نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آینه ها را مقابل رخ دوست
نمایش نسخه قابل چاپ
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آینه ها را مقابل رخ دوست
تا نپنداری فلک، روزی به کس ارزان دهد
جان ستاند در بهار گردون به هر کس نان دهد
ابر و گل در پرده گویندت حدیثی، که آسمان
سازدت، گرت یک دم لب خندان دهد
دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
در این دنیا که مردانش عصا از کور میدزدند
من خوش باور نادان، محبت جستجو کردم
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم
ما را هوای خنده چو گلهای باغ نیست
ما لاله ایم و بهرۀ ما غیر داغ نیست
گر خاطرم به گل نکشد عیب من مکن
افسرده حال را سر گل گشت و باغ نیست
تقدیم به دوستانم در تالار
ما و پروانه و بلبل همه خویشان همیم
چشم بد دور که یک جمع پریشان همیم
می از کف آن زهره جبین می ریزد
وز برگ گل آّب آتشین می ریزد
آن ساقی سر مست نگر تا بینی
ماهی که ستاره بر زمین می ریزد
دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نگشت
دائما يكسان نماند حال دوران غم مخور
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم