يكي تيغ داند زدن روزگار
يكي را قلم زن كند روزگار
دگر رند مغ آتشي مي زند
ندانم چراغ كه بر مي كند
نمایش نسخه قابل چاپ
يكي تيغ داند زدن روزگار
يكي را قلم زن كند روزگار
دگر رند مغ آتشي مي زند
ندانم چراغ كه بر مي كند
دلا می گرد چون بیدق به گرد خانه آن شه
بترس از مات و از قایم چو نطع عشق گستردی
مرا هم خواب می باید ولیکن خواب می ناید
که بیرون شد مزاج من هم از گرمی هم از سردی
يكي چو باده پرستان صراحي اندر دست
يكي چو ساقي مستان به كف گرفته اياغ
نشاط روز جواني چو گل غنيمت دان
كه حافظا نبود بر رسول غير يلاغ
غلام بیخودی ز آنم که اندر بیخودی آنم
چو بازآیم به سوی خود من این سویم تو آن سویی
خمش کن کز ملامت او بدان ماند که می گوید
زبان تو نمی دانم که من ترکم تو هندویی
غمش تا در دلم ماوی گرفته است
سرم چون زلف او سودا گرفته است
لب چون آتشش آب حیات است
از آن آب آتشی در ما گرفته است
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
تو شاكري ز خالق و خلق از تو شاكرند
تو شادمان به دولت و ملك از تو شادمان
اينك به طرف گلشن و بستان همي روي
با بندگان سمند سعادت به زير ران
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم از یار شود رختم از اینجا ببرد
کو حریفی خوش وسرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
در آن گلزار روی او عجب می ماندم روزی
که خاری اندر این عالم کند در عهد او خاری
مگر حضرت نقابی بست از غیرت بر آن چهره
که تا غیری نبیند آن برون ناید ز اغیاری
یار بی پرده کمر بست به رسوایی ما
ما تماشایی او ، خلق تماشایی ما
:72:
لبش می بوسم و در می کشم می
به آب زندگانی برده ام پی
نه رازش می توانم گفت با کس
نه کس را می توانم دید با وی