RE: رابطه ای عاشقانه که در لب پرتگاه هست !
ترس؟ مگه اینجا چی کارتون میکنن که ترسیدید. یا شایدم نه... چی کار کردید که ترسیدید بیاید؟
بله. اینکه کسی دوست نداره از شوهرش بزرگتر باشه، دلیلی بر بدیش نیست. موافقم.
با این حرفتونم موافقم که اینکه شما رو بعنوان همسر نخواد دلیل بر بدیش نمیشه.
اصلا ایشون ماه، خوب ، عالی ولی ....
دیگه چی بگم بهتون . . .
داری خودتو اذیت میکنی و اینو خودت بهتر از ما میدونی. ولی به جون میخری این آزار رو. چرا نمیدونم . . .
:72:
RE: رابطه ای عاشقانه که در لب پرتگاه هست !
نقل قول:
نوشته اصلی توسط دختر مهربون
داری خودتو اذیت میکنی و اینو خودت بهتر از ما میدونی. ولی به جون میخری این آزار رو. چرا نمیدونم . . .
:72:
خودم هم نمی دونم ...
شاید عشق..
RE: رابطه ای عاشقانه که در لب پرتگاه هست !
سلام ...
بچه ها خیلی وقته از زندگیم بیرون رفته ... ولی از ذهن و قلبم نه !
من چی کار می تونم بکنم ؟ خسته شدم به خدا ...
هر جا میرم همه رو شبیه اون میبینم !
هر چیز خوشگلی میبینم دلم می خواست بود و براش می خریدم !
با هر کی حرف میزنم میاد جلو چشمم !
من اونو چجوری از ذهنم بیرون کنم ؟
RE: رابطه ای عاشقانه که در لب پرتگاه هست !
:72:عزيزم يه ضرب المثل هست كه ميگه
عشق را رها كن اگر بخواهد بازميگردد
RE: رابطه ای عاشقانه که در لب پرتگاه هست !
رهاش کردم ...
اما از ذهنم بیرون نمی ره !
RE: رابطه ای عاشقانه که در لب پرتگاه هست !
سلام آقا مانی :72:
میشه برامون توضیح بدی روز و شبت رو چه کار میکنی؟
فکر کنم گفته بودی که شاغلی. چند ساعت سر کاری؟ چند ساعت به کارای دیگه مشغولی و چند ساعت کلا بیکار میچرخی؟
راستی پیش مشاور هم میرفتی نه؟ دیگه نمیری؟
RE: رابطه ای عاشقانه که در لب پرتگاه هست !
مانی جان ...
همه 9 صفحه رو خوندم و اشک ریختم ... چون واقعا" شریطم رو شبیه شرایط شما میبینم.
شب که برگشتم خونه میام به دل سیر با هم درد و دل کنیم.
یا علی.
RE: رابطه ای عاشقانه که در لب پرتگاه هست !
به عقیده بنده یکی از دلایل عمده ناکامی در روابطی که دختر از پسر بزرگتر هست همین ایجاد ترس اطرافیان در دختر هست و ما قربانی تفکر جامعه هستیم.
تا وقتی که پای خانواده ها توی این ماجرا باز نشده اوضاع گل و بلبله ! همین که 4 نفر خبر دار میشن زندگیت از این رو به اون رو میشه ! میبینی کسی که خواب ازدواج با تو رو میدیده خیلی راحت میگه:
دیگه دلم نمی خواد شوهرم از من کوچکتر باشه !
و چه جمله ی تلخی !
میشینن اینقدر توی گوش دختر می خونن : این 4 سال دیگه سرد میشه، دوست نداره، بدبخت میشی، همه به تو میخندن ... این که هنوز بچه است، 1001 دلیل میارن ولی حاضر نیستن 1 کلمه بپرسن خوب این پسر چی داره که حاظر شدی به ازدواج به اون فکر کنی ؟ وجه اشتراک شما چیه ؟
دختر مجبوره که قبول کنه ! در غیر این صورت به راحتی از جانب خانواده تهدید میشه !!!! و این نهایت بی رحمیه !
این که عرض میکنم دختر، چون متاسفانه دختران در جامعه ما از آزادی و جسارت تصمیم گیری کمتری در مورد انتخاب همسر برخوردار هستن.
خیلی جالبه که 90% از این افراد هم که مدام تو گوش دختر میخونن، از زندگیشون راضی نیستن !
هیچ بسته دلخواه یا به اصطلاح "Customize" برای ما وجود نداره !
ما قربانی هستیم ! و مجبوریم طبق بسته پیشنهادی جامعه انتخاب کنیم.
مگر اینکه معجزه ای رخ بده و هر 2 خانواده مخصوصا" خانواده دختر دلسوزانه همراهی کنند.
نکته دیگه ای که فکر میکنم خیلی مهمه :
رابطه ای درست یا غلط شکل گرفته... پیش رفته... چند سال گذشته... ریشه دوانیده... عشق و ثبات فکریه طرفین راستی آزمایی شده... حال به دلیل مخالفت 1 کلمه ای خانواده ها، دختر و پسر باید از هم جدا بشن...
مخالفت هایی هرچند از جنس دلسوزی، لیکن با منطق "مرغ 1 پا دارد" تحمیل میشن !
حال سوال اینجاست :
آیا آفت های این جدایی از آفت های احتمالی (بر طبق تجربه عمومی) آینده کمتر هست ؟
البته نقد این روابط نیاز به زمان زیادی داره قطعا" در 5 ضلعی پسر - دختر - خانواده پسر - خانواده دختر - جامعه
هر ضلع به نحوی مقصر هست ولی در متن بالا نظر شخصی بنده درباب خانواده ها و بیشتر خانواده دختر نوشته شده.
RE: رابطه ای عاشقانه که در لب پرتگاه هست !
آقا مانی :72:
نمیای از حال و احوالت برای ما بگی؟
RE: رابطه ای عاشقانه که در لب پرتگاه هست !
نقل قول:
نوشته اصلی توسط دختر مهربون
سلام آقا مانی :72:
میشه برامون توضیح بدی روز و شبت رو چه کار میکنی؟
فکر کنم گفته بودی که شاغلی. چند ساعت سر کاری؟ چند ساعت به کارای دیگه مشغولی و چند ساعت کلا بیکار میچرخی؟
راستی پیش مشاور هم میرفتی نه؟ دیگه نمیری؟
سلام دختر مهربون ..
می دونم منظورت از سوالت چیه ...
من پادگان میرم و سر کار و خونه ... زمانی که توی خونم بیشتر پا نت هستم ..
بیکاری ندارم اصلا .. ولی خب ..
هم توی بیکاری .. هم در حین کار میاد جلو چشم ...
بد بختی ام کارم طوریه که با دخترا سر و کار دارم .. هر کی میاد تو مغازه انگار اون اومده ..
وقتی قدم میزنم و ویترین مغازه ها رو نگاه می کنم همش دوست دارم براش چیزی بخرم .. با اینکه می دونم نیست ...
پای کامپیوتر .. فقط کافیه یه تشابه اسمی ببینم ... یه عکس منظره که یه بار مثلا با هم اونجا بودیم ... همه چیز میاد جلو چشمام .. مو به مو ..
باور کن الان خیلی وقته سراغ آلبوم عکساش نرفتم ..اما .. باز هم فراموش نمیشه !
میام ورزش کنم یادش میفتم .. دوست داشت ورزش کنم ..
میام آهنگ گوش بدم بد تر یادش میفتم ..
فکر های احمقانه به سرم میزنه ... با نوشتن خودمو آروم می کنم ..
می دونی از چی بیشتر زجر می کشم ؟؟
یانکه من شاد بودم .. همش می خندیدم .. اما الان .... الان فقط باید تظاهر کنم به شادی...
از خدا ناراحتم .. خیلی هم ناراحتم ..
نقل قول:
نوشته اصلی توسط 367
مانی جان ...
همه 9 صفحه رو خوندم و اشک ریختم ... چون واقعا" شریطم رو شبیه شرایط شما میبینم.
شب که برگشتم خونه میام به دل سیر با هم درد و دل کنیم.
یا علی.
قربونت برم دوست عزیزم .. ببخشید که تورو هم ناراحت کردم .. امیدوارم سرنوشتت مثه من نبوده باشه ...
حرفاتو خوندم .. درسته .. انگار خجالت می کشید .. نمیزاشت منو کسی ببینه .. اولا فکر می کردم .. به خاطره برادرشه .. اما حالا دوست پسر جدیدش همه جا هست .. به همه نشونش میده .. حتی از منم دیگه خجالت نمیکشه ...
---
زندگیه من خراب شد !
الان دیگه جای من صبح ها کیو بیدار می کنی ؟؟
با کی جای من قدم میزنی ؟
جاهایی که با من رفتی با اونم میری ؟ اصلا منو اونجا میبینی ؟
...
با کی دردات رو تقسیم می کنی ؟؟
با کی خاطره میسازی ؟؟
با کی میشینی رو تخته سنگ ؟؟
دوستت دارم ها رو چی ؟ دوستت دارم های منو به کی میگی ؟؟
شب بخیر های منو چی ؟
فعل و فاعل تو زود عوض شد ..!
ولی من !
ولی من تا ابد از تو می نویسم و از تو میگم ...!
حتی اگر ثانیه ای از عمرت رو به من اختصاص ندی ...
من سرنوشت رو قبول دارم و جلوش زانو زدم !
سرنوشت من این بود !
بعد از مرگم روی سنگ قبرم بنویسید :
او در سن 22 سالگی مرد و در 60 سالگی به خاک سپرده شد ... و تنها دلخوشی اش فردا هایش بود ، که از 22 سالگی اش به بعد فردایی ندید !!
خدایا بزار ببارم !