-
گاه گاهی که دلم می گیرد، با خودم می گویم به کجا باید رفت؟ به که باید پیوست، به که باید دل بست؟ به دیاری که پر از دیوار است؟ به امینی که امانت خوار است؟ یا به افسانه دوست؟
نفس کشیدن برایم در این هوای سنگین و بغض آلود سنگین است.
مدام در انتظارم......
در انتظار .... دوست دارم فارغ از هر قید و بند ، تا صبح بیدار بمانم ،تا صبح ها بیدار بمانم
آهی داغ،از درون سردم
-
عجب حکایتی شده
عاقبت کار چیست؟ لنگرگاه کجاست؟
انگار هنوز و شاید هنوز ها نرسیده اند تا بادبان برچینم،پارو وانهم، سکان راه کنم و به خلوت لنگر گاهی درآیم.
گمشده ای ندارم، اما انگار ذهنم گم گشته ای دارد که مجال خواب به چشمانم را نمی دهد.
گاهی وقت ها دلم یک خواب عمیق می خواهد، خیلی عمیق، آنقدر که وقتی بیدار شدم ، درست مثل وقتی که کودکی بودم و از خواب بیدار می شدم، ذهنم به هیچ چیز تعهد نداشته باشد، تا باز چرخ دهنده های مغزم درگیر شوند . درگیری های که شاید هیچ خوشایند هم نباشد ، ولی نیاز زندگی امروزه شده اند.
روز از نو
این بار زورق شکسته ام را به سوی دریای مواج دگری روانه خواهم کرد. اما به سان همیشه با ناخدایم، خدا
-
دلم که می گیرد، کودک می شوم، بهانه گیر می شوم.
دلم سکوت می خواهد و شاید کمی اشک و یک کوچه بن بست! تا با خدا کمی قدم بزنم
از قوی بودن خسته ام، دستانی می خواهم که آرامم کند
دلم یک شانه می خواهد ، تکیه دهم به آن و بی خیال دنیا دلتنگی هایم را ببارم.
در طلوع اندوه دلم یک آغوش آسمانی می خواهد.
-
به آینده می اندیشم...
گاه گذری به گذشته، گاه سیری در حال و گاه تصور آینده چه خوب و چه بد در خیال
همچون کودکی دور ز مادر بی قرار و بی تاب، گمشده ای دارم
مسیر را در پیش می گیرم به دنبال مأمنی و آرامش
سوسوی نوری را می بینم اما سخت است گام نهادن به سویش و چه سردرگم و وحشت زده اندر ظلمات نا امیدی!
به سان زورقی شکسته در دریایی مواج و چشمان خیره به فانوس دریایی
به آینده و خویشتن می اندیشم
به چشمانم خواب می آید اما ذهن هنوز در اندیشه و خواب را مجالی نیست
ز پریشان گویی ام، روشن است پریشان حالم
در ساعت 2 بامداد
-
غروب جمعه، متهم به دلگیر بودن، این اتهام را سال هاست به دوش می کشد.
برای من غروب ات زشت تر از غروب های دیگر نبوده
اما امروز دل من، گیر غروب تو شد.
فنجان قهوه در دستم، در اتاقم بی هدف
کنار پنجره به دیوار تکیه زدم و نگاهم خیره به دیوارهای پشت پنجره
چه رویای شیرینی بود،داشتم رویایم را با خیال تو می بافتم.
رویای شیرینم با تلخی قهوه عجین شد...
کمی آن سو تر نگاهم به صفحات فال حافظ که همچنان در جستجوی یوسف گمگشته و قصه یلداوار وصل و هجران
اقرار می کنم
شب نای صبح شدن ندارد،آسمانش بی ماه است
خلوتم رنگ و بوی انتظار را فریاد می زند.
____________________________
من هنوز چشم به درگاه تو بسته ام، مرا دریاب
-
مرز بین خواستن و مصحلت را نمی فهمم ، درک نمی کنم و حتی نمی خواهم بدانم چیست.
بی قرار
مدام در انتظار
می خواهم باور خواب را از چشمانم دور کنم، اما با کدامین فریب برای لحظه ای هم که شده آرام بگیرم.
سهم من از خلوتم همان در و دیوار اتاقی است که همیشه در مقابل ناگفته هایم تسلیم سکوت می شوند.
احساس سنگینی گلویم را می فشارد، درست مانند کسی که آخرین نفس اش را در آب کشید ، احساس خفگی می کنم
می خواهم خودکشی کنم
نه اینکه خودم را از سقف اتاقم آویزان کنم، بلکه می خواهم احساسم را در سینه ام برای همیشه خفه کنم.
-
اگر سکوت کرده ام،به پای خوب بودنم نگذار
هیچ گفته ای گویاتر از سکوت پیدا نمی کنم
این روزها فقط تظاهر می کنم، تظاهر به خوب بودن، به آرامش خاطر، به ...
خسته ام از خودم که ساده لوحانه به تعبیر تمام خواب ها و رویا هایم دل بسته ام
از این پس "تنها" ادامه می دهم
در زیر باران به درخواست چتر هم جواب رد می دهم، می خواهم تنهایی ام را به رُخ این هوای دو نفره بکشم
باران، نبار، من نه چتر دارم نه یار
__________
غروب یک روز بارانی پاییزی
-
این تن خسته و رنجور، هنوز در آغوشت کودکی می کند
هنوز آغوشت برایم امن ترین مأمن دنیاست
طنین صدایت دلنواز ترین نغمه زندگی
نگاهت پلی به آسمان خدایی
سوگند به قلم و قلبم
دروغ نیست اگر بگویم بی تو زنده مانی می کنم نه زندگانی
مادرم
نفسم به نفس تو گره خورده
-
برادرم
به یادتم
یادت برایم زیباست
یادت پرچم صلحی است میان شورش این همه فکر...
نمی دانی اگر خودت باشی چه غوغایی می شود.
به یاد تو و بار سنگین دوری ات
-
می خواستم بگویم، اگر می خواهی به زندگیم پایان دهی
خنجر را غلاف کن
چشمانت هست، کافیست
زهی خیال باطل
کافه چی قهوه بیار تلخ تلخ
رؤیاهایم شیرین بود...
92/2/8
من