تا قصر زرد تاختی و لرزه افتاد
در قصرهای قیصر و در خانه های خان
آن کیست کو به ملک کند با تو همسری
از مصر تا به روم و زچین تا به قیروان
نمایش نسخه قابل چاپ
تا قصر زرد تاختی و لرزه افتاد
در قصرهای قیصر و در خانه های خان
آن کیست کو به ملک کند با تو همسری
از مصر تا به روم و زچین تا به قیروان
نی بیم و نی امید نه طاعت نه معصیت
نی بنده نی خدای نه وصف مجاوری
عجزست و قدرتست و خدایی و بندگی
بیرون ز جمله آمد این ره چو بنگری
یاد باد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
دلم تنگ است؛دلم میسوزد از باغی که میسوزد
نه دیداری, نه بیداری نه دستی بر سر یاری
مرا آشفته میدارد چنین آشفته بازاری
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از دست حسود چمنش
شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان
برکش آن تیغ چو پولاد و بزن بر سرشان
چون ملک ساخته خود را به پر و بال دروغ
همه دیوند که ابلیس بود مهترشان
همه قلبند و سیه چون بزنی بر سر سنگ
هین چرا غره شدستی تو به سیم و زرشان
يكي درد و يكي درمان پسنده
يكي وصل و يكي هجران پسنده
من از درمان و درد و وصل و هجران
همان را مي پسندم كه ياران مي پسنده
هر شهی را بندگانش حارسند
شاه ما مر بندگان را پاسبان
شاه ما از خواب و بیداری برون
در میان جان ما دامن کشان
نشد يك لحظه از يادت جدا دل
زهي دل آفرين دل مرحبا دل
ز دستش يك دم آسايش ندارم
نمي دانم چه بايد كرد با دل
هزاران بار منعش كردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل
لطیفان و ظریفانی که بودستند در عالم
رمیده و بدگمان بودند همچون کبک کهساری
گر استفراغ می خواهی از آن طزغوی گندیده
مفرح بدهمت لیکن مکن دیگر وحل خواری
یا رب سببی ساز که یارم بسلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
تو باری عاقلی بنشین بیندیش
کز اول بوده ام اکنون نبودم
همی جستم فزونی بر همه کس
چو صید عشق روزافزون نبودم
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز شوق شکر و بادام دوست
تو به من خندیدی و نمیدانستی که با چه دلهره سیب را از باغچه همسایه دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید,سیب دندان زده را دست تو دید
غضب آلوده کرد به من نگاه؛سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز سالهاست خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم
و من هنوز غرق این پندارم که چرا باغچه کوچک خانه ما سیب نداشت...
تعالی الله چه دولت دارم امشب
که آمد ناگهان دلدارم امشب
چو دیدم روی خوبش سجده کردم
بحمدالله نکو کردارم امشب
با هیچکس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
دردهای من جامه نیستند تا زتن در آورم
چامه و چکامه نیستند تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی دردهای من نهفتنی
یاران من ز بادیه آسان گذشته اند
من بی رفیق در ره دشوار مانده ام
می بده ای ساقی آخرزمان
ای ربوده عقل های مردمان
خاکیان زین باده بر گردون زدند
ای می تو نردبان آسمان
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
دست حسرت گزی ار یک درمت فوت شود
هیچت از عمر تلف کرده پشیمانی نیست
تو آب روشنی تو در این آب گل مکن
دل را مپوش پرده دل را تو دل مکن
پاکان به گرد در به تماشا نشسته اند
دل را و خویش را ز عزیزان خجل مکن
نصیحتی کنمت بشنو وبهانه مگیر
هر انچه نا صح مشفق بگویدت بپذیر
زوصل روی جوانان تمتعی بردار
که در کمین گه عمرست مکرعالم پیر
راست رود سوی شه جان و دلم همچو رخ
گر چه کند کژروی طبع چو فرزین من
درگذر از تنگ من ای من من ننگ من
دیده شدی آن من گر نبدی این من
نه هر کلکی شکر دارد ، نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد ، نه هر بحری گهر دارد
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر
ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده
جز عاشقی آتش دلی کآید از او بوی جگر
روز نو و شام نو ،باغ نو و دام نو
هر نفس اندیشه نو، نو خوشی و نو غناست
تابش تسبیح فرشته ست و روح
کاین فلک نادره مینا خوشست
چونک خدا روفت دلت را ز حرص
رو به دل آور دل یکتا خوشست
تمام لذت عمرم در این است كه مولایم امیرالمومنین است
- علی در عرش بالا بینظیر است علی بر عالم و آدم امیر است
به عشق نام مولایم نوشتم چه عیدی بهتر از عید غدیر است؟
تنت بناز طبیبان نیاز مباد
وجود نازکت ازرده ی گزند مباد
سلامت همی افاق در سلا مت توست
بهیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
دلا خو کن به تنهایی
که از تن ها بلا خیزد
در ین چمن چو در اید خزان به یغمایی
رهش بسرو سهی قامت بلند مباد
دلا غافل ز سبحاني چه حاصل
مطيع نفس شيطاني چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملائك
تو قدر خود نمي داني چه حاصل
لب بر لب ما نهی تو بی لب
اقرار کنی که همزبانیم
من همان دم که وضو ساختم از چشمه ی عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست
تو بدري و خورشيد تو را بنده شدست
تا بنده تو شده ست تابنده شدست
زان روي كه از شعاع نور رخ تو
خورشيد منير و ماه تابنده شد ست
تا عشق تو سوخت همچو عودم
یک عقده نماند از وجودم
گه باروی چرخ رخنه کردم
گه سکه آفتاب سودم
مسکین دل من که بی سرانجام بماند
در بزم طرب بی می و بی جام بماند
در آرزوی یار بسی سودا پخت
سوداش بپخت و آرزو خام بماند
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ماه خاک ره پیر مغان خواهد بود