تا سر زلم تو در دست نسيم افتاده ست
دل سودا زده از غصه دو نيم افتاده ست
چشم جادوي تو خود عين سواد سحر است
ليكن اين هست كه آن نسخه سقيم افتاده ست
نمایش نسخه قابل چاپ
تا سر زلم تو در دست نسيم افتاده ست
دل سودا زده از غصه دو نيم افتاده ست
چشم جادوي تو خود عين سواد سحر است
ليكن اين هست كه آن نسخه سقيم افتاده ست
تو صافان بین که بر بالا دویدند
به دردی کان به بن بنشست منگر
جهان پر بین ز صورت های قدسی
بدان صورت که راهت بست منگر
روزها گر رفت ،گو رو باک نیست
تو بمان ، ای که چون تو پاک نیست
ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر بعالم سمر شود
دلی دارم خریدار محبت
کز او گرم است بازار محبت
*
تا شمع دلم نگشته خاموش هرگز نكنم تو را فراموش
اگر دیدی تو را كردم فراموش بدان شمع امیدم گشته خاموش
چو رخت خویش بر بستم از این خاک همه با ما اشنا بود
ولیکن کس ندانست این مسافر چه گفت وبا که گفت واز کجا بود
ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم
و ندرين كار دل خويش به دريا فكنم
از دل تنگ گنهكار برآرم آهي
كاتش اندر گنه آدم وحوا فكنم
مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی
به بوسیدن چنان دستی ز شاهنشاه سلطانی
بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد
هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی
یاد دارم که روزگاری بود که مرا پیش غمگساری بود
با لب یار و در بر دلدار هر زمانیم کار و باری بود