RE: دختری در آستانه خود کشی
نمی دونم چرا وقتی داستان پرناز و دوستم فرزانه رو شنیدم، بی جهت یاد یه فیلمی افتادم:
این فیلم از این قرار بود که عده ای از انسانها انتخاب شده بودند بعنوان تست، و از بدو تولد روی آنها تغییراتی اعمال شده بود که قابل کنترل باشند و هرگاه لازم شد بعنوان ارتشی خاص تخت فرمان گروهی بخصوص باشند!
خلاصه که این افراد مورد تست خودشان هم مطلع نبودند و زندگی عادی داشتند -بعنوان مادر، پدر، معشوق- تا اینکه لحظه خاص فرا رسید و ...
تحت فشار قرار دادن برخی افراد در گوشه و کنار کشور یا کره زمین، بررسی واکنشهای آنها، و در نهایت انگ توهم زدن :163:
فکر کنم منم دارم توهم می زنم :325:
RE: دختری در آستانه خود کشی
نقل قول:
نوشته اصلی توسط parnaz88
این احتمالا جزء آخرین نوشته های من باشه .چون فکر میکنم که متوجه شدن که من یه جایی تو اینتر نت مینویسم و در حال جستجو هستن یا شایدم پیدا کردن و چیزی نمیگن به هر حال به محض اینکه مطمئن بشم می خوام به مدیر بگم که id منو پاک کنه .
فقط خواستم بگم نه تنها خانوادم به اشتباهات خودشون فکر نمیکنن بلکه خیلی هم از اینکه من دیگه مثل قبل نمیجنگم ناراحتن . حالا دقیقا" معنی حرفای شمارو میفهمم که میگفتین به هر کار اشتباهی که دست بزنم اونا برنده شدن . از عکس العملاشون کاملا" پیداست . داداشم میگه اه یعنی همش تموم شد ؟ ...
مادرم میگه من تو این مدت خیلی اعتماد بنفسم بالا رفته چون همه به ما توجه میکردن . داداشم میگه خوب چیزای خوبی که نمیگفتن . مادرممیگه مردم که نمیدونستن اشتباه میگن همه طرف مارو میگرفتن و به ما آفرین میگفتن که داریم همچین بچه ای رو تحمل میکنیم . (منظورش بچه ایه که کارای اشتباهی کرده و ما داریم ازش نگهداری میکنیم )
آخه کوچکترین حرفی که از دهن من بیرون میومد رو میرفتن با آب و تاب و لذتبه نوان آخرین خبر واسه همه تعریف میکردن و نمیدونم حتما" هم بعدش کلی آفرین و تحسین واسه خودشون و فحش و نفرین واسه من میشنیدن که اینقدر خوششون میومده . گرچه این راهی که در پیش گرفتم باعث شده دیگه این کارارو نکنن (البته فکر میکنم )ولی خودم به شدت احساس سر خوردگی میکنم . از این که نتونستم حق خودم رو بگیرم از اینکه با کسانی که اینقدر به من بدی کردن مصالحه کردم . فکر میکنن من مثل یه آدم بد بختی هستم که از زور بد بختی بهشون پناه آوردم . بابام میگه دیدی دیدی نتونست حرف خو دشو ثابت کنه داره میاد به طرف من حالا منم که ازش خوشم نمیاد . باید تا آخر عمرش مثل بد بختا زندگی کنه کسی قبولش نداره . کسی باهاش ازدواج نمیکنه . منم که نمی خوامش نمیدونم چرا بعضیا منو مقصر میدونن که ازش بدم میام .که میخوام از پیشش برم و در واقع از دستش فرار کنم . رک بگم اون موقع که می خواستم بهشون ثابت کنم که دارن در حق من ظلم میکنن اینکه باعث بد بختی بد نامی من اونا هستن و میخواستم ازشون انتقام بگیرم احساس بهتری داشتم نسبت به الان که این حرفا رو میشنوم . دلم واسه خودم میسوزه من نه تنها از محبتهای اولیه محروم بودم و همیشه مجبور بودم هر مشکل و مسئله ای که داشتم رو به تنهایی حل کنم همه چیزو خودم یاد بگیرم همیشه خودم از خودم مواظبت کنم و هیچ کس رو نداشتم که حتی مراقبتهای اولیه رو برام انجام بده بلکه کسانی در اطرافم هستن که از کوچیکی و بد نامی من احساس اعتماد به نفس میکنن و از بد بخت شدن من لذت میبرن .
:303::325::323:
:163::82:
RE: دختری در آستانه خود کشی
متهم کردن خانوادم واسه اینه که می خوان به زور به من دارو بخورونن و به همه بگن من دیونم و اینجوری در واقع منو از صفحه پاک کنن همون نقشه ای که از اول داشتن و تو پستای اول گفتم که می خوان یه کاری کنن من برم تیمارستان .
اما متهم کردن دکتر واسه این بود که باورش نمیشد که پدر و مادری در حق بچشون این کارو کنن . مادرم که هی بهش میگفت از خودش در میاره . ما این کارو نکردیم .منم که مدرکی نداشتم ارائه بدم .
اونا از اول این ماجرا منو مرده فرض کردن و هر کاری واسه از بین بردن من دلشون خواست کردن . بابام که اصولا" راحته و دلیلشم واسه همه کاراش دو چیزه یکی میگه من بچه نمیخواستم و هر چی میشه میگه به من ربطی نداره و دوم اینکه من پدرم هر کاری دلم بخواد حق دارم بکنم حتی بچمو بفرستم تیمارستان . یادم میاد اون اول که رفتم پیش مشاور بهش گفتم خانوادم رفتن بیرون گفتن من دیونه شدم . گفتم بابام هرجا میشینه میگه دخترم دیونه شده میخوام بندازمش تیمارستان چیکار کنم . مشاور به من گفت از این به بعد برو و آروم باش و هر کاریهم که کردن تو حرکات تکانشی انجام نده اگه یادتون باشه خودتون هم همین پیشنهادارو دادین . منم از اون به بعد حرکاتمو کنترل میکردم و آروم بودم حالا فکر میکنید عکس العمل بابام چی بود ؟ خیلی خیلی خیلی عصبانی شده بود و میگفت چرا به حرف اون گوش داده پس من تو این خونه چیکارم و از این چیزا یعنی اون انتظار داره من به خاطرش برم تیمارستان تا از من راضی باشه . اینارو گفتم واسه این که بگم جریان توهم و اینا از همون اول بوده و اونا زیر پوشش اون هر کاری میکردن
و خیالشون راحت بود چون من چیزی نمیتونستم بگم و منتظر بودن چیزی بگم تا بگن من دچار توهم شدم و باید برم تیمارستان .
حالا تیمارستان که نقشه مردونه ترشون بود بعد از اینکه رفتم دکتر وبهم گفت باید مدرک بیاری وقتی دیدم تنها چیزی که میتونه کمکم کنه استادمه که حابی بوسیله داداشم خام شده . اونقدر از دستش عصبانی بودم که دو تا ایمیل بهش دادم تا با کنایه موضوع رو بهش حالی کنم . متنمم یه جوری نوشتم که هر آدم بالای 10سالی منظورمو میفهمید ولی با داداشم ریخته بودن رو هم که از اون استفاده کنن و منو بدن دست پلیس .
البته انکار نمیکنم که قصد اصلیم این بود که داداشم غیرتی شه بیاد خونه دربارش داداو بیداد کنه و من حرفاشو ضبط کنم و ثابت کنم با هم رابطه دارن ولی بعدا" دیدم صلاح اینه این کارو نکنم و همون نقشه خودم که ادعا کنم اره کسی چیزی درباره من نمیگه و کسی کاری به کار نداره و من اشتباه کردم بیشتر به نفعمه چون حتما" دادشم حسابی استادمو شسته و رفته و بهش گفته چی باید بگه و چی باید بکنه و این وسط منم که باید به اتهام توهم برم تیمارستان .و اینکه با مسکوت موندن موضوع احتمالش خیلی بیشتره که کم کم فراموش بشه .اما مطمئن نیستم تصمیمم درست باشه شاید بهتر بود استادمو ترقیب میکردم بهم کمک کنه و حرفمو ثابت میکردم .
آخه فکر سکوت علامت رضاست اگه من چیزی نگم و کاری نکنم خوب همه میگن من که اعتراضی از این حرفا ندارم پس حتما" حرف اونا درسته دیگه . همونطور که الانم میگن دیدی نتونست حرفشو ثابت کنه باید مثل بد بختا زندگی کنه نمیدنم کار درست چیه .
در آخر ازتون میخوام تو این شبای عزیز واسه باز شدن گره زندگی من و امثال منو دعا کنید .
RE: دختری در آستانه خود کشی
ببین پرناز شنیدی میگن در اعصبانیت تصمیم نگیرین. این رو به هر آدم سالمی می گن و نه به آدمای روانی. حالا تو هم عصبانی هستی، تو عصبانیت نامه نوشتن برای استادت غلطه و فقط وجهت رو خراب می کنه.
از طرفی مصرف دارو خیلی هم بد نیست، گاهی لازمه که آدم به اعصابش مسلط بشه. و دلیل بر روانی بودن شخص نیست.
اگه اون دکتر رو قبول نداری، تحقیق کن و یه دکتر خوب پیدا کن تا با کمک اون اول به اعصابت مسلط بشی و بعد مشکلت رو حل کنی.
اگه زیاد به خودت فشار بیاری واقعا عصبی می شه و همون که خانوادت خواستن میشه.
سعی کن هرطوری شده رفتارت معقول باشه. اینطوری امکانش که دیگران حرف خانوادت رو رد کنن، خیلی بیشتره.
RE: دختری در آستانه خود کشی
اونقدرا هم از خود بی خود نبودم . گفتم که قصد اصلیم این بود داداشم بیاد خونه ازش حرف بزنه و من حرفاشو ضبط کنم . متنمم بیشتر شبیه یه طنز بود و اگه می خواستن بابتش شکایتی کنن در واقع خودشونو مسخره کرده بودن .
حالا دیگه اون قضیه تموم شده چون بعد از اینکه تصمیم عوض شد منظورمو بصورت روان براش توضیح دادم .
و کلا" دیگه با دادشمم رابطه نداره البته فکر میکنم . از اولم می دونستم که اگه پای اون از ماجرا بیرون بره قضیه تموم میشه و کار به این جاها نمیکشه ولی جرات نداشتم بهش بگم . هم داداشم حرفای خیلی بدی بهش زده بود که من دیگه خجالت میکشیدم به روم بیارم میشناسمش و هم اینکه میرفتن بیرون میگفتن با مرد غریبه رابطه داره من دیگه جرات نداشتم باهاش تماس بگیرم بگم حرفای داداشم دروغه یا اینکه دلیل فلان چیز خیلی زشتی که دادشم میگه اینه نه اونی که اون گفته خوب خیلی رو میخواد و بهش بگم پاتو بکش بیرون تا ماجرا تموم بشه .ضمن اینکه به نظرم خودشم مقصر بود خودش باید تشخیص میداد این همه بد گویی دلیلی داره و اون این وسط بازیچست
بنده خدا فکر کنم اصلا" نفهمید که داداشم داره ازش سوءاستفاده میکنه . اون حتی از اسم پدر و مادرمم سوء استفاده میکنه حرفای خودشو از طرف اونا میزنه اونم حتما" فکر میکرده پدر و مادرم فرستادنش و به حرفاش گوش میداد (یا بقیه) . بعدا" میومد خونه میگفت من این حرف رو زدم واین کارو کردم مادرم میگفت واسه چی این کارو کردی واسه چی این حرف رو زدی میگفت من به فکر خانوادم من واسه شما این کارو کردم و قضیه تموم میشد چون اونا اصلا" روی حرفش حرفی نمیزنن بزننم در همین حده اونم تا دلش میخواد از این رفتارشون سوء استفاده میکنه.
نه تنها حرفی نمیزنن بلکه در واقع تصمیم گیرنده اصلی اونه و هر کاری دلش بخواد (به معنی واقعی کلمه) انجام میده . حتی تصمیم میگره من برم دیونه خونه . تصمیم میگره من برم یه جای دیگه .وقتی میگم کسی نیست منو از دست دادشم نجات بده واسه این بود .
RE: دختری در آستانه خود کشی
سلام خواهر خوبم
من تاپیک شما را تقریبا خوندم، واقعاً باید بهتون آفرین بگم، خیلی خوبه که در برابر مشکلات وایسادین و دارین با این مشکلات می جنگین!
این رو بدونین که خدا به اندازه ی ظرفیت هر کس بش مشکل می ده!!
بهتره به این دید نگاه کنین که خدا شما رو فرستاده که مشکلات خونوادت رو حل کنی، به نظر من نباید از خونوادت متنفر بشی، قانون علت و معلول رو به یاد بیار، همه ی این رفتارا یه علتی دارن، تو باید اون علت رو پیدا کنی و برطرفش کنی، تو نباید از روی دشمنی با خونوادت بلند شی، اونا خونوادتن، تو باید نجاتشون بدی، این جوری نگاه کن که این یه آزمایشه، تو می تونی سربلند بیرون بیای اگه بخوای، به نظر من مشکل اینجاست که شما خیلی به مردم اهمیت می دین و خودتون رو فراموش کردین، این رو باید یاد بدی به خونوادت که ما برای خودمون زندگی می کنیم نه برای مردم....
جدی می گم، من دقیقاً همین برداشت را کردم، به نظر من مردم هر چی می خوان فکر کنن و بگن!! شما چرا باید خودتون رو درگیر این مسائل می کردین که بقیه چی فکر می کنن؟
ببین اونا خونوادتن، تو باید کمکشون کنی!!!با سیاست برو جلو، اصلاً نا امید نشو، خدا با توه، به مرور زمان مشکل رو حل کن.
حتما برات دعا می کنم، ایشالا که یه روز می یای و خبر موفقیتت رو می دی،
با روبه رو شدن با مشکلات نباید نا امید بشی، همیشه کارگردان سخترین نقش رو به بهترین بازیگر میده، این رو هیچ وقت فراموش نکن.
RE: دختری در آستانه خود کشی
سلام دوست خوبم
موضوع شما، خیلی ذهن من رو به خودش مشغول کرد، نتونستم منتظر بمونم و تصمیم گرفتم همه ی حرفام رو برات بنویسم. امیدوارم که با دقت بخونی و روشون فکر کنی.
توی کل خونواده دو تا ایراد اصلی وجود داره (با عرض معذرت این نظر شخصیه منه) و شما هم مستثنا نیستین.
1- شما بلد نیستین همدیگه رو چه طوری باید دوست داشته باشین.
در مورد خود شما خیلی مورد دیدم که می شه ازش این رو نتیجه گرفت که چندتاش رو بیان می کنم:
- شما اگه برادرتون و مادر و پدرتون رو دوست داشتین، هیچ وقت نباید قضیه ی اعتیاد اون رو پیش پدر و مادر فاش می کردین، عزیزه من، شما که می دیدن از دست پدر و مادر کاری بر نمی یاد، یه لحظه فکر نکردین با این کار هم داداشتون باهاتون دشمن می شه هم برای پدر و مادر مشغله ی ذهنی درست می کنین؟ اگه داداشتون رو دوست داشتین، هیچ وقت بعد از فهمیدن اینکه اون معتاده باش درگیر نمی شدین، اون اشتباه کرده و شما که خواهرشی باید کمکش می کردی، نه این که اشتباهش رو همه جا جار بزنی و آبروش رو ببری، معلومه که داداشتون که این همه پیش همه عزت و احترام توی خونواده داره باتون درگیر می شه و بلای بدتر از اینا سرتون میاره، شما باید از در دوستی وارد می شدین، حتی بعضی وقتا باید هوای کارش رو داشته باشی تا بهت اعتماد کنه و بفهمه که دوسش داری بعد کم کم نجاتش می دادی!!! این بزرگترین اشتباه شما بود که مسبب این همه دردسر شد.
- اون موقعه که اون داداشتون رو داشتن الکی می بردن تیمارستان، شما نباید می ذاشتین، یه لحظه فکر نکردین همین بلا هم سر شما می یاد!!!! اون موقعه که دیدن همه تنهاش گذاشتن، یه لحظه فکر نکردین که یه روزی همه شما رو تنها می ذارن، در حقش بد کردین.
- شما چرا به پدر و مادرتون احترام نمی ذارین، مگه مسلمون نیستین، پدر هر چی بگه احترامش واجبه، چرا باش لج بازی می کنین، وقتی می بینین اون دوست داره دختراش بش احترام بذارن و هر چی می گه بگن چشم، چرا سعی نمی کنین این کوچکترین انتظار رو انجام بدین، شما فکر کردین خودتون بزرگ شدین، فکر کردین با اجی مجی لاترجی بزرگ شدین، این قدر از پدر و مادرت بد گفتی، من خجالت می کشم، یه لحظه اون روز رو یادت بیار که 9 ماه تمام مادرت حملت می کرد، اون شبایی که نخوابید، همه ی این زحمتا رو به خاطر یه اشتباهشون باید فراموش کنی و بشی دشمن خونیشون!!! من واقعاً دارم تعجب می کنم،شما الان لیسانس داری، خورد و خوراکت کامله، کامپیوتر و اینترنت ... توی شهری که ما داریم زندگی می کنیم باین ببینین خیلی از دخترا چه طوری زندگی می کنن، چند تا دختر هست که پدرشون فرختتشون، چند تا دختر هست که پدرش به خاطر یه مقدار پول به یه پیر مرد شوهرشون داده، من نمی دونم چرا کارایی که پدر مادرتون براتون کردن رو ناچیز می بینین!!!!
پس شما باید یاد بگیرین که چطور همدیگه رو دوست داشته باشین.
2- شما به مردم بیشتر اهمیت می دین تا خودتون.
- ببین عزیزم، پدر من همیشه من و برادرم و خواهرم رو می شونه کنار هم و می گه شما باید هوای همدیگه رو داشته باشین، هیچ کی به فکر یکی دیگه نیست، وقتی شما پشت هم نباشین، هیچ کی دیگه به شما کمک نمی کنه. شما خودتون گفتین که وقتی برای بار اول بین من و خونوادم بحث شد، توی این فکر بودم که به مردم چی بگم، اصلاً چه دلیلی داره که به مردم توضیح بدی، چرا اجازه می دی یکی دیگه تو زندگی تون دخالت کنه، این رو نه خودت بلدی نه خونواده، اول خودت یاد بگیر، بعدم به بقیه یاد بده.
- چرا فکر می کنی همه به فکر شما هستن و همیشه به شما و مشکلات شما فکر می کنن، اصلاً نگران این نباش که مردم چی فکر می کنن در مورد شما، چون اصلا اونا به شما فکر نمی کنن!! وقتی شما رد می شین چهار تا از این خانومای بیکار برای این که وقتشون پر بشه یه چیزی می گن، اگه نه آدم عاقل می یاد وقتش رو می ذاره برا این کارا.
ببخشید خیلی طولانی شد، ببخشید اگه با لحن تند حرف زدم، امید وارم که روی این مسائل فکر کنی.
با آرزوی موفقیت.
RE: دختری در آستانه خود کشی
سلام mamc
خیلی ممنون که به مشکلم فکر کردی و این چیزارو گفتی .منم سعی می کنم جوابات رو دونه به دونه بدم .
من دو تا ایرادی که گفتی رو کامل قبول دارم .ولی وقتی تاوانش رو دارم من پس میدم چه کمکی میتونم بکنم .
1- در مورد اعتیاد برادرم اتفاقا" من وقتی متوجه شدم خیلی هم دلم براش سوخت وگفتم از ناراحتی وضعیت داداشم دست به این کار زده . ولی چی کار میکردم باید موضوع رو مسکوت میگذاشتم تا به جایی برسه که دیگه کاری از دست کسی بر نیاد ؟ نه من باید به پدر و مادرم میگفتم تا یه کاری کنن تا کمکش کنن من خودم به تنهایی چه کاری میتونستم بکنم و اونقدر ترسیده بودم که اصلا" نمیدنستم باید چی کار کنم پس گفتم باید به بزرکتر ها بگم تا از تجربشون استفاده کنن و کمکش کنن .
2- من موضوع اعتیادشو و کارای دیگرشو هیچ جا جار نزدم فقط با گریه و ناراحتی به مادر و خواهرم گفتم فقط واسه این که یه کاری کنن .
3- در مورد داداش دیگرمم من متوجه نشده بودم که دارن بیخودی میبرنش .چون اون یه حرفایی میزد که همه میگفتن از روی دیونگیشه ولس بعدا" دیدیم درسته . در ضمن باید بگم وقتی بابام رو حرف داداشم حرف نمیزنه و اون با اجازه خودش هر کی رو میخواد میفرسته تیمارستان یا هر کار دیگه ای انجام میده من چی میتونستم بگم . من فقط بهشون میگفتم هر چی تو خونه میشه تقصیرش نندازین . یا اینقدر روش حساس نشین مثل آدم عادی باهاش برخورد کنید .تا رفتارش عادی بشه . بیشتر از این قدرت نداشتم .
4-این من نیستم که دارم بابامو از خودم دور میکنم اونه که من رو از خودش دور میکنه و همش میگه من بچه نمیخواستم و جلوی همهاز من بد میگه و آبروی من رو میبره من فقط به جای اینکه مثل دادشم دیونه بشم یا مثل داداش بزرگم معتاد بشم خودمو با این شرایط وفق دادم یعنی گفتم اگه اون منو نمیخواد خوب منم حرفی ندارم منم از اینجا میرم تا راحت باشه . همین .
5- این من نبودم که به مردم بیشتر از خانوادم اهمیت دادم . اونا بودن که به محض اینکه سر و صدای به قول شما 4 تا آدم بیکار در اومد گفتن حالا ما باید دیونش کنیم یا بفرستیمش جایی تا از دست این حرفا راحت بشیم اگه خونده باشین تو پستای اولم نوشتم که به محض اینکه این حرف در اومد که خبرشم دادشم آورد خونه رفتن همه جا گفتن دیونه شده میخواد مارو بکشه میخوایم بندازیمش تیمارستان .
6- به نظر من شما نباید من رو با خودت مقایسه کنی این پدر شماست که شما جمع میکنه دور هم میگه باید از هم طرفداری کنید بابای من نه تنها جلوی کارای داداشمو نمیگرفت بلکه هر کاری میکرد میگفت خوب کردی و اصلا" من واسه چی باهاشون در گیر شدم مگه قبل از این موضوع من در مقابل کاراشون در مقابل اینکه بابام هی مگفت من بچه نمیخوام باهاشون درگیر میشدم ؟ بعد از اینکه داداشم تصمیم گرفت من رو بندازه تیمارستان بعد از اینکه هر چی دلش خواست درباره من گفت و اونا هیچی بهش نمیگفتن که هیچ خودشونم ازش تقلید میکردن باهاشون درگیر شدم .
7- من همه مشکلاتی که درباره خانوادم گفتی رو قبول دارم مادر من واقعا" آدمیه که همیشه دیگرون رو از خانوادش بیشتردوست داره و همین باعث شده بچه هاش این همه مشکل داشته باشن .من همه این مشکلات رو قبول دارم وگرنه واسه چی میرفتم پیش مشاور واسه اینکه این مشکلارو بر طرف کنه .
8- بعدشم به نظر شما وقتی بابام میره بیرون میگه دختر من با یه مرد غریبه رابطه داشته مواظب پسراتون باشید کم از فروختن منه . قطعا" نیست .من چطور به عوض این کارش باید دوسش داشته باشم ؟ من با این حرفش از خودم متنفر شدم اون که دیگه جای خود داه .
9- در آخر می خوام به این نکته توجه کنید که من هیچ وقت از خانوادم جایی بد نگفتم .من فقط حرفامو اینجا زدم که کسی نه من رو میشناسه نه خانوادمو . آیا 4 تا درد و دل من در مقابل کارای اونا که میخواستن من رو دیونه کنن و میخواستن و میرفتن از من همه جا بد میگفتن به حساب میاد ؟ اینجا از اسمش پیداست آدم واسه میاد حرف میزنه واسه مشاوره و فهمیدن راه درست .حالا اگه کسی منو شناخته هم بهش میگم حرفای منو شنیدی خانوادمم میشناسی بیا و به من بگو راه درست چیه ؟
RE: دختری در آستانه خود کشی
نقل قول:
نوشته اصلی توسط parnaz88
3- در مورد داداش دیگرمم من متوجه نشده بودم که دارن بیخودی میبرنش .چون اون یه حرفایی میزد که همه میگفتن از روی دیونگیشه ولی بعدا" دیدیم درسته .
میشه بگی داداشت چجور حرفایی می زد؟
وقتی دیدین حرفاش درسته چرا نرفتین از بیمارستان بیارینش؟
RE: دختری در آستانه خود کشی
بزارید همشو نگم .منظورم از قسمتایی که درسته همون اعتیاد داداشم بود . اونم میگفت .
البته سالم سالم که نبود . ولی اونقدر مشکل نداشت که بخواد بره اونجا . خوب الان که دیگه اونجا نیست یه مدت موند بعد آوردنش خونه . اگه میشه دیگه دربارش حرف نزنید من واقعا" کاری واسه رفتنش نمیتونستم بکنم .در ضمن من اون موقع بابت این مسئله و مسائل حاشیه ایش بسیار عصبی و ناراحت بودم و فکر میکنم خودم بابت این موضوع بیشتر به کمک نیاز داشتم .ولی اون موقع هم من همیشه از کم توجهی و کم کاری پدر و مادرم شکایت میکردم .هیچ وقت بهشون حق ندادم که این کارارو کردن ولی قدرت عوض کردن تصمیمشون رو هم نداشتم .