پوه جان
چرا رفتی آخه. دنبال یه فرصت بودم که از تجربه ام در مورد مشاوره برات بنویسم. البته تو اون یکی تاپیک که یه پست در این مورد گذاشته بودی.
میشل جان،
من هدف خیرت رو درک میکنم. یکی از کاربرای اینجا وقتی میاد مینویسه من واکنشی نشون نمیدم. فقط تو دلم دعا میکنم یه نفر آدم عاقل دورش باشه و از اون شرایط خطرناک نجاتش بده.
اما در مورد پوه، کاملا باهاش همدلی میکنم. خیلی از مشکلاتش رو خودم هم داشتم. فقط شرایط باعث شد از محیط بیمار اطرافم فاصله بگیرم و روی خودم کار کنم.
تو فامیل نزدیکم یه نوجوون هست که فوق العاده باهوش، زیبا و مهربونه. فقط پدر و مادرش بینهایت اعتماد به نفس پایینی دارن. اطرافیان برای پنهان کردن ضعف بچه های خودشون، از بچگی اونو مسخره میکردن. یعنی انواع القاب رو داره. محاله تو یه جمع باشه و مسخره نشه. پدر و مادرشم فقط سکوت میکنن و یه جورایی خجالت زده میشن. دست به هرکاری میزنه که اطرافیان تحسینش کنن. متاسفانه کلکسیونی از افسردگی و اضطراب و خیلی چیزای دیگه هم داره.
فقط منم که حمایتش میکنم. هرچند این همه بلایی که سر این بچه اومده به سادگی حل نمیشه. من سعی میکنم پشتیبانش باشم. یه جوری باهاش رفتار میکنم که ته دلش احساس کنه یکی هست که خوب بدونتش. یه سری باهم رفتیم سفر. همه میگفتن وای اینو با خودت نبر، دیوانت میکنه. روز اول سفر واقعا داشت دیوانم میکرد، هرجا میرفتیم بهانه میگرفت. من اون روز فقط سکوت کردم. هرچند منتظر یه دعوای حسابی بود. روز دوم بهش گفتم اشتباه از من بود که جاهای مناسبی انتخاب نکردم. تو هم هرجا دوست نداشتی از قبلش بگو بهم تا برنامه رو عوض کنیم. اصلا نمیدونین این بچه چقدر رفتارش عوض شد. یعنی بهترین و فان ترین سفر عمرم شد اون سفر. در مورد این فامیلمون من میدونم که مشاور خیلی خیلی بهش میتونه کمک کنه. ولی نمیتونم گذشته اش رو نادیده بگیرم و ملاک رو رفتار اون لحظه اش در نظر بگیرم.
همه ماهایی که حال درونمون خوب نیست، اینجا برامون یه محیط امن هست که به دور از قضاوت ها خودمون باشیم.