دو خورشید از بگه دیدن یکی خورشید از مشرق
دگر خورشید بر افلاک هستی شاد و خندانی
بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد
ولیک او را کجا بیند که این جسم است و او جانی
نمایش نسخه قابل چاپ
دو خورشید از بگه دیدن یکی خورشید از مشرق
دگر خورشید بر افلاک هستی شاد و خندانی
بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد
ولیک او را کجا بیند که این جسم است و او جانی
ياد باد آنكه ز ما وقت سفر ياد نكرد
به وادعي دل غمديده ي ما شاد نكرد
در آتش رو در آتش رو در آتشدان ما خوش رو
که آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی
نمی دانی که خار ما بود شاهنشه گل ها
نمی دانی که کفر ما بود جان مسلمانی
يوسف گم گشته باز آيد به كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
رها کردم چنان شکرستانی
چو حیوان هر گیاهی می چریدم
پیاز و گندنا چون قوم موسی
چرا بر من و سلوی برگزیدم
به غیر عشق آواز دهل بود
هر آوازی که در عالم شنیدم
از آن بانگ دهل از عالم کل
بدین دنیای فانی اوفتیدم
مرا عهدیست با جانان كه تا جان در بدن دارم
هواداران كویش را چون جان خویش دوست دارم
من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست
که از آن دست که او میکشدم میرویم
میان خانه ات همچون ستونم
ز بامت سرفرو چون ناودانم
منم همراز تو در حشر و در نشر
نه چون یاران دنیا میزبانم
مي فكن بر صف زندان نظري بهتر از ين
بر در ميكده مي كن گذري بهتر از ين
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم