سلام،
میدونی،
حرفهات رو که خوندم، شک کردم که نکنه این همون صمیمیترین دوست من هست که این مشکل رو داشت،
بعد به ذهنم اومد که اون مدتهاست که آزاد شده...
دوست من هم همین مشکل رو داشت، صافترین و پاکترین آدمی هست که تو زندگیم دیدم...
این بنده خدا، تصمیم گرفت ازدواج کنه، ازدواجش سنتی بود، دختر خانوم بله رو گفت....
و خلاصه به ما شام عروسی هم دادن...
رفتیم مراسم عروسیشون، من تعجب کردم که فقط فامیل داماد اومده و فامیل عروس هیچکس نبود، فقط پدرش و ..و عده کمی اومده بودن خلاصه...
رفیقم اومد دست بده روبوسی کنه، گفتم مشکلی پیش اومده؟ خیلی از طرف عروس نیومدن...
گفت نه...بنده خدا واقعا هم فکر میکرد چیزی نیست...بعدها فهمیدیم که بله خانوم خواستگاری در فامیل داشتن که والدینش اجازه ندادن با ایشون ازدواج کنه...
من و این دوست خوبم، هر هفته برنامه داشتیم که با هم بریم بیرون، دیگه تماس هاش قطع شد کامل، بعضی وقتا بهش زنگ میزدم حالش رو بپرسم....میگفتن نیست ، ...
گفتم لابد ازدواج کرده، خوشبخته، دیگه یاد دوستان نمیکنه، بهتر که خوش باشه...
تا اینکه ۶ ماه بعد بهم زنگ زد که کامران بیا بیرون کارت دارم...
گفتم باشه، رفتم بیرون و دیدم آدم به اون محکمی رو تو ۶ ماه چطور خرد کردن....
بهم گفت خانومم میخواد جدا بشه...
گفتم علتش چیه...گفت فقط میگه میخوام جدا بشم...دوست ندارم...
بعدها بهم گفت، اون خانوم هم برا این آقا هم از این شرطها گذشته بوده که تا ۱ سال به من دست نزنی و...
این بنده خدا هم قبول کرده بود...
همون موقع وقتی دیدم تو این مدت چقدر له شده و تحقیرش کردن بهش گفتم بیخیال شو، ازش جدا شو، هنوز اتفاقی نیفتاده...
گفت کامران این زندگیمه، من ازدواج کردم، دوست دختر نیست که ولش کنم...ازدواج برام مقدسه، وظیفه شرعی من هست که برا پیوندی که بستیم بجنگم و حفظش کنم...
بهش گفتم عشق و دوست داشتن جنگیدنی نیست...زوری نیست...
واسه عشق بجنگ اما عشقی که وجود داشته باشه، تا اتفاقی نیفتاده جدا شو...
خلاصه، آخرش کار به اینجا کشید، که دوست من بعد از یک سال جدا شد...اما همین ۱.۵ سال زندگیش، کل زحمات یه عمر زندگیش رو نابود کرد...
دانشجوی به اون خوبی تا پایه انصراف از دانشگاه رفت...حالا بماند که چه مصیبتها کشیدیم تا منصرفش کنیم...
کارش به داروی اعصاب و روانشناس و ...کشید...
و در آخر، میدونی بهم گفت، که خانوم بهش گفته بهت بله گفتم چون همه میگفتن پسر خوبیه...من کس دیگه ایه رو دوست دارم...
و خوب دلیل اون شرط هم مشخصه که چی بوده...تا اگر خوشش نیومد بتونه جدا بشه و با فرد دلخواهش ازدواج کنه...
اما دوست من یه کار عقلانی هم کرد، گفت من نمیرم برا طلاق تقاضا بدم، چون من ایرادی ندارم، زندگیمو میخوام...
اونکه مشکل داره باید اینکار رو بکنه...دیگه طوری شده بود که دختر وقتایی که باهم بیرون میرفتن صدای این رو ضبط میکرد تا ازش آتو بگیره...
و جلو فامیل چهره این آدم رو مخدوش کنه تا بتونه بگه ایراد از این بود که جدا شدیم...آخر هم رفتن درخواست دادن و حالا بماند چه گذشت تا جدا شدن...
دوست من، الان مشکلی نداره، چون رابطه نداشتن شناسنامه جدید گرفت...اما هنوز داره دارو میخوره، هنوز افسردست...با اینکه ۲ سال از اون زمان گذشته، هنوز آثاری که اون دختر تو زندگیش گذاشته باهاشه...آثاری که من نمیتونم درکش کنم خیلی...
شاید چون تا به حال تجربه نکردم وقتی با احساسات یه آدم بازی میشه چه حالی پیدا میکنه...
نمیدونم این جور دخترا فردا چطور میخوان جواب بدن که با زندگی مردم بازی میکنن...
به نظرم زندگی شما، کپی زندگی دوست من رسید...
شاید الان همه بیان بگن فوری ری به جدایی نده، نمیدونم این یه زندگیه یا از این حرفا...شاید چون این پستم احساسیه...
من کارشناس نیستم، نظرمم نظر کارشناسی نیست...اما نابود شدن تدریجی یه رفیق رو دیدم...
پس الانم اینو به شما میگم برادر خوبم،
به نظر من جدا بشو...
عشق و دوست داشتن زورکی نیست...
اما بذار اونا تقاضای طلاق بدن، تا سرّ مهریه و ...اذیتت نکنن...با یه وکیل مشورت کن...
متأسفم که کار به اینجا کشیده، اما اینو باور کن که دوست داشتن زورکی نیست، الکی نجنگ...خودت رو نجات بده...
به نظر من تصمیمت درسته...
امیدوارم یه روزی، یه جایی، شاید با یه آدم دیگه خوشبختی رو تجربه کنی:72:
کامران