-
قبلا میگفتم شاید چون من خرجیم با باباست، نباید صدام در بیاد و باید کارا رو انجام بدم که حداقل از میزان سربار بودنم کم بشه.
ولی خب بیشتر از یک ساله که من تمام خرج هام، (البته به جز غذا خوردن) از وام دانشجویی و کارای خودم بوده. حتی من حسابمو که بابا شمارشو داره بسته ام که نخواد یه وقت پولی هم بریزه به حسابم.
ولی واقعا حالا دلیل این طلبکارانه رفتار کردنشون رو نمیدونم.
البته خودمم وقتی زورم میگیره، توی رفتارم معلوم میشه و معنی منت جذاشتن پیدا میکنه شاید.
اصلا وقتی چنین برخوردهای طلبکارانه باهام میشه، انگار که به شدت عمق وجودم درد میگیره و حجم زیادی خشم درونم ایجاد یا شاید هم زنده میشه.
وقتی هم میرم خوابگاه همش نگرانی و عذاب وجدان دارم.
خودمم نمیدونم کدوم حالم رو اولویت بدم.
وقتی هم میخوام در حد توانم کار کنم، عملا کارها می مونه و مثل همین امروز محکوم میشم
-
سلام پوی عزیز
من اگر جای شما بودم می رفتم تو اتاقم نه غذا می پختم و نه سالاد
ظهر که می شد مثلا تا ساعت 3 و 4 صبر می کردم اگه خبری نبود یه تخم مرغ نیمرو می کردم یا چند تا لقمه پنیر می خوردم
با اخلاق خوب و لبخند می رفتم و میومدم ، خیلی عادی رفتار می کردم
ولی خدمات نمی رسوندم
دقیقا یک چهارم کارها رو انجام می دادم
چهار روز یه بار
نهایتش سه روز یه بار
و اینکه من اگر جای شما بودم شاید می گفتم بعد آخرین دیدار تا دو هفته نیاین ولی نمی گفتم دیگه برید خونه مادرخانم فقط آخر هفته بیاین
هم یه مقدار این حرف تلخه و هم اینکه الان صاحبخونه پدر شماست و نمیشه شما بگی حق ندارید بیاین در حالی که پدر شما تمایل داره بیان
-
سلام.
اخه فکور جان، این که بمونم تو اناقو هم قبلا امتحان کرده ام. البته نه برای ناهار، برای شام. که اونم غذا از ظهر آماده بود و فقط گرم کردن میخواست. ولی تا یازده شب عین خیالشون نبود. بعد هم بابا اومده به من میگه ساعت یازدستا. بعدم که من گفتم خب گرم کنید بخورید مگه همش من باید باشم؟ بابا. بهش برخورد و ژست مورد ظلم واقع شدن گرفت و هی گفت خدایا منم بردار.
این اخلاقاشون آدمو دیوونه میکنه.
بعد از اونور یه وقت عروسمون یه ظرف بشوره، بابا کلی تشکر میکنه و کمکش میکنه.
بابا خودش هم موافق موندن دائمی عروسمون اینجا نیست. ولی چیزی نمیگه.
بعدم خب بابا صاحبخونه است قبول. ولی اگر مدیر و صاحب خونه است، مرز و قانون این خونه رو هم باید مشخص کنه.
به نظر من اصلا طولانی مدت موندن عروس و داماد توی خانواده طرف مقابلشان خوب نیست. چون بالاخره هر خانواده ای ضعف های خودش رو داره و دلیلی نداره عروس یا داماد خانواده، اونقدر طولانی مدت حضور داشته باشه توی کانون خونه، که خم و راست زندگی و ضعف های خانواده همسرش رو بخواد متوجه بشه. این به نظر من تجاوز به حریم خانواده همسره.
از طرفی احترامش هم بیشتر حفظ میشه اگر حضورش دایمی نباشه. قبلا فقط آخر هفته ها میومد. عین مهمون روی چشممون میذاشتیم.
الان دوران عقدشونه. حالا اگه مثلا عروسی کرده بودن و داداش من خونه و محل زندگی رو بعد عروسی تامین نکرده بود، میگفتم خب ضعف داداش خودمه. ولی الان توی دوران عقد بخوان اینحوری ادامه بدن، شخصا اعصابشو ندارم.
ضمن اینکه حدس بدبینانه ای هم میزنم که چون داداشم خونه نداره، ممکنه بخواد ریز ریز خودشون هم صاحبخونه اینجا بشن!
همین الان خواهر و خواهر زاده های من نمیان خونه. چون میگن حس میکتیم اونجا خونه بابا نیست و راحت نیستیم و انگار اومدیم خونه یکی دیگه.
خب این طولانی مدت موندن دائم، اسیب هاش خیلی خیلی زیاده به نظرم.
فوت مامان بهونشون شده اخه. به اسم کمک به ما و حواسش به ما بودن اومده، ولی ما شدیم آش نخورده و دهن سوخته.
بعدم دقیقا من چی ام توی خونه؟ اگر عروسمون و داداشم الان یک خانواده جدان و اسمشون تو شناسنامه همه، من هم دختر این خونم و محردم. اینجا عملا بیشتر خونه ی من محسوب میشه یا اونا؟ آیا صرفا بابام باید تعیین کنه چی توی این خونه بگذره و من دقیقا فقط نقش یک کارگر دارم برای بابام؟
اگه اینجوریه که من نمیمونم توی خونه ای که توش فقط یه کارگرم و قراره نظری هم ازم خواسته نشه.
مشکل من اینه که عذاب وجدان هم میگیرم وقتی میرم خوابگاه. عذاب وجدان اینکه بابا رو ول کرده ام و نکنه تو دلش بگه همه منو ول کردن؟ خوابگاه هم که میرم دو ساعت یه بار هی تماس تصویری میگیرم باهاش و دلم آروم نیست.
اخرش هم سه چهار روز نگذشته، باز برمیگردم.
ولی خب اگه حد و حدود موندن عروسمون مشخص میشد، خب خیلی چیزا قانونمندتر میشد.
در مورد کارا هم خب من اصلا نمیتونم حرص نخورم. یعنی نمیتونم با خوشرویی فقط سه روز در میون کار کنم و بی خیال کارای روزای دیگه باشم. یعنی من اگه عصبانی باشم، اصلا توی قیافم تابلوه. میتونم غم یا اضطراب و حتی شادی رو پنهان کنم. ولی عصبانیت رو نه. هیچی هم که نگم، قشنگ اخمام تو هم میره و گوشام قرمز میشه. دیگه خودخوری که هیچی.
یعنی من اصلا نمیتونم توی رفتارم و توی دلم، متفاوت باشم. هر چی تو دلمه، همون توی رفتارمه عینا.
سیاست رفتاری هم که صفففرررر
-
شاید بتونی از مسیر یه گفتگوی ساده یک سری موارد رو با پدرت مطرح کنی
مثل این مورد
که یک روز از پدرت بخوای بیاد تو اتاق شما که دو نفری صحبت کنید
به پدرت بگو
واقعیت اینه که ما الان توی خونه دو تا زن هستیم و یک واقعیت دیگه اینه که من وقتی دائم خدمات رسانی می کنم جدا از خستگی جسمی که شاید قابل تحمل باشه دچار خشم زیادی نسبت به عروس میشم
و تصمیم دارم از این به بعد فقط بخشی از کارها رو انجام بدم
ازتون خواهش می کنم به تصمیم من و روح و روان من احترام بگذارید
احتمالا اینجا با همون جمله مرسوم "خدایا منم بردار" مواجه میشی
اگر پدرت این جمله رو گفت یا حتی اگه نگفت بگو بابا جان خیلی خیلی ناراحت میشم وقتی شما این جمله رو به زبون میارید بهتون التماس می کنم دیگه این جمله رو جلو من نگید
ولی من توی تصمیمم جدی هستم
خواهش می کنم درکم کنید
حتی بدون مکالمه هم هر موقع پدرت اومد تو اتاق و ازت خواست خدمات رسانی کنی و شما نظرت روی خدمت کردن نبود و با جمله "خدایا منم بردار" مواجه شدی بازم می تونی از ناراحتیت بعد بیان این جمله توسط پدرت بگی و ازش خواهش کنی این جمله رو نگه ولی در عین حال روی تصمیم خودت قاطعانه بمونی و اونو نشکنی
راه حل این موضوع این بود که پدرت با برادرت صحبت کنه و ازش بخواد این جریان رو تموم کنه
بدون اینکه عروستون متوجه بشه
نکته بعدی اینکه در مورد عیدی بردن برای عروس هم به نظرم مشارکت نکن
بگو بابا عیدی بردن و اینجور رسم ها دل خوش میخواد که من فعلا عزادارم و دل خوش ندارم. اگر از خواهرها کسی هست که توان روحی این کار رو داره به اون بسپارید ولی من متاسفانه نمی تونم
در مورد عذاب وجدان بعد رفتن به خوابگاه این یکی رو اصلا درک نمی کنم
پدرت که با عروس و پسرشه و تنها نیست
نگران چی هستی؟
ولی با این مواردی که میگی من شخصا بعید می دونم عروس شما بعد از عید بره خونشون
اینکه بخواد خودشو صاحبخونه کنه بعید می دونم
ولی به هر حال دوست داره کنار شوهرش باشه و اینجا به خواسته اش رسیده. به بعدشم فکر خاصی نکرده
پوی عزیز گاهی یک جمله نادرست یا پرخاشگرانه در حالی که شما کاملا حق داری و در جایگاه طلبکار هستی، تبدیلت می کنه به بدهکار و کسی که باید عذرخواهی کنه
پس خیلی مراقب باش
هرچند می دونم در شرایط شما که هم مادرت رو از دست دادی و هم توی این شرایط قرار گرفتی مدیریت خشم کار سختیه ولی سعی کن مدیریت کنی
اهدافت رو با آرامش و خونسردی دنبال کن
موفق باشی
-
اخه اصلا ماشاالله بابا داداشمو تنها گیر نمیاره که باهاش حرف بزنه.
تا دو و سه ظهر که خوابن. حالا دیر و زود. بعد برادرم بلند میشه ناهار میخوره و میره سر کار تا ده شب. بعدم میان دوتایی میشینن پای بازی یا فیلم. شب هم تا صبح فیلم میبینن.
یه بار قرار بود داداشم صبح زود بلند بشه بره دنبال کار اداری مربوط به خودش. من صبح قبل روشن شدن هوا بیدار شده بودم و دیدم بابا هم بیداره. با بابا حرف زدم که صبح که برادر میخواد بره شما هم به یه بهونه برید دنبالش که بشه تنها باشید حرف بزنید. ... اگه بدونید بابا چیکار کرد. میگفت حالا بذار بعدا . من گفتم خب حالا فرصت خوبیه. دیگه معلوم نیست کی تنها بشه گیرش آورد.... بابا شروع کرد زدن تو سر خودش که میخوای همین الان برم؟؟؟! بعدم صداش رفته بود و داداشم با اعتراض هم اومده بود میگفت چتونه الان خانمم بیدار میشه و ... بعد بابا شروع کرده گریه زاری و بعدم یه جوری با داداشم حرف زد که انگار فقط من معترضم و من دارم فشار میارم که عروسمون بره. داداشمم که میتونم قسم بخورم از صد تا دشمن با من بدتره. کلی بد و بیراه بهم گفت جلوی بابا. چیزایی که اصلا روم نمیشه بگم. حالا از نوازشهای فیزیکیش بگذریم.
به خدا خیلی احساس بی کسی میکنم.
چند روز بعدش هم داداشم اومد گفت من هر چی بهش میگم نمیره و خودت بیا بهش بگو و میگه من اومدم بابا و پوه تنها نباشن و اینا !!!! (وای خدااا یادم اومد فشارم رفت بالا)
بعد من رفتم خیلی ملایم گفتم بالاخره من و بابا باید به این شرایط نبودن مامان و دو نفره شدن عادت کتیم و خودمونو بهش وفق بدیم و تو تا عید که میخوای باشی، به مرور ت تعداد روزها رو کم کن.
ولی ماشالله جا خشک کرده.
خونه مامانش رفتنو، نمیدونم چی میشه تا من میخوام برم خوابگاه و بلیط گرفته ام، یادش میفته دل مامان و باباش براش تنگ شده!
این دو باری که رفتم خوابگاه، بابا دو روزشو تنها بوده.
ایشون خیلی رو دارن اگه بخوان بمونن بیشتر.
بیشتر اگه موند دیگه خودم زنگ میزنم به پدر و مادرش که بیان دخترشونو حمع کنن ببرن
- - - Updated - - -
اصلا چه حقی داره که الان بیاد بخواد بمونه دایم پیش شوهرش؟
هر وقت عروسی کردن رفتن خونه خودشون، بمونن پیش هم.
اینجا خونه ی اونا نیست که جا خشک کرده اینجا.
-
عروسیشون میشه اوایل سال ۱۴۰۱
اگه قانون برای روزایی که بیان نذاریم، تا عروسیشون همین آشه و همین کاسه.
و مطمینم اگر من بلند شم برم دایم خوابگاه، عملا عرصه رو برای ایشون و برادرم اماده کرده ام که بگن خونه بزرگه، پوه هم نیست و بابا تنهاست، ما همین جا زندگی کنیم و مواظب بابا هم باشیم و اینجا بشه خونه اونها.
از داداشم هم این کار بر میاد . همونطور که ماشین بابام در بست در قبضه گرفته و خیلی وقتا بابا خودش کاری داشته باشه، ماشین نیست.
مشکل من با حضور دایم عروسمون، خیلی فراتر از کار خونه است. بحث استقلال زندگی خودم، و بحث یه پایگاه مستقل به اسم خانه پدریه، که با این اوضاع دارم در خطر میبینمش.
-
پوه عزیز
اگه وقتی میری خوابگاه اونم میره خونه باباش که خیلی خوبه
پدر شما هم که بچه نیست ک حتما لازم باشه همیشه یک نفر پیشش باشه
حالا تا عید صبر کن ببین چی میشه
ولی اگه با رفتن شما، اونم میره احتمالا به خاطر اینه که حال آشپزی و ... رو نداره
پس اگه تو روزهایی که هستی هم آشپزی اینا نکنی، بازم به احتمال زیاد انگیزه اش برای رفتن بیشتر میشه
اینکه من میگم خدمات رسانی نکن زیاد
به خاطر راحتی شما نیست الزاما
به این خاطر هست که به مهمونی که دیگه حد و مرز رو رعایت نمی کنه بفهمونی وقت رفتنش شده
شما به جز این کار دیگه ای نمی تونی بکنی
پدرت به اندازه شما از شرایط موجود ناراحت نیست وگرنه خودش یه فکری می کرد
شاید با خدمات رسانی نکردن شما و اینکه بخشی از کارها به عهده پدرت بیفته هم پدرت کمی انگیزه اش برای رفتن عروستون بیشتر بشه
حالا تا عید رو فعلا از خدمات رسانی کردن خودت کم کن و ببین تا بعد عید چی میشه و راجع به اینکه چکار کنی بعدا فکر کن
-
سلام پوی عزیز چرا ازشون نمیخواین که کمک تون کنند فکر می کنید ازتون ناراحت میشند؟
-
سلام.
خانم فکور، بابای من سر پاست و واقعا نیاز جسمی به کسی نداره. ولی من دلم نمیاد بابامو با ۷۳ سال سن و مشکل قلبی، اون هم توی زمانی که داغ مامان هنوز تازه است، و با شخصیت درونگرای بابام که اغلب همه چیزو میریزه تو خودش، تنهاش بذارم.
اما در مورد خدمت رسانی، چند روزه کمترش کرده ام. مثلا دیگه غذامو که خوردم بشقابمو میذارم تو ظرفشویی و میرم. که خودشون میزو جمع کنن یا ظرفا رو بشورن.
ولی جالبه که حتی وقتی این کارو میکنم یه جور حس بدجنسی درون خودم حس میکنم! یعنی این حس خودمو دیگه کجای دل خودم بذارم! از بس همیشه به دیگران نسبت به خودم اولویت داده ام، وقتی میخوام یکم به خودم اولویت بدم، حس گناه و خارج شدن از حیطه ی انسانیت پیدا میکنم!
البته سعی میکنم به این حس عذاب وجدان اهمبتی ندم چون منطقی نیست. ولی خب انرزی زیادی ازم میگیره.
.
.
.
خانم طنین آسمانی، سلام.
خب من تا حالا مستقیم نگفته ام بیا کمک. به دو دلیل. یکی اینکه نمیخوام دستوری حرف بزنم و نمیخوام مثلا بازی خواهرشوهر و عروس راه بندازم. ترجیحم اینه که خودش متوجه باشه که باید چی کار کنه. چون بچه ۱۵ ساله که نیست. ۲۵ سالشه.
دوم هم به خاطر اینکه درخواست کمک، این مفهوم رو میرسونه که کارها وطیفه منه، و ایشون اگر بهش درخواست کمک بدم و کمکی کنه، جنبه ی لطف کردن پیدا میکنه.... در صورتی که اصولا وظیفه ی من نیست.
نمیدونم منظورمو رسوندم یا نه.
به هر حال حتی خیلی چیزهای ساده رو ایشون رعایت نمیکنن. مثلا حتی وقتی ازسر میز بلند میشه، صندلیش رو نمیذاره زیر میز. یا مثلا یه بار نخ و سوزن خواست و بهش گفتم کجاست و رفت برداشت و چیزی که میخواست رو دوخت. ولی همچنان بعد یک هفته هنوز قرقره و سوزن روی میزه و برش نداشته بذاره سر جاش. گویا منتظرن یکی بیاد براشون برداره بذاره سر جاش!
و این لج منو در میاره که فکر کرده مثل یه بچه باید براش گذاشت و برداشت.
البته مشکل همونطور که گفتم فراتر از فقط بحث کار خونه است. ایشون کار هم میکرد، من دیگه بیشتر از این با خضور دایم ایشون توی خونه ی ما موافق نبودم.
.
.
.
.
امروز عروسمون نوبت دکتر داشت و برادرمم که سر کار بود. فرصت شد من و بابا حرف بزنیم. خود بابا صحبتو شروع کرد. بابا هم با ادامه این روند بسیار مخالفه.
با توجه به صحبتهایی که قبلا برادرم و من با عروسمون کرده ایم و ایشون توجهی نکرده و کار خودشو ادامه داده، تنها راه عملی که به ذهن من و بابا رسید این بود که بابا یه مدت طولانی بره شهر پدری و منم برم یه مدت طولانی خوابگاه، تا عروسمون دیگه بهونه پیش من یا بابا موندن نداشته باشه و بره خونه خودشون.
البته بابا میگفت میترسم حالا مثلا بعد دو ماه بیایم و باز به همین وضع برگرده. که من گفتم دیگه کسی اگر اینجوری هم متوجه نشه که نباید بیشتر حضوردایم داشته باشه، دیگه باید با زبون تند بهش فهموند.
والا. عجب گیری کردیما.
فعلا که من و بابا رو آواره کرده.
ببینم بعدش دیگه چه وضعی قراره پیش بیاره. پناه بر خدا!
اصلا یه جور عجیب غریبی شده. دختر مهربون و آرومیه هااا. ولی نمیدونم چرا بعضی چیزا رو متوجه نیست!
نمیدونم، شاید هم چون تک فرزند بوده، اصلا توی ذهنش، کد درک شرایطی که این نوع رفتارش برای دیگران ایجاد میکنه، اصلا تعریف نشده! واقعا شاید عمدا این کارا رو نمیکنه. شاید اصلا متوجهش نیست.
من به بابا میگم خب شما با زبون خوش ولی واضح بهش بگید که دستت درد نکنه این مدت بودی و مواظبمون بودی، دیگه انشالله بعد عید تو هم برگرد سر کارت و پیش مامان و بابا، و دیگه بیشتر مزاحمت نمیشیم و روند برگرده به روند قبل فوت مامان، تا دیگه انشالله هر وقت بتونید ز برید سر خونه زندگی خودتون و تا آخر عمر پیش هم.
ولی بابا میگه اگه همچین چیزی بگم بهش برمیخوره و نمیخوام کدورت توی دلش و توی روابط ایجاد بشه.
نمیدونم والا. عجب اوضاعی شده خداوکیلی.
-
کلا من فکر میکنم زیادی از اول دل به دلش دادیم.
بابای مامان من فقط ده روز قبل از تاریخی که برای عقدشون تعیبن شده بود فوت کرد. ولی حاضر نشدن تا بعد چهلم بابابزرگم صبر کنن برای عقد.
حتی با اینکه مامانم حال جسمیش هم خیلی بد بود و درد شدیدی داشت و چهار روز بعد از عقد نوبت عمل جراحی داشت. حتی رعایت حال مامانو نکردن. مامان من با چند تا امپول مسکن و دو تا شیاف تونست یکم سر پا وایسه روز عقد. ولی حتی به حال مامان رحم نکردن و کار خودشونو کردن.
مشکل اصلی خود برادرمه که احترام برای خانواده خودش از اول قایل نشد و عرصه رو برای چنین شرایطی فراهم کرد.