من دیدم اینجا تصویر به تصویر شد ، جناب شهردار شهر بی قانونی ، هم که کلا هر اجازه نامه ای که بدیم دستشون امضا میفرماین !!!!
منم میخوام (بدون اجازه نامه ) تصویر ذهنیمو درمورد خانوم
شیدا بنویسم:
پس با اجازه، یا بی اجازه ! نوشتم دیگه !
به نام خداوند لوح و قلم حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده ی رازهاست نخستین سرآغاز آغازهاست
فکر کنم اسم واقعیشون شیداست!
0%
یا اگه اسم واقعیشون نیست، اسمیه که خیلی دوست داشتن داشته باشنش!
کاملا اتفاقی این اسم را گذاشتم. خیلی دوستش ندارم.
یا شایدم اسم یکی از شخصیت هاییه که دوست دارن حالا این شخصیت یا قهرمان کتابیه که خوندن، یه قهرمان یک فیلمه!
گاهی تو پستاشون به یک چیزایی اشاره میکنن که اصلا آدم میمونه تو این همه دقتتتتتت!!! ماشالله! دقت بسیار بالا! :104:
ممنون از لطف شما. به نظر خودم این ضعفه. دیدن جزییات آزار دهنده است.
اصلا نگاهشون به پستها موشکافانه است.
بسیار رک هستن و منطقی و مثه یک ناظم سختگیرن!
ولی هیچوقت دوست نداشتم ناظم باشم. معلمی را دوست دارم.
سنشون فکر کنمممممم بین 25 تا 30!
0%
اولاا که با اینجا آشنا شدم ، فکر میکردم شما اینجا مامور مخفی مدیر هستین، یک سمتی ، مقامی دارین! مثلا معاون مدیر :18:
الان باید چی بگم ؟:58:
مذهبی هستن اما تعصبی نیستن!
60%
یکجور نظم خاصی دارن ، هرچیزی باید سرجای خودش باشه، تفریح به موقع ، کار به موقع ، درس به موقع! 70-60%
راسی من عاشق اون بازیهای کوکولوژی ها بودم که میذاشتین اما دیگه نذاشتین!:(
ممنون. به روز شده.
از این عینک گردالو بزرگا ندارین؟
0%
از بچه شیطون خوششون نمیاد! بچه باید آروم باشه ، با نظم باشه!:81:
0%
اهل مطالعه و موسیقی کلاسیک هستن!
70%
فکر کنم شما یک کتابخونه بزرگگگگ دارین!
0% همیشه هم یک کتاب دستتونه!
60%
انتقادددد بکنم ؟ نه کی جرات انتقاد داره!:81::325:
یکمی سخت میگیرین! کمی هم زیادی جدی هستین!
زیر 60% موافقم
یخورده هم بدبین هستین!
60%
فکر کنم در برابر اشتباهات انسان ها خیلی جدی میشین، سخت جبهه میگیرین! سخت اشتباهات و میبخشین؟نه؟:325:
40%
تصویر ذهنی من از خانوم
شیدا، با این آواتورتون و حرفایی که من زدم خب معلومه خانوم
مارپل میاد بذهنم:
وقتی کوچولو بودین ، آرزو نداشتین کاراگاه ، یا پلیس یا ناظم بشین؟ یا شایدم الانم به آرزوتون رسیدین!!!:303:
خانم مارپل را دوست نداشتم. رفتارش رو اعصابم بود :311:
سریال کارآگاههای مرد را بیشتر دوست داشتم.
هیچوقت دوست نداشتم پلیس جنایی یا ... بشم. اما الان که سریالهای پلیسی یا مستندهای جنایی می بینم فکر می کنم خیلی توش موفق می شدم. خوشحالم که دنبالش نرفتم.
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز...
و دویدن که آموختی، پرواز را ...
راه رفتن بیاموز، زیرا راههایی که میروی جزئی از تو میشود و سرزمینهایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه میکند...
دویدن بیاموز، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر می شود...
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی...
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادهـا از رفتن بـه مـن چیزی نگفتنـد، زیـرا آنقـدر در حرکت بودنـد کـه رفتـن را نمیشناختند.
پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند.
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را میشناخت...
کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را میفهمید...
و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار میدانست...
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت...