نوشته اصلی توسط
Pooh
سلام.
خیلی ناراحتم و نمیدونم چی کار کنم.
خواهر من ام اس داره و 7 ساله یه شب در میون آمپولی باید بزنه که از عوارضش حالتهایی شبیه حالت ـنفولانزا و بدن درده. یعنی یه روز در میون به قول خودش میره جهنم و بر میگرده.
البته در کل ر.حیش خوبه و خودش کاملا زندگیشو . دو تا بچه و ... رو اداره میکنه. ولی چون نباید خسته بشه، نمیتونه تفریح دلچسب بره یا سر کار بره و ...... چند ساله کار هنری انچام میده و دو سال اخیر کلاس آموزشی هم گذاشته و واقع هم در این زمینه کارش عالیه.
در کل خیلی قویه و روحیه تسلیم ناپذیری داره.
ولی حس میکنم توی دلش وقتی میبینه بقیه میتونن برن سر کار یا زود خسته نمیشن و میتونن فعالیت دلچسب کنن، مسافرت برن و .... میریزه به هم.
متاسفانه من هم این یکی دو سال کمتر وقت کردم کمکش باشم. و روی خودش خیلی فشار اومد.
مثلا این و سه هفته ای که من رفتم سر کار، حس میکنم یه جور حس منفی پیدا کرده نسبت به شرایط خودش. وقتی اینو میبینم حالم از سر کار رفتن خودم، ا درس خوندن خودم و .... به هم میخوره و دلم میخواد همه رو ول کنم و برم همه وقت و دلم و انرژیم رو بارم براش.
با اینکه من خودم میدونم این درس خوندنه و سر کار رفتنه ته تهش یه چیز مزخرفه که نمی ارزه به وقت و انرزی آدم. به نظر خودم داشتن زندگی مشترک و فرزند ارزشمند تر و با معنی تره. و او عملا داشته های ارزشمندتری نسبت به من داره.
مثلا شوهری داره که تمام تلاشش رو برای او و بچه هاش میکنه. دو تا بچه داره که دوسش دارن و خودش هم وقتی میبیندشون، بزرگ شدنشون، پیشرفتهاشون، خنده هاشون و .... کیفشون رو میکنه، زندگیش جهت داره، ثبات داره، و خیلی چیزایی که خیلیییییی ارزشمندتر از وضعیت منه. با این حال باز هم حس میکنم حس بدی بهش میدم.
من اگه مجبور نبودم قید درس و کار رو میزدم. ولی مجبورم. وقتی میدونم در آینده ام کسی نیست که حامی من باشه، چه از نظر مالی چه از نظر عاطفی... وقتی میدونم باید بار زندگیم فقط رو دوش خودم باشه... مجبورم سعی کنم شرایطی رو پایه ریزی کنم که در آینده وضعیت پیچیده و محتاج به کسی پیدا نکنم.
خیلی چیزهایی که او داره آرزوی من بود داشته باشم... آرزوهایی که تلاشمم براشون کردم، ولی فهمیدم دیگه باید قیدشون رو بزنم....
او روحیه ای قوی داشت و داره هنوزم. فقط گاهی میریزه به هم که حق هم داره و درکش میکنم. ولی نمیدونم اونا هم وضعیت منو درک میکنند؟
نمیدونم باید چیکار کنم؟ تووقعی هم از من نداره و هیچ وقت هم هیچ شکایتی نکرده از من . ولی من همش عذاب وجدان دارم. کاش میفهمیدن چیزایی هم که من بهش مشغولم فقط یه مشت چیز از روی اجبار وضعیتمه، نه چیزهایی که چندان ارزشمند یا لذت بخش باشن برام.
و کاش میفهمید چقدر دوسش دارم و چقدر همیشه از بچگیم برام یک شخصیت ارزشمند بوده و هست که هرگز به گرد پاش هم نمیرسم.
حتی کاش میفهمید این درس و دویدن ها فقط یک سپره که پشتش یه پوی ترسوی لرزون تنهای نگران خسته ناتوان قایم شده.
ببخشید.... خیلی دلم گرفته بود....