RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من كه مجردم:302: اما ميخوام يه خاطره از اطرافيانم رو براتون تعريف كنم.
زنداداش من تقريبا هم سن و سال خودمه و دو ساله كه ازدواج كرده من خيلي باهاش راحتم و مثل خواهرم ميمونه!(يه كمم مثل خودم خل و چله:33:)
يه روز كه من خونشون بودم برادرم سر يه اتفاق ساده و مضحك بلندبلند شروع كرد به دادزدن سر زنداداشم اونم بيچاره خيلي آروم نشسته بود و چيزي نگفت منم كه احساس كردم يه ذره نخودي ام(!) خداحافظي كردم و رفتم طبقه ي پايين(خونه ي خودمون) تا يك ساعت بعدش هنوز صداي داد و بيداد داداشم از بالا مي اومد مامانم هم شنيد و پرسيد چه خبره؟ گفتم: هيچي الكيه...
بعد از چند روز من و مامانم و زنداداشم نشسته بوديم دست زنداداشمو گرفتم و گفتم:"واي تو عجب اخلاق خوبي داري چه قدر ماهي من اگه كسي يه دونه از اين دادها روسرم بزنه شروع ميكنم مثل خودش دادوبيداد راه ميندازم واي چه گلي ...چه سنبلي...چه..." ولي هر چي بيشتر ازش تعريف مي كردم اخماش بيشتر تو هم مي رفت بعد گفت: تو كيو ميگي؟...داد؟ گفتم: همين چند روز پيش كه من بالا بودم شوهرت هي داد مي زد و...
با عصبانيت گفت: نه عزيزم گوشات سوت مي كشيده از بس هدفون ميذاري تو گوشت اينجوري شدي!!!!!
منو ميگي اول فكر كردم شوخي ميكنه دهنم از تعجب بازموند و شروع كردم به خنديدن
-بابا من همين چند روز پيشو ميگم مامانمم شنيد و ...
مادرم هم تاييد كرد در اون لحظه برادرم هم وارد شد و تا حدي متوجه حرفامون شد و بعد با لبخند رضايت بخشي اتاقو ترك كرد. زنداداشم با نفرت نگاهم كرد و گفت : چرا تهمت مي زني؟ كسي داد نمي زند الكي نگو!
جدي جدي داشتم به عقل خودم شك مي كردم هي من گفتم و هي اون انكار كرد.آخرش گفتم: جون من قسم بخور كه شوهرت داد نمي زند وقتي من اومدم پايين ديگه داد نزد! گفت: قسم مي خورم نه داد نزد.
ديگه كل كل نكردم نصفه شب ديدم يه سايه ي سياه عين جن بوداده اومد تكونم داد و بيدارم كرد. زنداداشم بود پرسيد: خواب بودي؟ موبايلم كنارم بود ساعت3:20 بود تو دلم گفتم :"كوووفت!" با موهاي سيخ شده از تعجب و چشماي نيمه باز گفتم: چيه؟ چي شده؟
گفت: بعدازظهري بود كه ازم پرسيدي شوهرم اون روز داد مي زد يا نه و من گفتم نه به خدا! گفتم: خوب!عذاب وجدان گرفتي قسم دروغ خوردي آره؟
گفت:نه! ببين داد نميزد ولي داشت بلندبلند حرف ميزد تو هم چون خيلي سوسولي هيچكي سرت داد نميزنه(!!!) به اينا ميگي داد! نيست كه صداش خيلي رسا و خوبه (!) يه ذره بلند حرف ميزنه همه ميگن چرا داري داد مي زني؟... ببخشيد بيدارت كردما!... خواب بودي؟!
در حالي كه به شدت سعي ميكردم فحش ندم گفتم: اشكال نداره عزيزم!باشه! قبوله...
اينه كه ميگن اگر در ديده ي مجنون نشيني به غير از خوبي از ليلي نبيني
البته من خودم خيلي اعتقاد ندارم كه آدم بايد همه ي عيباي معشوقشو ناديده بگيره چون به نظرم اين جوري روز به روز معيوب تر ميشه:D
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
اجازه منم یک خاطره دوباره بگم......
این اتفاق ساده رو من خیلی دوست داشتم ....
تو مطب نشسته بودم و خیلی شلوغ بود..قرار بود همسرم بیاد خونه و من که از مطب اومدم ماشینو بدم تا اون بره کشیک..( تروخدا می بینید چه زندگی داریم من میام اون میره!!!!:311::302:)
خلاصه همسر جان زنگ زد که بدو بیا من کشیکم دیر میشه ...هوا هم جاتون خالی ( دل تهرانی ها بسوزه!!:163:) بارونی بود..
تازه من بعد مطب می خواستم برم یک پالتو که شب قبل پسندیده بودم بخرم و دیر می شد...
بهش گفتم باشه مریضا تمام شد زود میام و نمی رم برای خرید تا تو به کشیکت برسی...
و قطع کردم.
منم حواسم به مریض ها بود که تازه آخر وقت یادشون افتاده بود مریض شدن!!!:160:
آخرین مریض دیدم و اون زمان 15 دقیقه مونده بود به زمان رفتن همسرم و من مطمئنا بهش می رسیدم..اومدم سوار ماشین شدم که راه بیافتم دیدم موبایل زنگ زد ..گفت عزیزم تند نیا ..اروم بیا و برو برای خودت پالتو بخر من با تاکسی میرم..منم جو گرفتم گفتم نه عزیزم الان می رسم پالتو نمی خوام..گفت نه ..اگر نری و نخری ناراحت میشم ..در ضمن من می دونم الان کلی گاز می دی..آروم بیا ..تصادف نکنی گلم ها...:43::46:پالتوتم حتما بخر....
** دوستان واقعا وقتی دیدم براش انقدر مهم هستم که علی رغم اینکه همیشه با ماشین می رفت ولی به خاطر من با تاکسی رفت و براش خوشحالی من انقدر مهم بود خدا رو شکر کردم..
می بینید آقایون تالار یک حرکت کوچک شما شاید برای خود شما معنا نداشته باشه یا معنا ساده ای داشته باشه ولی برای ما خانم ها اندازه یک کتاب معنا داره...حتما نیاز به بوسیدن..گل و کادو نیست .یک شستن ظرف ساده..یک ترجیح دادن زنتون به خودتان می تونه اونو برای همیشه عاشق شما نگه داره..مطمئن باشید...:310:
** من دارم تازگی ها به این نتیجه می رسم که اگر از وقایع جزئی و بی اهمیت زندگی ارام بگذریم..سخت نگیریم و قواعدی برای دوست داشتن همدیگر تعبیه نکنیم و انتظارات خودمان رو معقول تر کنیم می بینیم خیلی چیزهای قشنگ تر و بهانه های زیباتر برای شادی هست ...تصمیم دارم ظواهر دوست داشتن مثل گل و بلبل و کادو و بوسه رو ول کنم اگر رخ داد استقبال کنم و اگر نداد در تک تک لحظات بودنمان نشانه های دوست داشتن را پیدا کنم .این طور همیشه شادم..همیشه...شما هم امتحان کنید.....ان شا الله یک روزی تک تک کسانی که عضو می شوند اول در این تاپیک یک خاطره عاشقانه بنویسند...
برای عاشق بودن حادثه ای لازم نیست هر لحظه زندگی ما یک حادثه زیباست اگر بخواهیم و ببینیم....
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
بابا دلمون رفت!! چقدر دل ما مجردها رو مي بريد با اين حرفها آخه! :46:
اميدوارم بزودي ما هم بيايم اينجا خاطره قشنگ بنويسيم تا انقدر غبطه شما رو نخوريم:43:
:310::227::72:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
[align=justify]سلام:72:
4-3 روز از عروسیمون می گذشت. خونه پدر شوهرم اینا بودیم. نهار خورده بودیم و واسه چرت بعد از ظهر رفته بودیم تو اتاق. کنار هم خوابیده بودیم.:228: نوری که از پنجره میومد، چشامو اذیت می کرد، بلند شدم که پرده رو صاف کنم. همین که گوشه پرده رو کشیدم، چشمتون روز بد نبینه، یهو میل پرده از اون بالا افتاد رو سرم ::33:: منم فورا" دستمو گرفتم رو سرم که مثلا" نذارم سرم آسیب ببینه که مچ دستم به خاطر برخورد با میل پرده ضرب دید و خون اومد. منم که از بچگی از خون وحشت داشتم، دستمو محکم فشار می دادم و آی آی می گفتم. :54: شوهرمم از حولش نمی دونست چکار کنه. بلند بلند مامانشو و خواهرشو صدا میزد. بعدشم اومد کنارمو دستمو هی می بوسید و قربون صدقه ام می رفت و هی معذرت می خواست. انگار که تقصیر اون بود!!! همین موقع مادر شوهرم و خواهر شوهرم حراسون اومدن تو اتاق. طفلکی ها اولش فکر کردن نکنه سر و دستم شکسته باشه. :163: ولی بعدش که دیدن واسه یه خراش کوچولو که به زور دو قطره خون ازش میومد، اینهمه شلوغش کردیم، چشاشون از تعجب گرد شده بود و با خنده شوهرمو نگاه می کردن که دستمو محکم تو دستش گرفته بود و همش می گفت الهی بمیرم!!!:43: کاش میله خورده بود تو سر من!!! کاش دست من خون میومد!!! پاشو بریم دکتر!!! :311:[/align]
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دوستان اگه اجازه بدید می خوام یه خاطره بامزه از شوهرم براتون تعریف کنم.
یه زمانی من و شوهرم با هم قهر بودیم و اصلا حرف نمی زدیم. فقط من غذا می پختم و اونم خرید می کرد. منم گاهی که خونه چیزی لازم داشت براش می نوشتم، بدون یه کلمه حرف، و اونم تهیه می کرد.
یه روز براش تو کاغذ نوشته بودم: فلفل قرمز (حالا منظورم پودر فلفل قرمز که جزء ادویه جاته مثل زردچوبه بود)
آقا این شوهر من هر روز همه چیز رو می خرید و این یکی رو نمی خرید.حالا من از یک طرف اعصابم داغون شده بود و از طرفی نمی تونستم دلیلش رو ازش بپرسم. باور کنید با هر فونت و قلمی براش نوشتم.
بعد از مدتها که دیگه نا امید شده بودم، یه شب دیدم چهار پنج کیلو فلفل دلمه ای که همشون یه دست قرمز بودن، خریده...:311::311::311:
تازه فهمیدم بنده خدا این مدل فلفل گیرش نمی یومده که نخریده بود.:D
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دوستان عزیز
توجه به محتوای تاپیک داشته باشید ، هر خاطره ای از زندگی مشترک اینجا بیان نمیشه ، بلکه اونچه که بیانگر عشق و علاقه همسران نسبت به هم است و تأثیر گذار و انتشار مثبت اندیشی در روبط و توجه مراجعین به محبتهای همسران به هم است مد نظر است .
با نظر به این یادآوری ، پستهایی که خاطرات معمولی هست و تاپیک را از اصل موضوع منحرف می سازد حذف خواهد شد .
با تشکر
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
آویژه جون میبینم هنوز پای ثابت این تاپیکی!!
سارا بانوی گلم، ایشالله هممون همیشه پای ثابت این تاپیک باشیم :310:
-------------------------------------
یه اتفاق خیلی قشنگ افتاد واسم چند روز پیش ...
با مهربون نشسته بودیم و لپتاپ روشن و داشتم توی تالار می چرخیدم که چشمم خورد به پست سارا بانو و دوستان که رفته بودن از همسرشون پرسیده بودن قشنگ ترین خاطره عاشقانه اش رو بگه ....
پست سارا بانو رو بهش نشون دادم و گفتم " یاالله تو هم بگو ببینم!" :227:
اولش گفت" همش واسه من خاطره است و قشنگ..." اصرار که کردم یه کم فکر کرد و گفت" اون روز که اومده بودی ترمینال ..."
خدای من!!! ... پست 87 این تاپیک رو بهش نشون دادم ... چشماش ... آخ! چشماش داشت برق می زد ... نگام کرد ... سکوت بود و سکوت ... و کمی بعدتر ... یه چیزی نشسته بود تو چشمای دوتامون ....
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
بچه ها این متأهل ها دیگه دارن زیادی دل مارو می سوزونن. بیاید ما هم یه تاپیک درست کنیم به اسم خوشی های دوران مجردی تا حالشونو بگیریم.:311:
شوخی می کنم. ما با خوندن این خاطره ها، هم چیزای جدید یاد می گیریم و هم خوشحال می شیم و هم به ازدواج امیدوارتر. مخصوصاً برای ما پسرها خیلی بهتره که یاد بگیریم چه جوری خانم آیندمون رو خوشحال کنیم. انشا الله که همیشه خوشی هاتون پایدار باشه و سایه تون از سر همدیگه کم نشه.:323:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
خاطره ی مردونه :
دوستم می گفت یه شب شوهرش از مراسم افطاری اداره شون بر می گشته و ایشون هم از خونه مامانش. قرارشون سه راه طالقانی بوده. ساعت حدود ای 10-9 شب بوده. می گفت روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و منتظر بودم. بخاطر تاریکی هوا و خلوتی خیابون یه کم هم ناراحت و مضطرب شده بودم. اما خودم را کنترل می کردم که به شوهرم زنگ نزنم و خوشحالیش را بابت بودن با همکارها و دوستاش خراب نکنم.
وقتی از تاکسی پیاده شد، چنان با خوشحالی رفتم طرفش و می خواستم برم تو بغلش که یه قدم رفت عقب گفت زشته تو خیابون.
بعد از اون هر وقت از سه راه طالقانی رد می شدیم شوهرم با لبخند می گفت یادته اون شب اینجا می خواستی بوسم کنی؟؟
دوستم می گفت ترس و انتظار من می تونست زمینه ی یه دعوا را فراهم کنه. ولی من نمی دونم چرا به جای اینکه بگم کجا بودی و چرا دیر کردی، اینقد مشتاقانه رفتم به طرفش و شد یکی از خاطرات خوب همسرم . شاید هم برای اینکه همسرش هم انتظار اعتراض یا غرشنیدن داشته ، نه بغل!!
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دلبندم این روزا توی نوشتن پایان نامه ام، داره خیلی کمکم می کنه.... این همدردی و همراهیش منو یاد یه خاطره انداخت ...
یه روز مسافرت بودیم و اتوبوس جایی بین راه نگه داشت برای شام. هوا بدجور سرد بود ویه نوشیدنی گرم خیلی می چسبید. دوتا لیوان و نی و بسته نسکافه رو گرفتیم و از توی سماور گنده کنار در، پر آب جوش کردیم و ایستادیم کنار یک میز ... مهربان داشت نسکافه اش را هم میزد و تعریف می کرد که من لیوانم را بردم سمت دهنم و ... تا او به خودش بیاید، یک جرعه اساسی قورت داده بودم ... یک جرعه قهوه داغ داغ! ....
تا توی حلقم سوخت... حواسم نبود وقتی با نی می خورم، لب ها وظیفه دماسنجیشان را نمی توانند انجام بدهند! ...
داشتم به این فکر می کردم که " حس زبانم بر می گردد اصلا؟" که دیدم مهربان هم لیوانش را برداشت و مثل من یک جرعه نوشید!! ... چشمهای پر اشکش داد می زد همه چیز را ...
بعد هم لبخند زنان انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، گفت:
"خانومم دهنش بسوزه، من نه؟! " ...
پانوشت :
شاید کسی پیش خودش فکر کند این کار ها عاقلانه نیست و فردا روز، درد های بزرگتری هم هست که او نمی تواند شریکت بشود و فلان ...
پاسخ من برای چنین کسی این بیت شعر است:
عاشق شو ار نه روزی کار جهان بر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی