روز در كسب هنر كوش كه مي خوردن روز
دل چون آئينه در زنگ ظلام اندازد
آن زمان وقت مي صبح فروغ است كه شب
گرد خرگاه افق پرده ي شام اندازد
نمایش نسخه قابل چاپ
روز در كسب هنر كوش كه مي خوردن روز
دل چون آئينه در زنگ ظلام اندازد
آن زمان وقت مي صبح فروغ است كه شب
گرد خرگاه افق پرده ي شام اندازد
دلا رمز حیات از غنچه دریاب
حقیقت در مجازش بی حجاب است
زخاک تیره می روید ولیکن
نگاهش بر شعاع آفتاب است
تا كي مي صبوح و شكر خواب مامداد
هشيار گرد هان كه گذشت اختيار عمر
دي در گذار بود و نظر سوي ما نكرد
بيچاره دل كه هيچ نديد از گذار عمر
راه برو بی راهه مرو؛هر چند که راه مشکل بود
گندم باید همه در دل خاک رفت
خوشا آنکه پاک آمد و پاک رفت
خوشا آنان که با عزت زدنیا بسات خویش برچیدندو رفتند
ز کالا های این آشفته بازار
محبت را برچیدند و رفتند
دانم دلت نبخشد بر عجز شب نشینان
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی
یغمابک ترکستان بر زنگ بزد لشکر
در قلعه بی خویشی بگریز هلا زوتر
تا کی ز شب زنگی بر عقل بود تنگی
شاهنشه صبح آمد زد بر سر او خنجر
رواق منظر چشم من آشیانه ی توست
کرم نما وفرود آ که خانه خانه ی توست
تا چند غزل ها را در صورت و حرف آری
بی صورت و حرف از جان بشنو غزلی دیگر
رهرو منزل عشقیم و ز سر حدّ عدم
تا به اقلیم وجود اینهمه راه آمده ایم
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میدارد هر دم فریب چشم جادویت