یک حرف صوفیانه بگویم اجازتست
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
نمایش نسخه قابل چاپ
یک حرف صوفیانه بگویم اجازتست
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
لاحول کجا راند دیوی که تو بگماری
باران نکند ساکن گردی که تو ننشانی
چون سرمه جادویی در دیده کشی دل را
تمییز کجا ماند در دیده انسانی
یارب آن آهوی مشکین به ختن باز رسان
و آن سهی سرو خرامان به چمن باز رسان
دل آزرده ی ما را به نسیمی بنواز
یعنی آن جان ز تن رفته باز رسان
:72:
نام من رفتست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز
زین فتنه و غوغایی آتش زده هر جایی
وز آتش و دود ما برخاسته ایوانی
با این همه سلطانی آن خصم مسلمانی
بربود به قهر از من در راه حرمدانی
قوت افرنگ از علم و فن است از همین اتش چراغش روشن است
علم و فن را ای جوان شوخ شنگ مغز می باید نه ملبوس فرنگ
گرم ياد آوري يا نه ، من از يادت نمي كاهم
تو را من چشم در راهم.
من از کی باک دارم خاصه که یار با من
از سوزنی چه ترسم و آن ذوالفقار با من
کی خشک لب بمانم کان جو مراست جویان
کی غم خورد دل من و آن غمگسار با من
نه چراغيست در آن پايان
هر چه از دور نمايانست
شايد آن نقطه نوراني
چشم گرگان بيابانست.
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ من آیی که نیستم