این دوسه روزه که بدجوری درگیر بیماری پدر هستیم همسرم خیلی خیلی هوای منو داره خیلی آرومم میکنه و دلداریم میده.میره بیرون و واسه خونه بابا اینا خرید میکنه و کلی مهربونه.....خدایا شکرت -خدایا همه ی مریضا رو شف بده
نمایش نسخه قابل چاپ
این دوسه روزه که بدجوری درگیر بیماری پدر هستیم همسرم خیلی خیلی هوای منو داره خیلی آرومم میکنه و دلداریم میده.میره بیرون و واسه خونه بابا اینا خرید میکنه و کلی مهربونه.....خدایا شکرت -خدایا همه ی مریضا رو شف بده
يه خاطره ديگه م يادم اومد،تسوكه جون مرسي.امروز جدا حال و هوام عوض شد.
هفته پيش سفره حضرت عباس زن دايي شوشو بود.منم از صبح رفته بودم كمكشون.پوستم كند.شوشو گفته بود خودتو خسته نكني ها ولي من گوش نكردم.شب كه اومدم مي خواستيم بريم خونه بابام اينا دور هم كله پاچه بخوريم.منم هم خسته بودم هم از رفتار پسر دايي هاي شوشو كه اين همه پيش ما با زناشون عشقولانه رفتار مي كردن حرصي شده بودم:163:
وقتي رسيديم شوشو مي خواست ماشينو پارك كنه گفت تو برو در رو وا كن تا ماشينو بيارم منم قاط زدم با قهرگفتم من خسته ام.خودت برو.اونم دلخور شد.اون شب دمق شد و با اينكه كلي كله پاچه دوست داشت زياد نخورد.بعدش همه مي خواستن برن پياده روي اون گفت نمي ريم تو خسته اي برو بخواب بيدارت مي كنم با هم بر مي گرديمم خونه.منم يه خرده خوابيدم بعدم برگشتيم.
وقتي رسيديمم رفتم دراز كشيدم اومد كنارم رو تخت دراز كشيد گفت چي شده اين همه دمقي منم بش گفتم از دست عروساي دايي دمق شدم.من بينشون خيلي غريبم.اونا هم همش تيكه ميندازن و طلا هاشونو نشون هم ميدن.من اهل اين برنامه ها نيستم .از زناي اين مدلي هم خوشم نمياد.كلا امروز اذيت شدم.
يهويي بغلم كرد وبوسيددممم و موهامو بو كرد گفت عاشقتم هزار بار بيشتر از قبلا من تو رو بخاطر همين كه شبيه بقيه نيستي دوست دارم.چند دقيقه محكم بغلم كرد بعد هم گفت بايد حتما ماساژم بده كه خستگيم در بره.بعدشم بلند شد رفت لباسامو واسه فردا كه برم سر كار اتو كرد با اينكه فوق العاده خسته بود.
اون لحظه با خودم گفتم چقدر صبر و حوصله داري منو با همه اين غرغر هام تحمل ميكني و دوست داري:43:
همسرم بار اول که اومد خواستگاریم بعد از یه سری صحبت های اولیه و مراسم چایی اوردن که اون هم برام پر از خاطره هست ما را فرستادند توی اتاق ودر را هم روی ما بستند من بلافاصله بلند شدم ورفتم در را باز گذاشتم و اومدم نشستم روبه روی آقای خواستگار که الان همسر بنده هستند بعد از اینکه عقد کردیم ازش ون پرسیدم یکی از دلایل انتخابتون را بگین ، اشاره کردند به ههمون در بسته ای که باز کردم و اینکه چقدر از اون حرکت من خوششون اومده بود .
اولین حس عشقولانه ای که من به همسرم پیدا کردم جلسه دوم خواستگاریم بود که از بس همسرم صحبت کرده بود(3 ساعت پشت سر هم واسه من سخنرانی کرد جوری که صدای همه در اومده بود که اگه حرفی دارید بذارید برای جلسه بعد) دهانش خشک شده بود من که این صحنه را دیدم بلند شدم رفتم براشون آب آوردم اون آبی که آوردم توش پر از احساس دلبستگی بود و هیچ وقت یادم نمی ره.
من و همسرم یک مغاره لوازم آرایشی و بهداشتی داریم که توش فروشنده گذاشتیم(چون همسرم سر کار میره و وقت نمیکنه منم نمیتونم هر روز صبح و غروب برم)اما من هفته ای دوسه بار غروبها یه سر میزنم و اوضاع رو چک میکنم.دیروزم حوصله ام تو خونه حسابی سر رفته بود حدودای ساعت 4 زنگ زدم به همسرم گفتم میتونی امروز بیای دنبالم اونم گفت نه وقت نمیکنم.خلاصه منم دیدم این جوری نمیشه لباس پوشیدم که زنگ بزنم آژانس دیدم همسرم زنگ زد گفت اگه ماشینو بیارم خودت میتونی بری آخه من خسته ام میخام بیام خونه استراحت کنم منم که از خدام بود قبول کردم.خلاصه ماشینو آورد و از لحظه ای که من نشستم پشت رل شروع کرد به نصیحت که:یواش برو.یواش بیا.شیشه ها رو بده بالا.وقتی میشینی تو ماشین قفل در یادت نره.وقتی پیاده شدی حسابی حواستو جمع کن و ...منم که حسابی خنده ام گرفته بود(آخه از 18 سالگی رانندگی میکنم حتی رانندگی بین شهری) رفتم سمت مغازه.خلاصه تو راه 3 بار زنگ زدی کجایی؟رسیدی؟کسی مزاحمت نشد؟خیابونا خلوت بود؟بخاری رو روشن کردی سردت نشه؟:311: بالاخره بعد این همه پرسش و پاسخ رسیدم مغازهمون.نیم ساعت نگذشته بود که بازم شروع کرد به زنگ زدن:بخاری مغازه کار میکنه؟مغازه های اطراف بازن؟:163: فروشنده هست؟سرتونو درد نیارم ظرف یه ساعت چهار پنج باری زنگ زد.آخرش بهش گفتم عزیزم سرمون شلوعه مشتری داریم.خودم بهت زنگ میزنم.بازم یه ربع نگذشته بود دیدم زنگ زد این تویی اومدی تو پارکینگ؟اگه تویی بیام پایین ماشینو پارک کنم؟خلاصه منم که هم کلافه شده بودم هم تعجب کرده بودم گفتم نه من نیستم.یعنی تو نشستی دم پنجره ببینی من کی میرسم؟مگه قرار نبود بخابی تا من برگردم؟ دیدم طفلی گفت:آره نشستم دم پنجره.تنهایی خوابم نمیبره.نگران توام هستم چون هوا تاریک شده.زودتر بیا:43: تو اون لحظه واقعا دلم از این همه توجه و عشق همسرم لبریز از شادی شد(اینو بگم که اصلا آدمی نیست که گیر بده.من خیلی جاها تنها میرم حتی اگه کار داشته باشم ممکنه تا هشت و نه شبم تنها بیرون باشم) گفتم:چشم الان دیگه یواش یواش میام.:72: کار مشتریا رو تند تند راه انداختم و برگشتم.خونه.
خلاصه از این همه توجه و علاقه حسابی خوشحال شدم.فقط خدا کنه دفعه های دیگه این قدر سریش بازی در نیاره:311:
آقا من يه پيشنهاد دارم حالا يه كمم شما تلاش كنين كاراي عشقولانه بكنيد و بياين از عكس العملاي شوهراتون در مقابل كار عشقولانه تون بگين . همش منتظر نشينين اونا واستون خاطره هاي قشنگ بيافرينن . :43:
وقتی نامزد بودم فکر میکردم؛ عشق و دوست داشتن فقط به کنار هم نشستن و بوسه ها و بغل کردن هاست!
به پوست کندن میوه برای همدیگه است!
اما بزرگتر که شدم، (البته فکر میکنم:311:) وقتی که ازدواج کردیم باز هم داشتن همه ی اینها برام شیرین و خواستنیه؛ اما بعضی موقع ها با بزرگ شدن ما هم خواسته هامون بزرگ تر میشن؛ دیگه کم کم داشت این رفتارها برام عادی میشد! چون همه ی این ها شده جزئی از زندگیم؛ و خواسته های دیگه که شاید خودم هم خبر نداشتم شدن نشونه ی عشق برام!
با همه ی این تفاسیر میخوام بگم که تمام این سه سال من و همسرم کار کردیم که بتونیم یه خونه به نام خودمون بخریم؛ این نزدیکی ها که قرار بود بخریم؛ من و همسرم چند وقتی بود که مدام با هم سر این موضوع صحبت می کردیم که کی بخریم؛ کجا باشه و چه جوری باشه؛ حتی بعضی موقع ها این صحبت هامون به بحث های نیمه تمام می گذشت تا اینکه پریروز وقتی همسرم از بیرون اومد؛ من توی آشپزخونه مشغول آشپزی بودم؛ وقتی دست و صورتش رو شست؛ بهم گفت: اصلا احساس راحتی و آرامش ندارم؟! گفتم : چرا؛ عزیزم؟
گفت: برای اینکه احساس می کنم تو اصلا این خونه ای که توش هستیم رو دوست نداری (آخه ما طبقه ی پایین خونه ی مادرشوهرم اینها می شینیم که البته الان ایشون تنهاست)؛ اصلا احساس آرامش و راحتی نمی کنی توی این خونه؟!
خیلی کلافه ام؛ خیلی دارم اذیت میشم؟!
نمی دونید اون لحظه یه احساس عشق عجیبی از لابه لای کلماتش احساس می کردم؛ یه چیزی بالاتر از حتی دوست داشتن! اون شب بعد از کلی صحبت و بحث؛ به این نتیجه رسیدم که همسرم فعلا نمی تونه توی اون منطقه ای که من دوست دارم خونه بخره؛ با خرید خونه توی همین منطقه ای هم که می شینیم موافق نبودم؛ در ضمن نیمی از پولش رو برای شغلش میخواد سرمایه گذاری کنه؛ بنابراین من موندم و یه دنیا تردید که باید تصمیم میگرفتم!
باید بین خواسته ی دل خودم (خریدن خونه توی منطقه ی بالاتر؛که منجر میشد به اینکه تمام پولی که برای شغلش گذاشته رو باید بده؛ از وام که متنفره؛ اما باید بگیره _ یه فشار دیگه؛ ترس خالی شدن دستش هم از طرف دیگه) و انتخاب راه حل همسرم که قاطی کردن زیرزمین خونمون به طبقه ی همکف به صورت دوبلکس و کم شدن فشارها و نشستن چند سال دیگه اینجا!
فردای اون روز خیلی فکر کردم؛ اون روز به تنها چیزی که فکر کردم عشق و محبتی بود که همسرم نسبت به من داشت و توی تمام این مدت چقدر فشار تحمل کرده بود و من غافل از همه ی اینها فقط خواسته ی خودم رو می دیدم؛
من خواسته ی دل همسرم رو انتخاب کردم و این روزها، من و همسرم بهترین زندگی دنیا رو داریممممممممممممم!
حالا می فهمم که با بزرگ شدنمون عشقمون هم چقدر نسبت به هم بزرگ شده!:46::43:
عزیز دلم شاید هیچ وقت اینجا رو نبینی؛ اما بدون که به اندازه ی همه ی دنیا، شاید هم بیشتر دوستت دارم
اجازه........آقاي tesoke اجازه ما يه خاطره ديگه بگيم.................
ديشب حدود ساعت 4 صبح خيلي تشنه ام بود طوريكه لبام ترك خورده بود ولي خواب الود بودم و حوصله نداشتم بلند شم آب بخورم.فكر ميكردم شوهرم خوابه ولي انگار بيدار بود.نميدونم تو تاريكي از كجا فهميد يا ديد كه آروم با انگشتش لبامو لمس كرد و خشكيشونو احساس كرد.بلند شد رفت منم اصلا تكون نخوردم ببينم ميخواد چكار كنه. ديدم با يه ليوان آب برگشت فكر كردم ميخواد صدام بزنه آب بخورم ولي اينكارو نكرد ميدونه كه رو خوابم خيلي حساسم.
اول با انگشتش لبامو خيس كرد بعد هم قطره قطره آب ميريخت توي دهنم نميدونم چقد طول كشيد انگار نه انگار كه نصفه شب بود و شايد هم خوابش ميومد
از لاي چشماي بسته هم ميديدم با چه عشقي اين كارو ميكنه دلم ميخواست بلند شم دستاشو ببوسم ولي اونوقت لو ميرفتم........................
نميدونيد اون آب از تمام خوردنيهاي دنيا خوشمزه تر بود:43::46:
من واقعا از خوندن این تایپیک لذت بردم . دوستان عزیز من همیشه تو ذهنم یک ترازو داشتم که عشقو با اون وزن می کردم . تو ترازوی جهل من مدرک پست ومقام اسم وعنوان [size=medium]سنگین تر از عشق بود ولی خدای مهربونم منو نجات داد:316:
یادم نمیره یکی از دوستام نامزد کرده بود شوهرش اسم وعنوانش هم پایه ما نبود هر جا می نشستم می گفتم فلانی خودشو حیف کرد اگه صبر می کرد مورد بهتر داشت هول شد من کور بودم وخام هنوز به بلوغ نرسیده بودم:302: تا بفهمم برای یک زن هیچی مهم تر از عشق ومحبت شوهرش نیست اگه شوهر شما مهم ترین شغل وپست رو داشته باشه پشت یک کوه مدرک وعنوان رفته باشه ولی بلد نباشه کارای عشقولانه کوچولو برای شما فقط به خاطر شما کنه محبتی به شما نداشته باشه ارزش نداره به خدا نداره مردی که وقتی جایی هستین دنبالتون میاد وقتی از ماشین پیادتون می کنه تا شما اونور خیابون نرفتین یا تو ساختمون نرفتین با چشم دنبالتون می کنه بعد پاشو میذاره رو پدال تا بره براتون شکلات می خره مردی که وقتی باشماست همش چشمش به ساعتش نیست تا زودتر به قرارش با دوستاش برسه مردی که به خاطر شما دنبال کار میگرده براتون هدیه می گیره بهتون زنگ میزنه مشتاق با شما بودنه قدرشو بدونید کار نداره عیب نداره خدا یار عاشقاست پیدا می کنه پول به دست می یاره همه چی با عشق به دست میاد اگر انگیزه شما برای به دست اوردن چیزی 1 باشه با قلب عاشق 100 میشه من خیلی چیزا تو زندگیم به دست اوردم که می تونستم خیلی زودتر داشته باشمشون چون انگیزه ام کافی نبود من عشقو از خدا می خواستم ولی نمی فهمیدم وقتی خواسته ای به بزرگی محبت وعشق داری نباید تو دستات که به اسون بلند کردی جعبه بگیری بگی خدایا بنداز تو این
باید دستات رو تا جایی که می تونی بیاری بالا باز کنی وبگی خدایا قلب منو سرشار از عشق کن:323:
محبت خدا برکت ولطف اون خیلی بزرگتر از کاسه ایه که تو دستای ماست وای برماکه اینو دیرمی فهمیم ولی من این کارو نمی کردم من هزار تا شرط میذاشتم خدایا این جور اون جور :324:
خدایا فلانی با فلان مدرک اینم داشته باشه بدتر از همه عشق بقیه رو قضاوت می کردم مگه من کی بودم که بگم عشق کی به درد میخوره مال کی نه مگه محبت قیمت داره ..بله چوبشم خوردم ولی خدایا شکرت چشمم رو باز کردی ازت ممنونم:316:
حالا من از خدا می خوام منو ببخشه واز شما هم می خوام برام دعا کنید.:323:
باید از دوستمم حلالیت بخوام
همین جا بهش میگم دوست خوبم گل قشنگم منوببخش عشق همونی بود که تو داشتی مردی که رفتنت رو تا اخرین لحظه با چشمای اشک الود دنبال می کرد خوشحالم که حالا تو آشیونه خودتونین مبارکت باشه :104:
من دیدم عشق شما ناممکن رو ممکن کرد از هیچ همه چیز ساخت تو خیلی خوشبختی خیلی که یک نفر به خاطر دیدنت خودشو به اب وآتیش میزد برای داشتنت تلاش می کرد وشما دوستا ی عزیزم که اینجا تو این پست کامنت گذاشتین خوشبختیتون مبارک قدرشو بدونید وازش لذت ببرید منم دعا کنید.:46:
[poem]از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران...
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی؛
تو بمان و دگران، وای به حال دگران...!
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند، کران تا به کران
می روم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیدهی کوته نظران...
دل چون آینهی اهل صفا میشکنند
که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبران...
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقهی شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران!
ره بیداد گران، بخت من آموخت ترا !
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران...؟!
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن...
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری؛
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران...[/poem]
ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مهر بی چون و چرا
عشق یعنی کوشش بی ادعا
عشق یعنی مهر بی اما و اگر
عشق یعنی رفتنی با پای سر
عشق یعنی دل نهیدن بهر دوست
عشق یعنی جان من قربان اوست
عشق یعنی خواندن از چشمان او
حرف های دل، بدون گفت و گو
عشق یعنی عاشق بی زحمتی
عشق یعنی بوسه ی بی شهوتی
عشق یار مهربان زندگی
بادبان و نردبان زندگی
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده
در خزانی برگریز و زرد و سخت
عشق تاب آخرین برگ درخت
عشق یعنی زشتی زیبا شده
عشق یعنی گنگی گویا شده
عشق یعنی تنگ بی ماهی شده
عشق یعنی ماهی راهی شده
عشق یعنی آهویی آرام و رام
عشق یعنی صیادی بدون تیر و دام
ای توانا، ناتوان عشق باش
پهلوانا، پهلوان عشق باش
عشق را دیدی خودت را خار کن
سینه ات را در حضورش چاک کن
در تنور عاشقی سردی مکن
در مقام عشق نامردی نکن
عشق یعنی آن چنان در نیستی
تا که معشوقت نداند کیستی
هر که با عشق آشنا شد، مست شد
وارد یک راه بی بن بست شد
کاش در جامم شراب عشق باد
خانه ی جانم خراب عشق باد
هر کجا عشق آید و ساکن شود
هرچه ناممکن بود ممکن شود
عشق یعنی شور هستی در کلام
عشق یعنی شور، مستی، والسلام
شاید مجردا خاطره عشقولانه نداشته باشن اما تا دلتون بخواد ایدههای ساده ولی عشقولانه دارن....
من اگه متاهل بودم هروز یه مصرع از این شعر زیبا رو به عشقم پیامک میکردم..... :43::310:
دوستان خوب مجردم، برای شما آرزو و دعا می کنم هر چه زودتر طعم شیرین متاهلی و عشق همسرانه رو بچشید تا دیگه وقت نکنید بباید تو این تاپیک شعر های طولانی به جای خاطره بذارید. :D
************************
همونطور که می دونید، یکی از شیرینی های زندگی مشترک، پیغام رسانی عشقولانه از راه های غیر متعارف است.
مثلا زبان مسواک ها!!
یه شب رفته بودم مسواک بزنم، به سرم زد مسواک ها به همراه پوشش سرشون، می تونن استعاره ای از ما باشن و اینا :D
جوری وایسوندمشون که انگار یکی داره لپ اون یکی رو می بوسه. :228:
بار اول توجه آقای همسر جلب نشد. اما دو شب بعد دیدم چینش مسواک ها تصادفی نیست و حامل یک بوسه است...
از اون روز به بعد ما دو تا با مسواک ها ماجرا ها داشتیم . مسواک ها می تونن به هم تکیه کنن ( من به همسرم یا همسرم به من). می تونن همدیگرو ببوسن( چند حالت داره البته! ) یا می تونن حتی به هم پشت کنن که که ینی من قهرم و از دستت دلخورم.
یادمه یه شب باهم یه کم تند صحبت کردیم. وقتی رفتم مسواک بزنم دیدم مسواک آقای خونه سرشو گذاشته رو شونه مسواک خانوم خونه ... الهی! حامل پیغام نیاز به آغوش بود مسلما :227:
هر چیز دو تایی تو خونه ما شامل همین ماجرا شده کم کم.
حلقه هامون، ساعتامون، لباس های روی جا لباسی و ...
وقتی می رم لباس بپوشم و می بینم کاپشن آقای همسر دستاشو حلقه کرده دور مانتو من و می رم حلقمو بردارم می بینم حلقه ها تکیه دادن به هم، این حس خوب رو دارم که همسرم همیشه و در هر حالت، به من فکر می کنه. آخ که چقدر شیرینه :310:
پی نوشت:
همین چند روز پیش رفتم دو سه تا عکس بگیرم از عاشقانه های مسواکامون و بذارم اینجا، گوشیم از دستم سر خورد، افتاد تو دستشویی و به ملکوت اعلی پیوست. بعد من نمی دونستم در اون لحظه باید بخندم یا گریه کنم! :311:
این هم از عوارض خاطره نوشتن تو این تاپیک!
آویژه ی عزیزم؛ خیلی دوست دارم تصاویری از عشق مسواکی تون ببینم؛ لطفا هر چه زودتر خواستم رو اجابت کن؛ مچکرم!:P
:311:
آویژه عزیز منم گاهی که رو شوئی رو می شورم مسواکمون رو روبروی هم قرار می دم و ازین تحلیلا می کنم اما واسه شما خیییییلی با حاله:104:
ای بابا چرا این تاپیک بعد عید خوبی که پشت سر گذاشتیم داره خاک میخوره؟
اشکال نداره خودم میام خاطره میگم:305:
دیروز غروب همسرم بهم قول داده بود بعد از این که از سر کار برگشت بریم یه کم قدم بزنیم.اما متاسفانه این قدر هوا یهو سرد شد که نمیشد بریم !خلاصه بعد کلی فکر که حالا چی کار کنیم تصمیم گرفتیم بریم یه رستوران سنتی که اوایل آشنایی و نامزدیمون خییییییلی زیاد میرفتیم.
رفتن به اونجا و دیدن زوجهای حوونی (که بعضا حتی از ما بزرگتر بودن ولی مشخص بود که رسما ازدواج نکردن) که عشقولانه کنار هم نشسته بودن منو برد به خاطرات خوش گذشته به همسرم گفتم:یادش بخیر چقدر می اومدیم اینجا و راجع به آینده حرف میزدیم و نقشه میکشیدیم(البته در کنارش ق.ل.ی.و.ن. هم میکشیدم!اما الان دیگه تر ک کردیم.هی جوون بودیم و بی تجربه آخه!) و مثلا فکرامونو میریختیم رو هم.
دیدم همسرم دستمو گرفت و گفت:به نظرم الان زندگیمون از اون نقشه ها و فکرها خیلی بهتر شده.
منو میگین!یه دفعه رفتم تو فضا:43::310:
راستی بچه ها عشق مسواکی آویژه جان خیلی جالب بود.یه بار امتحان کنین نتیجه های با مزه ای میبینید.برای من که این طور بود:72:
میشه بگی با مسواکا چیکار کردی؟؟؟چجوری همسرت فهمید؟؟ ما که مسواکامون روکش
نداره ..یعنی میشه؟
سلام
دیروز سالگرد ازدواجمون بود با هم قهر بودیم و شب قبلشم با هم دعوای مفصلی کرده بودیم
خیلی ازش دلخور بودم حتی صبحش بهم یه تبریک خشک و خالیم نگفته بود اینقدر احساس بدی داشتم که خدا میدونه و از زندگیم متنفر شده بودبعد از ظهرش رفتم خونه نشستم یه دل سیر گریه کردم بعدشم به خودم گفتم اون اینطوریه منم اگه مثل اون باشم که دیگه من نیستم
صورتمو شستم و شروع کردم به مرتب و تزیین خونه
با شمع یه قلب گنده درست کردم و رفتم کیک و گل گرفتم و همه رو با کادویی که یه هفته بود گرفته بودم گذشتم و با گل و نوشته هام که براش نوشته بودم تزیینش کردم یه آهنگ از فرهادم گذاشتم برقارو خاموش کردم نشستم منتظرش بهم زنگ زد که بیا فلان جا با هم بریم شام بیرون منم گفتم بیا خونه دنبالم با هم بریم
خلاصه اومد دم در که بیا بریم دیگه خونه رو که دید خیلی جا خورد و گفت چهقدر قشنگ شده و از کار خودش شرمنده شد که حتی یه شاخه گلم برام نگرفته و بغلم کرد و بوسم کرد منم اینقدر بغض کرده بودم حتی نتونستم درست و حسابی بهش سلام کنم چه برسه به تبریک
هی می گفت سه روزه برام دنبال یه کادوی مناسبه و هیچی پیدا نکرده حتی آدرس مغازه ها و چیزایی رو که دیده بودو می گفت
خلا صه تا اخرشب کلی هوامو داشت حتی تا زیپ بوتمم برام بست و هی می گفت سردت نیست و ......
شب خوبی بود
امروزم زنگ زد گفت داره برام یه گردن بند می خره که قبلا گفته بودم دوسش دارم
سلام دوستان خوبم.
الان که دارم مینویسم به شدت از همسرم دلگیرم اما با کمک یادآوری خاطرات خوبمون میخوام ناراحتیمو از بین ببرم.
تصادف کرده بودم و لحظه ای که تو آمبولانس داشتن میبردنمو فراموش نمیکنم.همسرم وقتی خیلی شوکه میشه و میترسه ساکت میشه. با صورت مثه گچ سفید شدش فقط نگام میکرد... احساس میکردم الانه که سکته کنه...
فکر نمیکردم تصادفم اینقدر ناراحتش کنه.
تو بیمارستان امدادی وقت ملاقات تموم شده بود و مردارو بیرون میکردن.همسرم اشک تو چشماش جمع شده بود و محکم دستمو فشار میداد... آخرین مردی بود که از اتاق رفت... اونم تقریبا با دعوا بردنش...:72:
زمانی که بیمارستان بستری بودم و مدتی که تو خونه وضعیتم بد بود تمام حرکاتش سرشار از عشق بود که نمیدونم از کجاش براتون بگم.:43:
موقع مرخصی از بیمارستان من میتونستم راه برم اما به سختی.رفت به یکی از خدمه بیمارستان گفت برانکارشو بیاره و تا دم ماشین منو برد و اونجا هم به طرز ظریفی منو رو صندلی قرار داد تا تکون نخورم(آخه با تکون به شدت دردم میگرفت).
وقتی با مامانمو بابامو همسرم بعد بیمارستان رفتیم مطب دکتر اینقدر از چهرش نگرانی و ناراحتی موج میزد که دکتره بهم گفت:
خانم فکر کنم همسرتون از خودتون بیشتر درد کشیدن...:227:
و اون لحظات اینقدر من از عشق همسرم لذت میبردم که دیگه اصلا بابت درد و شرایط بدم ناراحت نبودم
حتی یادمه 1بار با خودم گفتم کاش همیشه مریض باشم تا اینقدر باهام عاشقانه باشه:311:
هفته اول بعد مرخص شدنم میتونم بگم شبا اصلا نخوابید. و این برای همسر من که عاشق خوابه کار خیلی سختی بود و برای من با ارزش.
:43:تمام شبو بیدار بود چون من برای بلند شدن و خوابیدن رو تخت به کمک نیاز داشتم.هر مدت 1 بار ازم میپرسید تشنم نیست ؟و با نی بهم اب میداد تا زحمت بلند شدن به خودم ندم...
وقتی میومدن اقوام عیادتم برای پوشیدن لباس .مثه 1 مادر حرفه ای عمل میکرد. و حتی جوراب پام میکرد...
خیلی برام اینهمه توجه و ظرافت کارش قشنگ بود.
تا بلند میشدم بلند میشد و 1بالشت کوچیک دستش بود تا ببینه کجا میشینم بذاره پشتم!
با اینکه تا قبل این اتفاق اهل پذیرایی کردن نبود اما اون مدت خیلی به مامانم تو پذیرایی از مهمونا کمک میکرد.
تک تک لحظات اون دوره برام نمادی از عشقشه.:46:
خدا حفظش کنه:323:
پریماه جان من به تقلید از آویژه جون مسواکارو طوری گذاشتم که یعنی مسواک من داشت لپ مسواک همسرمو میبوسید.یه کم گذاشتنش سخت بود اما به کمک خمیر دندونامون تونستم.همسرمنم یه کم خنگ! تازه شانس خوبه من اونشب انقدر خسته بود بدون مسواک اومد خوابید:311: واسه همین نفهمید.صبح که میخواست بره سر کار خودم بهش گفتم یه نگاه به مسواکا بکن!وقتی اومد بیرون دیدم میخنده گفتم چی شده گفت وقتی منم رفتم توام برو یه نگاه به مسواکها بکن.که بعد دیدم مسواکها رویه جوری گذاشته که پشتشون به همدیگه است!
زنگ زدم بهش گفتم یعنی قهری؟دیدم کلی خندید و تشکر کرد که مسواکها رو اونجوری گذاشتم و گفت خواسته شوخی کنه!
حالا از اون روز به بعد هر از چند گاهی مسواکامونو یه جور خاص بسته به حال و هواش میزاره خودشم با افتخار میاد بهم میگه یه نگاه به مسواکا کن!!
فکر کنم بدون در پوشم بشه.تازه اگه همسرتم متوجه نشد خودت بهش بگو که به مسواکهاتون نگاه کنه!!
اقلیما جان سالگرد ازدواجت مبارک.آفرین دختر خوب که نزاشتی ناراحتی و قهر بهت غلبه کنه و یه روز به یاد ماندنی ساختی:104:
شمیم جان قدر همسرتو بدون.واقعا خدا برات حفظش کنه:323:
@ پریماه عزیزم :
حیلی ساده است. فقط کمی تخیل می خواد. چند بار که اینجوری بذاری همسرت حتما متوجه می شه یه کاسه ای زیر نیم کاسه سر مسواکاست. مسواکت رو ببین، می تونی تصور کنی یه آدمه؟ همین کافیه.
اینم یه عکس ( +18) !! از این عشق مسواکانه! :311:
@ del:
فرمانده! برای پیشگیری از هر گونه رخداد ، عملیات تصویر برداری در بیرون از محوطه خطر انجام شد. نخطه! :D:P
دوستای گلم چند نفرتون که از خوراکی نوشتید وقتی می خوندم ته دلم گفتم حالا همسره من به این چیزا اهمیت نمی ده تا نگم چیزی نمی خره.اما...
چند وقت پیش که ااز دانشگاه رسید دیدم دستش دو تا بیسکوئیت رنگارنگه گفتم وای من خیلی ازینا دوست دام از بچگی
گفت جدا .گذشت دیشب که از راه رسید دیدم یه بسته کامل ازونا خریده خیلی خوشحال شدم :227:
من فکر می کردم چون همسرم سنش کمه در نتیجه ازین کارا نمی تونه انجام بده اما دیشب به اشتباهم پی بردم.:310::43:
سلام
منم از خوردني بگم ديشب به همسر گرامي sms دادم سر راهت لطفا يه ماست و يه پفك بگير اونم sms داد چشم
بعد كه اومد خونه ديدم يه پلاستيك گنده از انواع و اقسام چيپس ها و پفك ها و خوراكي هايي كه دوست دارمو خريده
هر چند حالم گرفته بود و در ست و حسابي تشكر نكردم ولي ته دلم ..............
مهدي قبلا به هيچ وجه كار خونه انجام نمي داد. حتي مقاومت شديدي هم نسبت به اين موضوع درش احساس مي شد.:311: توصيه هاي اكيد :324: :327:مامان جونشم :301:در اين زمينه مزيد بر علت مي شد كه دست به سياه و سفيد نزنه. منم ديگه عادت كرده بودم و هيچ اصراري هم بر اين امر نداشتم.
چند ماهيه كه جمعه ها مهدي جونم :43::46: پا به پاي من كار مي كنه از آشپزي گرفته تا شستن دستشويي و .....(ببخشيد):163:
جمعه ديگه اينقدر كار كرد كه من شرمنده شدم و بهش گفتم عزيز دلم خواهش مي كنم اين كار را نكن. تو كه اينقدر كار مي كني به خدا من شرمنده مي شم، خوشحال نمي شم.
مهدي جونم :43::46: بوسيدم و گفت: من دوست ندارم گلم يك روز هم كه خونه است همش كار كنه و خسته بشه دوست دارم گلم هميشه سرحال و شاداب باشه.:228:
خدايا شكرت كه مهدي جونم :43::46:را به من دادي. كاش مي دونستي چقدر دوستش دارم.:228::228:
آویژه ی مهربونم؛ یه تشکر ویژه از شما دارم بخاطر آموزش عشق مسواکی! مچکرم!:46::46:
"خدايا شكرت كه مهدي جونم را به من دادي. كاش مي دونستي چقدر دوستش دارم."
لیلا جان! مطمئن باش که این عشق فقط و فقط از جانب خداوند هستش که به قلبهای شما دو نفر منعکس شده؛ چون خودش قول داده که رحمت و مودت رو بین زوج ها برقرار میکنه!:46::43:
-------------------------------------------------------
و اما خودم؛ راستش دیروز طبق قرارمون که من باید یک هفته قبل از دوره ی پر... به همسرم عزیزم بفهمونم که داره روزهای بی حوصلگی و اعصاب خوردیم شروع میشه؛ موقع رفتن سر کار یه پارچه ی تقریبا قرمز نارنجی بستم روی در یخچال که یعنی آره! (:311:) چیزی نمونده به اون دوران و شما باید این یه هفته بیشتر از قبل هوامو داشته باشی!:46:
وقتی رسیده بود خونه؛ من نبودم؛ اما زنگ ها و تماس های پی در پی همسرم عزیزم بود که سر کار بهم میشد و قربون صدقه هایی بود که برام میرفت؛ موضوع جالب این بود که میخواستم ببینم چقدر حواسش جمع هستش؛ بنابراین یه کوچولو تند باهاش صحبت کردم که یعنی حوصله ندارم؛ به چند دقیقه نرسید که دوباره تماس گرفت و با لحن کاملا مهربانانه علت ناراحتیم رو پرسید و موضوع رو حلش کرد؛ قربونت برم! وقتی حواسم به کارهام بود یه اس ام اس عاشقانه هم برام فرستاده بود با این متن:" من احساس میکنم خوشبخترین مرد دنیام، چون گلی مثل تو در کنارم هست و این شادی و خوشبختیم رو هر روز داره بیشتر میکنه؛ دوست دارم عزیزم"
وقتی خوندمش خیلی خوشحال شدم؛ اما وقتی دوباره بهم زنگید که پشت گوشی آهنگی رو که دوست دارم بشنوم بیشتر خوشحال شدم؛ الهی فدات شم که تمام سعیت رو میکنی که به قول هایی که بهم دادی عمل کنی و این قدر خوب؛ مفهوم رفتارهامو میفهمی و درک میکنی!
دیشب عروسی دوستم بود.البته یکی از شهرستان های اطراف شهرما.حدود 1ساعتی راه بود.روز قبلش به همسرم گفتم برم یا نه؟ گفت اگه دوست داری میبرمت .گفتم اونجا که کسی رو نمیشناسی.حوصلت سرنمیره.گفت نه.اشکال نداره.این در حالی بود که همسرای دوستام نمیومدن .و از بین همه ی دوستان و رفقا فقط من با همسرم اومدم و بقیه همه خانمها اومدن.عروسی تالار بود.همسرم رفت پیش آقایون و منم قسمت بانوان.تا 11/30 طول کشید .و الهی بگردم همسرم تنها اونطرف بود.آخر شبم برگشتیم .به من خیلی خیلی خوش گذش چون با د وستام کلی خندیدیم .اما گناه همسرم بود که اصلا به روی خودش نیاورد تازه وقتی رسیدیم با ذوق و شوق میگفت خوش گذشته بهم یا نه..........
خیلی خیلی عزیزمی ..همسرگلم دوستت دارم م م
سلام به همگی...
بازم آویژه جان با یک ایده عاشقانه جالب......چجوری این چیزا به ذهنت می رسه آویژه جون...:311:
****************
خب منم یک خاطره عاشقانه بگم که همسرم منو کشته بسکه می گه برای بچه های تالار تعریف کردی!!!!:311::43:
یک شب من و همسرم رفتیم یک پیتزا فروشی که به صورت زنده پیانو هم می نوازند..من اونجا رو خیلی دوست دارم چون خیلی رمانتیکه ...و همسرمم اونجا رو دوست داره چون پیتزاش حرف نداره!!!:311:
خلاصه داشتیم غذا رو می خوردیم که همسرم یک دفعه پا شد رفت پیش نوازنده پیانو و بعد اومد نشست....دیدم چند دقیقه بهد نوازنده پیانو گفت این آهنگ هم تقدیم به همسر ........ از طرف ....... و بعد خیلی زیبا آهنگ سلطان قلب ها رو نواخت..واقعا نمی دونید چقدر قشنگ بود اون صحنه..منم تو عمق چشمهای همسرم نگاه می کردم و در حالی که اون دستشو دور من انداخته بود و سرشو رو سرم گذاشته بود به آهنگ گوش دادیم...
این واقعا یکی از لحظات قشنگ عاشقانه ما بود که فهمیدم همسرم خیلی منو دوست داره......
آمیدوارم زندگیتون سرشار از لحظات عاشقانه باشه...
آمین...
سارا بانو:72:
امروز، همسرم روز قشنگی رو برای من ساخت که خاطره انگیز شد
همسر عزیزم
از اینکه امروز با وجودی که تعطیل هست ولی تو به خاطر رفاه حال من و دخترمون در تلاشی و کار می کنی و قرار مهم کاری ات رو کنسل کردی و با وجود اینکه هنوز بین تو و پدر و مادرم شکرآب هست اما تنها فقط و فقط به خاطر خوشحالی من ؛ دعوت برادرم رو قبول کردی و واسه ناهار من و دخترم رو به تهران خونه برادرم بردی ازت ممنونم
از اینکه تمام روز رو رانندگی کردی اما خم به ابرو نیاوردی ،
از اینکه رفتار خیلی خوب و محترمانه ای در جمع مهمان ها با پدر و مادرم داشتی ازت ممنونم ،
از اینکه توی خونه برادرم خودت رو غریبه و تافته جدا بافته ندیدی و لبخند میزدی ممنونم،
از اینکه مرا در مقابل زن برادرم و خانواده اش سرافراز کردی ممنونم ،
الان از خستگی در خواب عمیقی فرو رفته ای و من خوب می دانم که صبح زود می بایست بیدار بشی و دوباره 300 کیلومتر رانندگی کنی تا قراری رو که امروز کنسل کردی ، فردا با کلی شرمندگی کاری مجددا برقرار کنی
ازت ممنونم و دوستت دارم
امروز برای من یکی از خاطره انگیزترین روزهای زندگی مشترکمون هست چرا که با این همه گذشت از جانب تو ، موقع رانندگی دستم رو در دستت می گرفتی و بهم می گفتی : عزیزم تو برای من ، فکر محال بودی ، هیچ وقت باورم نمی شد که یه روزی تو زن من بشی و موقع رانندگی در کنارم بنشینی
و من در اعماق دلم خدا رو شکر می کنم که زحماتم برای ساختن این زندگی داره به بار مینشینه
من هنوز رسما ازدواج نکردم اما با همسر آیندم کلی خاطره قشنگ دارم.
راستش چند وقتی هست من و عزیزم خیلی تحت فشاریم و خیلی بد اخلاق و کم تحمل شدیم(البته من بیشتر)
عزیزم دیشب با یه عالمه خستگی اومد دنبالمو با هم رفتیم بیرون. سعی کردیم به جز خودمون به چیزی فکر نکنیم و خوش بگذرونیم. خیلی هم باهام خوب بود و هوامو داشت.خلاصه منو گذاشت خونه و رفت خونه خودشون. وقتی رسید و بهم تلفن زد من بی ادب به جای تشکر از لحظات خوبمون دوباره شروع به بهانگیری کردم و اونم خیلی ناراحت شد و قطع کرد.
امروز قرار بود برای اولین با در زندگیش تنهای تنها بره مسافرت با ماشین خودش. اما من... از دیشبش نه بهش زنگ زدم نه جواب sms هاشو دادم. نه گفتم عزیزم به سلامت.مواظب خودت باش. زود برگرد.آروم برو و..... تازه پرو پرو طلبکارم بودم که به چه حقی ازم ناراحت شده!!!!!!!!!!!:163:
خلاصه اصلا عین خیالم نبود که طرفای ساعت 8 بهم زنگ زد و منم با کلی عصبانیت گفتم: بله:301:
اما دیدم به جای صدای خودش این آهنگ سیاوش قمیشی رو که می گه<من فقط عاشق اینم...>رو گذاشته . بعدشم گفت: تنهایی تو جاده دلم خیلی هواتو کرده خانوم بد اخلاق خودم!:43: کاش پیشم بودی.
ای قربونش برم من که انقد صبوره.:43: اصلانم به روم نیاورد که بی معرفت چرا جوابمو نمی دادی!
عالی بووووووووووووود
منکه عاشق این تاپیکم
اینو میخونم دلم بیشتر شوهر میخواد:311::311::163:
خوشحالم هنوز خوشبختی وجود داره و با ارزوی رسیدن این پست به بی نهایت:43:::316:
اسم من اومد پس بذارید یک خاطره هم من بگم ،
سال اول ازدواجمون ماشین نداشتیم همسرم یه موتور داشت ،اون خیلی اهل بیرون رفتن هست یه روز جمعه زد به سرمون که بریم پیک نیک ، چشمتون روز بد نبینه ما یه سبد بزرگ آماده کردیم بستیم به موتور د بدو که رفتی به سوی خارج از شهر .
بابا همسر با سرعت 140 تا با موتور برن و ما تمام لب و لوچمون به خاطر فشار باد آویزون بشه اشک های چشمامون را هم که دیگه نگو با عرض معذرت نشمینگاهمون هم به خاطر نشستن طولانی روی موتور درد گرفته بود . یه افتضاحی شده بود .اما ما هم دندمون پهن هیچی به روی خودمون نیاوردیم ولی اون پیک نیک شد جزء یکی از زیباترین وعاشقانه ترین خاطراتمون .
من و مهدي جونم :43::46: توي خونمون كلي شخصيت هاي خيالي داريم. :199:;)
از خانم كلاغ و آقا كلاغ و بع بعي، آقا هركوله:307: گرفته تا تمام اعضاي بدنمون . شخصيت هاي خيالي خونمون همشون حرف مي زنند و ابراز احساسات مي كنند، انتقاد مي كنند و نظر مي دهند. البته به زبون كاملا بچه گونه و كاملا مهربون و بااحساس. به طوري كه موقع انتقاد و حرف زدن اين شخصيت هاي خيالي به هيچ كس كه بر نمي خوره كه هيچ تازه كلي هم مي خنديم.:311:
مثلا وقتي مهدي جونم :43::46: خونه را كثيف مي كنه و به هم مي ريزه. من بهش مي گم بع بعي خونه را كثيف كرده. و اون مي گه همين الان به بع بعي مي گم تا خونه را مرتب كنه و خودش اين كار را مي كنه.
يا مثلا وقتي دلم مي خواد مهدي شام درست كنه يا من را براي شام بيرون ببره بهش مي گم به نظرت آقا هركوله :307:من را شام بيرون مي بره (شام درست مي كنه) و اون با عشق مي گه بله عزيزم مي بره.
يا مثلا وقتي مهدي ريش اش را نمي زنه و مي ياد من را ببوسه من خيلي آروم خطاب به اعضاي بدنم مي گم. همگي فرار كنيد آقا زبرو اومده. و اون مي ره و ريش اش را مي زنه.
خيلي مثال ها و شخصيت هاي خيالي ديگه هم توي خونمون هست كه اينجا مجال نوشتن اش نيست.
خلاصه اينكه هر حرفي را كه مي خواهيم به هم بزنيم را در قالب شخصيت هاي خيالي توي خونمون مي زنيم و اينطوري هيچ كدوم از دست هم ناراحت نمي شيم كه هيچ تازه كلي هم مي خنديم.:311:
بياييد مثل بچگي هامون زندگي را ساده، زيبا و پر از شيطوني ببينيم.
چه جالب
لیلای موفق میشه بگید وقتی خانوم کلاغه:311: ظرفا رو نمی شوره و آشپزخونه بهم ریخته س آقا هرکوله:227: چه جوری و چی میگه !!!؟؟:311:
همه شخصیت خیالیها که آقا هستن.:104:
خب اما این خلاقیتها واقعا لیاقت تندیس بلورین هست ،
سلام آقاي بي بي مي دونيد چيه؟ شما امروز با دادن تنديس بلورين من را سر ذوق آوردين تا شخصيت هاي خيالي خونمون را به همه معرفي كنم. :43:
تمام شخصيت هاي خيالي ما هم مرد داره و هم زن. جز "بع بعي مون" كه هنوز زن نگرفته ولي داريم دنبال يك زن خوشگل و نجيب براش مي گرديم. (آخه بع بعي تو دنياي واقعي هم يك عروسكه كه مهدي جونم برام خريده و الان چند وقته قراره براش زن بگيره اما مي گه هنوز كيس مناسبي را پيدا نكرده و همشون يا سياهن يا چاق ) وظيفه اصلي بع بعي توي خونه ما اينه كه مي شينه روي يك مبل دم در دستشويي و نوبت آدم ها را نگه مي داره تازه پول خرد هم مي گيره و براي عروسي اش جمع مي كنه.
امروز صبح من رفته بودم دستشويي همين كه اومدم مسواك بزنم بع بعي گفت خانم ناز نازي نوبت شما تموم شده يك نفر دم در عجله داره. در را باز كردم ديدم مهدي جونم دم در ايستاده و حالش خيلي خرابه (از اون لحاظ :311::163:)
زود مسواك و خمير دندان را برداشتم و اومدم بيرون رفتم آشپزخانه مسواك زدم بعد اينقدر عجله داشتم كه مسواك و خمير دندان را كنار سينك ظرفشويي جا گذاشتم و رفتم. (مهدي جونم رو رعايت بهداشت و اينجور مسائل خيلي حساسه)
ساعت 10 ديدم مهدي جونم :43::46: زنگ زد و گفت: وقتي رفتي ديدم خانم كلاغ مسواك و خمير دندان را همينطوري انداخته بود كنار سينك و پر زده بود و رفته بود.
منم بهش گفتم آخه شما كه نمي دوني من ديدم وقتي خانم كلاغ داشت منقارش را مسواك مي زد آقا هركوله اومده بود دم در و حالش (از اون نظر:311::163:) خيلي خراب بود. خانم كلاغ هم دلش براي آقا هركوله سوخت و رفت تو سينك ظرفشويي مسواك زد. بعدش هم اينقدر عجله داشت كه يادش رفت. اما به من گفت: من از طرف اون از آقا هركوله معذرت خواهي كنم.:311:
لیلا جان تبریک میگم بهت هم به خاطر دریافت تندیس بلورین وهم به خاطر آرامشی که
به زندگیت برگردوندی.
چند پست اولیه تایپیکت رو خونده بودم وبعد دیگه نشد بقیه رو بخونم ولی حالا می بینم که
ماشالله روبه راه شدی ودل همسرت رو به دست آوردی.خداروشکر:R
دیروز از صبح که رفته بودم بیرون ساعت هشت شب برگشتم خونه، خیلی خسته بودم و بیشتر از اونم دلم خیلی گرفته بود از خیلی چیزا.
همون طور که نشته بودم یه نامه خیالی به شوهرم نوشتم و از همه چیزایی که دلم گرفته بود حرف زدم.حس خوبی داشتم، حس سبک شدن اما از فرط خستگی و گریه رو همون نوشتم خوابم برده بود.http://www.hamdardi.net/imgup/24562/...c6d959e35f.gif
اصلا قصد اینکه این نامه رو به شوهرم نشون بدم نداشتم چون فکر میکردم نشون دادنشم بی تاثیره. صبح که از خواب پاشدم روی تختم بودم!
ناممو برداشته بودhttp://www.hamdardi.net/imgup/24562/...c600e42f2e.gif جلو بعضی ای کاش های من، نوشته بود باشه چشم خانومی غصشو خوردی و واسه خودش تاریخ گذاشته بود، جلو بعضیاش نوشته بود انجام شد عزیزم و واقعا هم انجام داده بود.یه شام ساده هم درست کرده بود که البته دست نخورده مونده بود.آخر نامم نوشته بود واسه اینکه یادم نره چند وقتی بزار نامتو به دیوار اتاقم بزنم آخه باید تا تاریخایی که مشخص کردم حتما حتما انجامشون بدم.
یه پلاستیک گنده هم رفته بود هله هوله خریده بود که جزو درخواستهای من نبود!
آفتاب همدرد عزیز به نظرم تشکر را باید به "نوع رفتار" همسرتون و واکنش ایشون تقدیم کنم. قدرت همسرت رو بدون:72:
هنوز هم ازش دلگیرم ، دیشب بحث طولانی و خیلی غم انگیزی بینمون بود و هر دو خیلی گریه کردیم درتمام اون لحظات که از هم گلایه می کردیم با تمام ناراحتیش و اشک ها یی که جاری بودمی دیدم چطور پسرم را کنترل می کنه که من بتونم احساساتم رو تخلیه کنم .بعد هم که دیگه خیلی حالم بد شده بود اون هم حال خوبی نداشت ولی ازش خواستم که با پسرم از خونه برن بیرون تا من بتونم کمی تنها باشم شاید حالم بهتر بشه .
ایشون هم همین کار رو کردند . تا رفتند بیرون بلند شدم شام درست کردم.وقتی برگشته بود با اینکه قبلش خیلی با هم بحث کرده بودیم یه کلی خوراکی خوش مزه واسم خریده بود.چشم های هر دومون باد کرده بود.من واسش شام درست کرده بودم واون هم واسم خوراکی خریده بود.فقط از هم یه تشکر ساده کردیم و رفتیم خوابیدیم.موقع خواب پشتم بهش بود .فکر کرد خوابم .سرم را آروم بوسید.
با اینکه ازش دلگیرم ولی میبینم که چطور تمام وجودش سرشار از عشق به زندگیش هست.
بی نهایت جان قدر همسرتو بدون و روزهای شیرین زندگی عاشقانه تونو به خاطر یه مشت گلایه(که نمیدونم چی بوده اما هر چی بوده این قدر ارزش نداره) تلخ نکن.آفرین گلم...
اما خاطره ی جدید من:هفته ی پیش من و همسرم برای عید غدیر رفتیم شهرستان خونه ی مامانم اینا. دو روز بعد ایشون برگشت خونه ی خودمون و منم قرار شد یه چند روزی بمونم و بعد برگردم.موقع خداحافظی بهم گفت:قول میدم پسر خوبی باشم و این مدت که نیستی الکی خرج نکنم(آخه همیشه این جور مواقع روزی 3 وعده غذا از بیرون میگیره و خلاصه در عرض مثلا یک هفته به اندازه 3 هفته عادی خرج میکنه!)منم خندیدم و گفتم خودتو اذیت نکن ولی اگه تونستی یه کوچولو هم صرفه جویی کن.(البته چشم آب نمیخورد که بتونه!)
دیروز که برگشتم وقتی رسیدم بعد از این که منو از ترمینال گذاشت خونه و رفت سر کار رفتم در یخچالو باز کردم که آب بخورم دیدم یه قابلمه گنده برنج پخته(که همه اشم شفته بود!) با یه ظزف خورش و یه ظرفم مرغ.فهمیدم همه اش خودش غذا درست کرده!از برنجش که نگم بهتره اما مرغ و خورشش بدک نبود! خلاصه این قدر ذوق کردم که سر حرفش مونده و صرفه جویی کرده و غذا از بیرون نگرفته!(آخی دلمم این قدر سوخت که این مدت غذای بد مزه خورده منم واسه شامش یه غذای خوشمزه پختم):72::43::43::43::43:
خیلی وقته انقدر زندگیم یکنواخت شده بود که چیزی نداشتم برای نوشتن تو این قسمت.اما دیشب یه روز فراموش نشدنی بود برام!:rolleyes:تقریبا همتون می دونید که دیروز تولدم بود.اما ازیکماه پیش یه ماموریت کاری 2 روز ه برای همسرم
پیش اومده بود به تاریخ دیروز!من هم برای پریروز منتظر تولدبودم که هیچ اتفاقی نیفتاد.انقدر حالم گرفته شده بود که
هیچی خوشحالم نکنه.صبح یه پیام تبریک برام فرستاد که از حرصم جواب هم ندادم.عصرکه داشتیم حرف می زدیم گفت که تا دقایقی دیگه راهی میشند.منم خیلی دپرس رفتم خونه وبه این فکر می کردم که حتی اگه بعد برگشتنش بخواددنیارو به پام بریزه دیگه برام مهم نیست وهیچ ارزشی نداره.:163: اما وقتی درخونه رو باز کردم ورفتم تو، یهویی بمب سروصدا ترکید توخونه چراغا روشن شدوبرف شادی رو سرم می بارید.مامانم وخواهرم اینا اومده بودند.متعجب برگشتم دیدم شوشو تو آشپزخونه است وداره می خنده.انقدر سوپرایز شده بودم که ...،نه نمی تونم حس واقعیمو بیان کنم.
خودتون حدس بزنید دیگه.:227:
می گفت 2روز پیش ماجرای ماموریت کنسل میشه اما به روش نمیاره تا سوپرایز امسالش با هرسال متفاوت باشه.:43:
ادامه بدید:311::104::104:
اینقدر خاطره "یک زن امیدوار" زیبا بود که کاش میشد چند تا تشکر بزنم... چه همسر دوست داشتنی و ماهی داری.خدا برات حفظش کنه و همیشه زندگیتون عاشقانه باشه...
حق با شمیم الزهراست.منم خوشحالم بعد از اون سختی ها که کشیدین حالا دارین طعم شیرین زندگی رو می چشین.برای هر دوتون خوشحالم.:227:نقل قول:
نوشته اصلی توسط شمیم الزهرا