RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
بازم سلام!
ميخواهم اينبار تندتر از اين بنويسم و به موازات اتفاقات قبلي كه تو تاپيك "از تو و عشق" گفتم. تابستان همون سال يكسري اتفاقات ديگه اي هم افتاد:
1/ اوايلش كه هنوز مادر بزرگم و بعدشم اون شوهر عمه نمرده بودن !يه شب تو خواب ميديدم كه ف با چند تا از دوستاي همدانشگاهيش اومدن مثلا خونه ما خواستگاري (خونه ما تا بهار دو سال بعد اصلا اون وضعيت مطلوبي رو كه من ميخواستم براي پذيرائي از يه همچين مهمونائي آماده باشه رو نداشت و مادر و پدرم هم كه خيالشون راحت بود نه ما خواستگاري راه ميديم:چون من دارم درس ميخونم و اونا هم پول ندارن !نه از اول به فكر بودن اگه يكي غريبه تر از فاميل خودشون بياد و كمي هم با كلاس يا اهل بهانه باشه خيلي راحت اولين چيزي كه به ذهنش ميرسه ندار بودن ماست و اين براي من از هر توهيني نسبت به پدرم بدتر بود آخه اونروزا هنوز فكر ميكردم خودش خوبه و بعضي از كاراش بدن و فقط مشكل ضع خونه است .مادرم هم كه :160:)
ولي اون به همون پشتياي لنگه به لنگه تكيه داده بود و دوستاش به جواني و هول و شجاعتش براي خواستگاري ميخنديدن. اين فكر من بود الان كه تجربه ام بيشتر شده :آقايون بايد حرفامو بهتر درك كنن شايد بعضيا يكدفعه عاشق ميشن و سعي ميكنن يكباره از نحوه زندگي قبليشون دور و به اصطلاح بچه مثبت بشن :300:/اين براي كسائي كه اونا رو با زندگي قبليشون ميشناسن گاهي خنده دار و بيشتر ناباورانه است. چون مطمئن هستن كه اين حالت ناممكن و موقته!)و من هم كه طبق معمول :تعجب كه اون اينجا چيكار ميكنه و اصلا مگه اونم منو دوست داره!:316:
من معذرت ميخواهم ولي مجبورم يه گزينه ديگه رو هم وارد اين بازي كنم و اونم يه زن عموي چشم شور ديگه است كه به كلكسيون موجودات منفي اين مجموعه اضافه كنيد. بعد از اون زن عموم كه شوهرش فوت شد از همه كوچكتره ،حسود گربه صفت و چشم شوري از خصوصيات بارزشه !بسيار ظاهر ساز و مثلا اهل كلاس قرآن!
ولي از اونا كه مادر بزرگ وعمه و حالا هم مادرم اگه كم بيارن به نيروهاي شيطاني او متوسل ميشن!:160:ديديد بعضيا وقتي يه گربه سياهو تو خياببون ميبينن ميترسن و ميگن شومه !!!زن عموي منوجزو اين گربه ها بدونيد!(اينا رو هم از الهامات غيبي بدونيد كه بعدا نحوه رسيدنو بهش توضيح ميدم)!
اون زن عموم يهو بي مقدمه اومد تو خوابم و به زور سعي داشت به من بگه كه بايد بريم خونه عمه! من گفتم من مهمون دارم نميبني مگه؟ ولي اون اصرار داشت!چند شب بعد مادر بزرگم مرد(اگه زنده بودن شايد با دعاي خيرشون خيلي كمكم ميكردن )و يكماه بعد شوهر عمه ام كه فوت شد براي مراسم چند روزي بين خونه عمه ام و ما در تردد بود . خدا شاهده بين يكي از مستاجرامون و زنش طوري دعوا افتاد با اومدن و رفتنش كه زنه ديگه برنگشت! اونم شب تولد بچه اشون!چه به ماهي بود و همونروز صبحش چشم زن عموم به اون و مادرش افتاده بود!
مادر و پدر من طوري با هم برخورد ميكنن كه گاهي اگه از اون دعواهاي عجيب (واقعي يا زرگري و بازي براي به انحراف كشيدن يه قضيه ديگه!)بينشون خبري نباشه مثل دو تا دوست پيش همديگه دراز ميكشن يا ميشينن (قبلا كه خانواده بوديم ماهم مينشستيم و حرف ميزديم!) و درباره حوادث مختلف اعم از فاميلي يا اتفاقات و خبراي روزمره حرف ميزدن و اين براي مادر شرايط سفيد !عادي بود . ولي يكبار كه همين زن عمو هم اونجا بود و داشتن درباره همين قضيه مراسم يه صحبت عادي ميكردن ،من كه براي ريختن چائي اومدم آشپزخونه يكهو دنبالم اومد و گفت:پدر و مادرتم كه نشستن و دارن حرف ميزنن!انگار كه اين يه اتفاق غير عادي يا او كسي رو نداره كه اينجوري باهاش حرف بزنه و حسوديش ميشه!در ضمن دختر هم نداره و هميشه هم به من ميگفت من حسوديم ميشه تو به مادرت ميگي مامان ولي من !....:302: واين شد كه اوضاع خونه ما هم تا چند ماه بعد به هم ريخته بود و پدر مادرم دائما مثل ... با هم دعوا داشتن و بدون توجه به موقعيت حساس من سر هر مورد بي ربطي به بحث ووجنجال شديد كار كشيده ميشد.پدرم تا اون موقع خيلي از مواقع در برابر قدرت طلبي هاي مادرم كوتاه ميومدو (مثل پدر و مادر فائزه بودن تقريبا:خيلي خوشحالم كه برگشتم!)ولي بعد از اون و حتي حالا اگه اون زن عمو بخواهد بياد واينجا باشه يا دعوا طوري به اون و خانواده اش كشيده بشه يا اصلا حرفي بر عليه اون زن عموم بياد انگار كه زنش باشه ازش دفاع ميكنه وحتي به خاطر اون فكر طلاق و جدائي با مادرم/ جدا كردن رخت خوابش از اون تو اون روزا يا زدن تو دهن من و .... هم كارش كشيده شده!ديگه نگيد تلقين منفي ميكني :اينا واقعا ابليسن!
واين قضيه اختلافمون ماه رمضون با ف رو هم همزمان با دعوت عمه ام اينا براي افطاري خونه اشون بود.كه فكر ميكردن من ديگه حالا موندم و تنها گزينه من پسرشونه كه مثلا حالا براي من طاقچه بالا ميگذاشتن .و اونسال خيلياشون به بهونه همون ماه رمضون و عيد فطر دعوتمون كردن و ماهم .... رفتيم ولي غافل از اينكه اينا دارن زمينه چيني ميكنن براي خودشون و به شدت هم مراقبن كه گزينه ديگه اي در كار نباشه و اگرم باشه...!
يادم يه شب تو خواب ديدم كه داماد كوچيكه اشون داره به من ميگه تو شنا كردن بلد نيستي با حالتي طعنه آلود . انگار كه منظورش اين باشه كه تو بلد نيستي چطوري رفتار كني تا هم از دست اينا در بري و هم يه زندگي خوب واسه خودت بسازي و راست هم ميگفت تا حدودي كسي به من زندگي ساختن و زندگي كردن رو ياد نداده بود ومنم مثل اونا گربه نبودم كه هر طوري پرتم كني بازم چهار دست و پا زندگي و زمين رو بچسبم.
من پرنده هوائي بودم و شنا كردن هنوزم برام سخت و زندگي و اين خونه هنوزم يه قفس كه چه توش باشم و چه نباشم انگار تو ذهنم ساخته و پرداخته شده!
بازم مممنون كه حوصله ميكنيد و ميخونيد!:82:
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام nilofar25
دقت كنيد ، روي هر كلمه كه به شما پاسخ داده شده ، حساب و كتابي هست. اگر بخواهي سريع از روي آنها با زدن يك پست جوابيه بگذري و باز به همان منوال قبلي بتازي به خودت آسيب مي رساند.
ديگران كه اطراف تو باشند، حتي اگر يزيد هم باشند. هستند......
لطفا .... فرصت غنيمت شمار و از خودت براي تغييرات شروع كن. خواهش مي كنم.
استدعا دارم يك واكنش عملي و اقدام عملي به پستهاي ما نشان بده.
اگر خيلي بلند فرياد بكشي ، فرصت شنيدن حرفهاي تخصصي ما را به كلي از دست خواهي داد.
اين رويه نوشتن هايت را تغيير بده و بيشتر در تعامل باش و از همه مهمتر نتايج اقدامات عملي خود را كه در خلال جلسات مشاوره آموخته اي و به كار گرفته اي را بيان كن.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی
با سلام
اينگونه تاپيك ها از جهت اينكه فرصتي براي حرف زدن و درد دل كردن ايجاد مي كند مناسب هست.
مخصوصا با طبع ظريف و قلم حساسي كه شما داريد.
ليكن شما بايد توجه داشته باشيد. در مواردي كه چنين مشكلات جدي يك انسان را مي فشارد و در طول ساليان ايجاد شده است. تنها و تنها و تنها راه اينست كه از طريق حضوري تحت نظر روانشناس باليني و روانپزشك جهت ترميم و بازسازي ارتباطهاي خانواده اتان و خودتون، اقدام فرماييد. و تالار همدردي به هيچ وجه هيچ تاثير مثبتي روي اين مشكلات ندارد. و گاهي منفي هست.(چون شما به اشتباه تصور مي كنيد در حال مشاوره هستيد. در حاليكه وقت در حال از دست رفتن هست و ما دسترسي به شما و خانواده شما نداريم. در حاليكه گاهي مداخله دارويي يا خانواده درماني نياز هست.)
اگر رها كنيد و فقط حرفش را بزنيد و به آنها فكر كنيد و احساسات خود را آزار دهيد. روز به روز وضعيت بدتري ايجاد مي شود.
من اين تاپيك را و همچنين تاپيك ديگرتان را (از تو و عشق)، باز مي گذارم.
اما تصور نكن اين تاپيكها زياد سودمند هستند. اقدام سريع و فوري براي كار كردن روي ارتباطات درون خانواده اتان بسيار نياز هست.
شما بايد به هر نحو لازم خانواده را مجاب كنيد به جلسات روانشناس و روانپزشك بيايند تا در ارتباطشان با شما تجديد نظر كنند. شايد شما نفوذ روي خانواده ات نداشته باشي، اما احتمالا جلسات رواندرماني و مشاوره بتواند روي آنها اثر بخشي دارد.
اين همه فشار براي وجود شما بسيار بسيار بسيار زياد و خطرناك هست. اين توصيه ام را جدي بگيريد و حتما از طريق كسي كه روي خانواده ات نفوذ دارد بخواهيد آنها را قانع كند كه به همراه شما به جلسات حضوري مشاوره و رواندرماني مراجعه كرده و حتما تدابيري اتخاذ كنند. :72:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط ani
نیلوفر جان خبر داری و متوجه هستی دائما از جایگاه " من خوب هستم - شما بد هستید " صحبت می کنی . ( که البته با میزان فشاری که داری این حالت فعلا با توجه به شرایط قابل درک است ) اما دوست داری با هم قدم به قدم به جایگاه " من خوب هستم - شما خوب هستید " برسی و یا نزدیک شوی ؟
نظرت چیه که در ادامه این تاپیک یا در یک تاپیک دیگر ، سر دوربین را به سمت خودت بگیری و از تمرکز لنز بر روی مامان و بابا و خانواده خودداری کنی .
اگر موافقی ، خواهش می کنم پستهای خودت را کوتاه و تفکیک شده و منظم بنویس و منتظر تعامل دوستان باش تا نظر دوستان را پست به پست بگیری . اما فقط سر دوربین با لنز باز به سمت خودت و نه بیرون و دیگران .
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام جناب مدير !
فكر كردم فرصت ميديد و حوصله ميكنيد تا برسيم به جاهاي درستش ولي انگار/ باشه مهم نيست !گفتم اينا كارشون از قانون شفا رفته ولي شما نمي خواهيد بشنويد!:302::316:
من هم ظاهرا اينروزا بدجوري به پرگوئي متهم و محكومم. بازم صبر ميكنم و دردامو تو خودم نگه ميدارم .فقط اينو بگم مثل اين ميمونه كه رو يه پي قوي يه ساختمان دارم چادرميزنم!
من بعد از چند ماه و عدم صحبت مستقيم با ف به دلايلي كه نتونستم توضيح بدم :303:و ايجاد يكسري دلخوري تا حد دلزدگي بينمون و منتفي شدن موضوع از نظر ذهني و منطقي براي خودم و تلاش بيهوده براي فراموش كردن اتفاقي كه هرروز جلوي چشمم زنده ميشد و فرصتهاي از دست رفته ام كه انگار به ته دره سقوط ميكنم و هيچ راهي براي برگشت هم برام باقي نمونده /به دليل افسردگي شديد و عدم تمركز براي درسام پيش مشاور رفتم .
خودم هم نميدونستم چمه .فقط انگار تو يه چاله يا حفره سياه گير افتاده بودم.شب و روزم گريه ،اضطراب شديد و خوابهاي آشفته بود.از نظر رفتار ظاهري هم نوعي گيج و عدم تمركز روي حرفا و گفته ها و رفتارام داشتم .فكر ميكردم همه منو به چشم يه ديوانه رواني ميبينن!:324:و همش ميخواستم برگردم خونه!از دانشگاه فراري !
ف بيتفاوت شده بود و سكوت كشنده و بي تفاوتي اش برام قابل تحمل نبود.ديگه انگار هيچي بينمون نبود و هر گونه تلاشمون همون اوايل بهار براي ارتباط برقرار كردن حتي در حد معمولي با رفتاراي عجيب غريب من به باد رفته بود!
اولين باري كه پيش مشاور رفتم چند روز قبلش پيش يه امام زاده رفته بودم وخواسته بودم به اوضاع آشفته ام سر و ساماني بده.از هر حرفي برعليه خودم برداشت ميكردم.ولي فرصت نمي دادم تا جواب سوال را بگيرم .رفتم نوبت گرفتم و بعدش با يكي از اونائي هم كه فكر ميكردم حرفي برعليهم زده تماس تلفني گرفتم . جوابمو خوب دادو گفت تو حساس شدي . خدا داشت جوابامو ميداد ولي عدم تعادل و بد فهمياي و بي صبري من تمومي نداشت.:303:
اولين باري كه رفتم پيش مشاور اونا هم بودن(پدر وومادرم) اينقدر آشفته بودم كه توان درست حرف زدن نداشتم. از خودم خجالت ميكشيدم كه رفتم پيش مشاور.همش تلقين منفي ميشدم كه اينا پول هدر دادنه من بايد الان سر درسم باشم(دانلود فكري افكار مادرم كه بغل دستم نشسته بود!)من گاهي توانائي هاي عجيبي دارم ولي..
وقتي پيش مشاورم بود ناخودآگاه و براي روشن شدن يكسري مسائل بحث به ف كشيده شد. خيلي با تعجب مشاورم مواجه شدم(يه خانم مجرد حدود 30 ساله بود . كمي زيادي به سر و وضعش ميرسيد و نحوه پوشش با سن و سال وموقعيت شغلي اش تناسب نداشت.)گفت بايد زودتر ميومدي پيشم ولي شايد هنوز...
كمي بهم راهكار داد براي ارتباط دوباره و با ف و پرسيدن دليل اين قطع ارتباط عاطفي . بعضي از راههاشو بارها توذهنم مرور كرده بودم. كمي هم از روشهاي ريلكسشن برام استفاده كرده .مثل هميشه حرفام بيش از اندازه طول كشيد!:311:ولي خيلي آروم گرفتم!
بعد از بيرون اومدن از مطب بود كه متوجه شدم منبع تمام اين انرژيها و تلقينات منفي كنار دستم نشسته .گفته بودم كه اونا بعد از رفتن زن عموم همش دعوا هاي عجيبي باهم داشتن .حتي با وجود دلسوزي ظاهري مادرم براي شرايطم از اينكه ميديد من مثل يه بچه /يه موجود ضعيف زير دست پا افتادم و از اينكه تواينهمه سال اينطوري بهش ابراز نياز و وابستگي نمي كردم لذت ميبرد.تو راه همش داد و فرياد كه چرا به وضعيت خودمون توجه نميكني/اونو ميبري پيش مشاور منوو خودتو نه!و من هي خواهش كه تازه كمي آروم گرفتم بس كنيد اونا:302:
جلسه اول پريد.رفتم خونه وچون پول جلسه مشاوره رو از برادرم گرفته بودم(هنوز پدر براي بازنشستگي تصويه نكرده بود!)اونم با سردي گفت همه حرفاي مشاورت رو خودت ميدونستي !فقط براي عمل بهش...
نصفه شب با يه حالت هيستريك از خواب بيدار شدم .نماز شب و نمازاي استغاثه نصف شب تنها راه آرامشم بود.
از اين فكر بيدار شدم كه نكنه تو صحبت خصوصي كه بين مشاور و پدر مادرم بود اون مشاور خودشو جلوي پدرم.... واي خداي من اين افكار از كجا ميومد!تمام بدنم ميلرزيد تا نمازم تموم شدو بعد آروم گرفتم.
دوروز بعد بازم با ف كلاس داشتيم .من تو يه كلاس ديگه (به دليل افتادن يكي از واحداي مشترك با ف تو ترم قبل)مينشستم تا جبراني برام باشه .اين استاد تدريسشون خيلي خوب بود.كلاس با ف رو نرفتم ولي تو راه پله هم كه ديدمش سلامي چيزي نكرد. فكر كردم بايد امروز شجاعت به خرج بدمو و كار ي بكنم. دوستائي كه ترم قبل از رواباط و احساسات ما خبر داشتن به شدت داشتن از سردي ما سوئ استفاده ميكردن وهر روز يه نمايشي برام بازي ميكردن. به يكي از همكلاسياي دخترش كه ترم بهار قبل گفتم دنبال من پاي تلفن ميگشت فكر ميكردم كه بهش نزديكتر بود و بي رودر وايستي! پيشنهاد مشاورم اين بود كه بي واسطه صحبت كنيم ولي من نمي تونستم! به دليل يه موضوع بي اهميت با عصبانيت از كلاس خارج شدم (عصبانيت و زود رنجي و قضاوت سطحي پاشنه آشيل بيشتر بد رفتاريا و بد بيارياي من تو زندگي بود!جديدا دوباره دارم دچارش ميشم بعد از ترك كامل!)
رفتم پيش همون دختر خانم ولي انگار اصلا منو به ياد نميا ورد. بهش گفتم يه چيزائي رو تو چند دقيقه اونم قول داد قضيه بين خودمون ميمونه و باهاش صحبت مكينه.
بعد از كلاس جبراني ام رفتم تو كلاس مشتركمون . آخراش بود. خيلي بهم ريخته و عصبي بودم .مطمئن بودم اشتباه و عجله كردم و رفتارم بازم عجيب بوده! كلاس كه تموم شد خودش با يه لبخند ملايمي سلام عليك كرد وكمي كه گذشت در به در اين بودم كه به همكلاسيش/ همون خانم بگم ديگه هيچي نگه حل شد!
ولي اون صداش كرد. !نبايد بهش چيزي ميگفتم : ف را كشيد تو يه كلاسي و يه چيزائي گفت.اونم انگار مطلبو به كل پيشش انكار كرده بود و گفته چيزي بينمون نبوده كه باعث اتفاق/ دلخوري يا حتي سكوت باشه!ما كه همكلاسي اصلي هم نبوديم تا سلام عليكي چيزي داشته باشم:(اوني كه باي جلوتر ديدن و سلام عليك با من تو ترم قبل اونهمه وسواس به خرج ميداد . من جريان پيشنهاد مشاورمو به مادرم هم گفته بودم . اونكه ظاهرا شده بود سنگ صبورم در واقع به دنبال:160:)وقتي از پيش اون خانم اومد گيج بود!شماره اي را با يك كارت تلفن تو دستش داشت كه به طرف نامشخصي (من انگار اينطور برداشت كردم كه داره به دوستش اونو ميده!)و ميگه بيا اينو بده بهش و بگو هر وقت كاري چيزي داشت با خودم تماس بگيره!و فكر نكردم چرا بايد دوستش شماره اش رو نداشته باشه و يا بايد هزينه تماس رو هم ف بپردازه!:82:
اين اولين جلسه مشاوره ام.نتيجه اين كارامو بعد ميگم!
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام!
:302::316:
پس از این جز سکوت، سخنی نخواهم گفت.
وشما
ای چشم هایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید!
پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت.
وشما
ای کسانی که هر گاه حضور دارم بیشترم تا آن هنگام که غایبم!
پس از این مرا کمتر خواهید دید.
*ويرانه اي بزرگ هستم كه مردم از همه رنگي و همه نيازي مي آيند و از من هرچه را بتوانند و بخواهند. برميگيرند و
مي برند...
* همواره من و زندگي با هم خواهيم بود و خواهيم ماند... جاويدان جاويدان ..... تا ابد!:310:
*دلم ميخواست فقط فرياد بكشم و همه را از فاجعه خبر كنم!:163:
"دكتر شريعتي" :72:
:160:لطفا اين تاپيك رو قفلش كنيد!
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام nilofar 25 گرامي
من هميشه از قلم قشنگ و احساس لطيف شما و ذهن خلاق شما و هنر نويسندگي شما لذت بردم. اگرچه اقرار مي كنم كه به خاطر محتوا و مسائلي كه مي نگاشتي اندوهگين مي شدم. و دوست نداشتم كه اين همه تلخي ها را در زندگي داشته باشي.
ما مشاوران گاهي كم حرف مي شويم تا بيشتر بشنويم. گاهي بيشتر مداخله مي كنيم تا كمتر افكار مراجع به انحراف كشيده شود.
و گاهي....
مسلما هر انساني تحمل محدودي دارد. و روح ظريف شما تاب اين همه مشكلات را ندارد. مگر اينكه بر توان خود بيفزاييد.
بنده به همه مراجعانم گاه خصوصي و گاه عمومي مسائلي را براي افزايش توان خود جهت حل مسائل مطالبي را گوشزد مي كنم. و براي شما هم همين كار را كرده و خواهم كرد.
اينجا تاپيك هاي زيادي را مي بيني كه كساني از خودشان مي نويسند گاهي افراد جوابهاي زيادي در تاپيك مي گذارند و گاهي كم....
گاهي پاسخها ممكن است منجر به رنجش صاحب تاپيك بشود ، مثل پست من كه در جواب شما دادم ، اما شما گمان كرديد كه من نمي خواهم ديگر بشنوم....
اما در واقع اينطور نيست...
ما همه مي شنويم. و گاهي هم كه ضرورت دارد راهنمايي مي كنيم.
به هر حال تو تنها نيستي....
همانطور كه هيچ يك از اعضاء همدردي اينجا تنها نيستند....:72:
ما همه دوستت داريم و در كنارت مي مانيم. و هر كدام به هر نحو كه بدانيم و بتوانيم سعي مي كنيم كمكت كنيم.
شما 555 پست زده ايد...
بسيار بسيار از اين پستها آگاهي دهنده بوده است.
چه دلهاي اندوهگيني كه با پستهاي شما آرام شده
و چه فكرهاي جويا و كنجكاوي كه از پستهاي شما جواب گرفته.
گرچه شرمنده ايم نتوانسته ايم ما هم به همين اندازه مثمر ثمر باشيم.
اما هر آنچه بضاعتمان باشد پيشكش مي كنيم.
ما مي شنويم....
خودت هم سعي ات را بكن.
منتظريم
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
نیلوفر جان
به شخصه تمام پست هایت را خواندم . گاهی هر پست تو را چندین بار خواندم و حتی نت برداری هم کردم اما حرفی برای گفتن نداشتم .
گاهی قلم تو اشک از چشمانم در آورد . گاهی تو و توانایی های تو را تحسین کردم . گاهی با درد های تو درد کشیدم و گاهی ....
به هر ترتیب و در کل درک می کنم که فشار زیادی را متحمل شده ای و لحظات سختی را تجربه کردی .
نیلوفر جان از دید من تو سیم خاردار در گلویت گیر کرده اما وقت آن است که این سیم خاردارها را از گلویت خارج کنی .
می دانی زالو و رگ هر دو وابسته به هم هستند برای ادامه حیات و زندگی . اما این لازم و ملزومی و نیاز دو طرفه وقت دارد - زمان دارد - بالاخره یک روز ی زالو باید از رگ جدا شود .
اما کی گفته زالو بده؟!
مگر نه اینکه هر دو به هم احتیاج دارند .
اما امروز وقت آن است که خودت را رها کنی از هر چه سیم خاردار است و هر آنچه زالویی که به دست و پایت چسبیده . تو بالهای خودت را نمی بینی . بپر نازنین من . خودت را رها کن .
زاویه این دوربین را تغییر بده . در جا نزن . تکرار نشو. تکرار گندیدگی می آورد بدون اینکه خودت متوجه بشوی که در حال تکرار هستی .
تو استعداد فوق العاده ای داری - تو توانایی های فوق العاده خوبی داری - تکرار نشو . سن تو سن تکرار شدن در شجرنامه ی دیگران نیست .
رها کن این بندهای آلودگی را که در آن اسیر شده ای . دیگران یک سهمی از این آلودگی را دارند اما سهم خودت از مسئولیت مهر و عشقی که باید به خودت بدهی را نادیده نگیر . دستهایت را روی زانوهای خودت بگذار و بلند شو و یک یا علی بلند بگو و....و نشان بده که به اندازه مسئولیت و سهم خودت کاری کرده ای کارستان .
با دیگران جنگ نکن . آنها را همین گونه که هستند بپذیر و از کنارشان بگذر . تو نمی توانی با باورهای 40-50-60 ساله بجنگی - این جنگ فرسایشی است و نفس گیر .
تو گل نیلوفر هستی نازنین من .
خودت را و زیبایی هایت و توانایی هایت را باور کن . هر کسی نمی تواند گل نیلوفر باشد . ( به منطق رویش نیلوفر در مرداب فکر کن . شگفت انگیز است و تو شگفت انگیزی و بی نظیر و فوق العاده )
من به سهم خودم ترا دوست دارم . روزها و شبهایت برای من مهم است .رنج و دردهای تو برای من مهم است .
دوست دارم ترا مثل هر دختر جوان دیگری شاد و سرحال ببینم . آنگونه که موهایت را به دست باد می سپاری و رقص کنان فریاد شادی سر می دهی و زندگی را با تمام زیبایی هایش فریاد می زنی . سرمست بوی عشق و جوانی می شوی .
نیلوفر نازنین من قدر جوانی و زندگی در لحظه را بدان . در گذشته غرق نشو . ( در گذشته به غیر از آنچه که در آن گذشته و تجربه ای که کرده ای و درسهایی که گرفته ای خبر دیگری نیست ) رها کن تکرار و مرور گذشته را .
ببخش دیگران و خودت را به مسلخ باورها و عملکردهای درست و غلط دیگران نبر .
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
:72:
سلام!آني و مدير عزيز و ديگراني كه اين پستها را ميخوانيد!
بار ها و بارها از شما خواهش كردم اجازه بدهيد ادامه بدهم وشما رابه نقطه اوج زندگي و شروع و تولد دوباره ام ببرم. سعيم را كردم به شما و بقيه بگويم اينها پي يه زندگي نوين و جديد است.با پستهايم وبا تعريف جابهجا از گوشه هائي از زندگي جديدم خواستم بگويم من ققنوسي هستم كه از خاكستر گذشته خودم وآينده اي كه مي خواستند از من بسازند بوجود آمده ام/توجه نكرديد!
گفتن تلخ من از واقيعات گذشته و حتي حال! شروع من و پايه گذاري اين انديشه بود كه نيلوفر كيست كه وقتي درباره عشقم و مشكلاتي كه خانواده ام براي من و فهميدن اين عشق و بلاهائي كه سرمان آوردند و وضعيت فعلي من اينجا...صحبت ميكنم كسي از عزيزان اين تالار فكر نكند اين دختر نديده و نفهميده جادوي عشق كسي شده؟!:163:ولي اجازه نداديد.:303:
من هم ميخواستم به جائي برسم كه مثل بقيه دوستان(ساراي عزيز،بالهاي صداقت مهربان و ساير دوستان)پست به پست از مشكلام ترسهايم و حتي اميدواري هايم بگويم و جواب بگيرم ولي حالا ديگر هيچ انگيزه اي براي گفتن ندارم./
من از طرف همه حتي عشقم به پرگوئ محكومم چون هيچ كس مرا با دردهايم باور نميكند تا لذت و ارزش لحظه اي شاديهايم رادرك كند.پس بگذاريد اين راز سربه مهر باقي بماند!:163:
اين چهار سال عمر جديدي كه از خدا گرفتم متفاوت با همه زندگيم بود ولي شما دوست نداشتيد پله پله به لحظه هاي نوراني زندگيم ببرمتان!يك پرنده براي پرواز فقط به بال يا رهائي از قفس احتياج ندارد /چه وقتي كه در قفل قفس را بكشني و پر همبال پروازت را شكسته باشند آسمان هم مثل قفس بي معني است!براي پرواز به اشتياق و عشق نياز است / به دوست داشتن و بخشايشو بزرگواري عظيمي براي در اوج ماندن!
اگر خواستم روزي دوباره شروع به گفتن كنم از شاديهايم خواهم گفت وقتي كه گذشته!همانطور كه از ذهن و زندگيم رفت از صفحه رزوگار محو شود!:160:
بازهم ممنون و متشكر از اينكه اينهمه تحملم كرديد!:325:
من بازم تقاضاي قفل اين تاپيك را دارم!
خوشحال و شاد باشيد!:310:
ياعلي!:72:
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام دوستاي عزيز!
اميدوارم حالتون خوب باشه و از مشكلات زندگي رنجيده خاطر نشده باشيد!
هميشه راهي هست،مطمئن باشيد:310:
متعجبم و خوشحال از اينكه ميبينم بدون داشتن شارژ هم ميشه تو اين انجمن نظر داد!
مدتها قبل اين تاپيك رو زدم و به دليل توصيه اكيد مدير بزرگوار همدردي و دوستان مشاور ديگر تصميم به اقدامات عملي به جاي يك جا نشستن و غصه خوردن گرفتم!:303:
پله به پله پيش رفتم حتي راه رو به خطا رفتم/ تنهائي و درد كشيدم تا بالاخره شب سپري شد:163:
امروز ديگه خيلي درگير مشكلاتي كه از پسشون بر نميام نيستم ولي زندگي همچنان با همه سختيها و شاديهاش جريان داره،گوش شيطون كر شايد كمي منطقي تر از قبل شده باشم!ولي هنوزم شديدا حساسم:311:هنوزم بلاهائي به سرم مياد كه براي همه عجيبه و به قول يكي از همكارام دستم نمك نداره!:302:
به پيشنهاد دوست و هم تالاري عزيزم [/color][color=#4682B4]عمل نكردم و به اين تاپيك زجر آور سراسر غم دوباره يه سركي كشيدم :محتوي مطالب هموني بود كه گفتم ولي...
اينبار كمي بيشتر از اينكه فقط به حرفهاي خودم/كه حتي خودم از خوندشون عاجز بودم:325: توجه كنم اول كمي تو تالار چرخ زدم و بعد كه به تاپيك خودم و حرفاي دوستان نگاه كردم ديدم مطالبي كه اون روزها به دليل فشار روانيه زيادي كه بهم وارد بود عمل كردن بهشون برام ناممكن به نظر ميرسيد رو امروزه دارم به طور ناخودآگاه و با جديت پيگيري ميكنم و واقعا دارم نتيجه ميگيرم!
يكيشون اينجاست كه به حرفهاي ديگران درباره خودم و رفتارهاي بيرونيم بيشتر توجه كنم.يه جائي تو مطالعات اتماعي يه مطلبي رو ميخوندم كه زياد قبولش نداشتم:اينكه ما اون چيزي كه خودمون فكر ميكنيم نيستيم او چيزي از ما به چشم مياد كه تو ديد ديگرانه! مثلا اگه من با يه حرف به ظاهر منطقي كه به نظر خودم با ملايمت هم گفته باشم باعث ناراحتي ديگري شده باشم:اون شخص ممكنه به دليل عدم شناخت كافي يا حتي درگيرياي درونيه خودش اصلا به احساس و نيت دروني من توجه نكنه و فقط به احساسي كه نحوه گفتنه من درش بوجود آورده باشه فكر كنه!
ودر اينصورت حتي اگه من نيت خوبي هم داشته باشم به قول آني عزيز بايد فيلم گفتنمو باز بيني كنم و ببينم چي و چطوري گفتم كه نتيجه اش اين شده!
اين روزها سعي ميكنم با فراموش نكردن اهداف و عقايد درست خودم رو نحوه گفتار و رفتار خودم خيلي دقت بيشتري به خرج بدم و خيلي به حرفاي افراد دلسوز درباره خودم توجه كنم تا بيشتر از اين روزهاي باقيمونده عمرو جووني ام رو از دست ندم!
الان كه به حرفها و رزهاي 2 سال پيشم نگاه ميكنم ميبينم كه شكر خدا زندگيم خيلي تغيير كرده،سعي كردم حرفها و افكار منفيه كساني رو كه مي خوان به هر نحوي باعث نا اميدي من بشن رو تو زندگيم راه ندم و با بي توجهي بهشون نقشه هاشونو كور كنم!
دنبال افزايش توانائيهام رفتم و حتي تونسم از اونا روحيه خوب و قويتر و درآمدي در حد خودم و اطميناني براي دل ترسيده خودم بدست بيارم!ضمن اينكه تونستم به بخشي از آرزوهاي خودم كه ديگه نه مي خوام و نه ميتونم توقعشونو از خانواده ام داشته باشم برسم.خواسته هاي به حقي كه هنوزم عنوان كردنشون از نظر پدرو مادرم خنده دار و پر توقعيه!
هنوزم هونطورين و شايد بدتر و لي...من اهدافم رو واقعي تر كردم و ديگه تا براي چيزي سند پيدا نكردم براش پافشاري نميكنم(حتي اگه به درست بودنش مطمئن باشم)سعي ميكنم با اينكه صداي فكرديگرانو هنوز م ميشنوم بذارم خودشون حرفشونو بگن!البته سعي ميكنم:311: واينكه سرم به كار خودم باشه و بيشتر بشنوم و به همه تا جائي كه ممكنه محبت كنم و منتظر الطاف خدا باشم تا خودش به موقعش راهي آسان و زيبا برام باز كنه!:310:
براي همه تون آرزوي موفقيت دارم وبه عنوان يه عضو قديميه فراموش شده خاك خورده ازتون مي خوام
ياد خدا /ورزش و فعاليت و مفيد و از همه مهمتر شاد بودن رو تو زندگي فراموش نكنيد كه به قول عزيزي:
شاد بودن بزرگترين انتقاميه كه ميشه از زندگي گرفت![color=#6B8E23]
واگه خدا دري رو هر چقدر ميكوبيد باز نمي كنه كمي هم فكر كنيد شايد اون لحظه خيري براي شماپشتش نيست(اينو اول به خودم و بعد به شما دوستاي عزيز گفتم)ممنون از مدير عزيز كه هنوز اين تاپيك رو باز نگه داشتن تا بتونم بعد از 2 سل بازنگري به خودم و يه نتيجه گيري روو از خودم داشته باشم!
موفق و اميدوارو شاد باشيد!:72: