گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
نمایش نسخه قابل چاپ
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
دامن دوست بدست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
نسیم باد صبا دوشم اگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کو تهی اورد
دیدی ای دل که غم عشق دگر باره چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
دراین باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جوی و سروی در کنار آرد
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخمانه خراب است
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین عذابست
تو كز سراي طبيعت نمي روي بيرون
كجا به كوي طريقت گذر تواني كرد
دل پردرد من امشب بنوشیده ست یک دردی
از آنچ زهره ساقی بیاوردش ره آوردی
چه زهره دارد و یارا که خواب آرد حشر ما را
که امشب می نماید عشق بر عشاق پامردی
یارب آن شمع دل افروز ز کاشانه ی کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه ی کیست