-
ممنونم از راهنمايي همتون
- - - Updated - - -
من ميترسم ميترسم ازينكه ي چيزي بگه و همه ارزوهام خراب شه ، من يه ازمون سرنوشت ساز ارديبهشت ماه دارم ،
نميخام با اعصاب خراب ادامه بدم
ميدونم بهم ميريزم نميتونم طاقت بيارم بخاد چيزي بشه ، هنوز با اميد زنده ام و يكم به درسم ميرسم ، اگه چيزي بشه كه ديگه هيچي ...
يعني شما فك ميكنيد بگه نميخام و من هميطور استوارو اروم بايد زندگيمو ادامه بدم سخته برام واقعا شكست دوباره
اول ايشون عاشق بودن من نه ولي منو به خودش علاقمند كردو الانم كه گذاشته رفته و برام تحملش واقعا سخته
هركاري كردم نتونستم با اقاي دكتر حبشي تماس بگيرمو ازشون يه وقت بگيرم ميشه اگه كسي ميتونه كمكم بكنه
-
بلاخره امروز خودم با پدرم صحبت كردم و تا اومدم ماجرا رو بگم همه چيزو ميدونستو خودش با همسرم تماس گرفته بودو اونم گفته بود ميام صحبت ميكنم
البته دو هفته پيشم اين قولو داده بود
الان حالم خيلي بهتره و از تمام دوستاي مهربون همدرديم ممنونم
-
نميدونم كار درستي ميكنم يا نه ،
حالم واقعا بده دلم شكسته دلم گرفته اخه چرا بايد اينطوري ميشد منكه بد نبودم بخدا خيلي. ارومو صبورم شايدم بخاطر صبر بيش از حدمه
بنظر شما من چكار كنم چه راهي رو امتحان كنم باز انگار دروغ داره ميگه اصلا نميخاد بيياد حرف بزنه خيلي دروغگووووووووئه
من هفته بعد مجبورم برم كاشان خيلي استرس دارم اصلا ازينكه ميخام ببينمش خوشحال نيستم بي تفاوتيه بيش از حدش روانيم ميكنه
نميتونم قبول كنم اين انقد تغيير كرده اخه چراااااااا
خدايا شكرت
-
ایشالا خیره.....به پدرت اعتماد کن و در هر صورت حقبقت بپذیر و اروم باش.
-
سحر از پدرت نپرسیدی که 2 هفته پیش قول داده تا حالا نیومده ، پدرت دیگه تماس نگرفته؟
یعنی بازم باید بهش بگه که بیاد اصلا بهش بگه مثلا من سه شنبه رو مناسب میدونم و منتظرتم ، شاید حالا حالاها بخواد قول میام میام بده و خبری نشه
اگه اومد حتما به خانوادشم بگید بیان حتما
حتما تاریخ مشخص کنید ، سال دیگه تابستون و سال دیگه بهارو... بیخوده ، یه تقویم بزارید جلوتون تاریخ دقیق مشخص کنید حتی اگه اون تاریخ خدایی نکرده دور بود اما از بعد از مشخص شدن تاریخ برید دنبال تدارک عروسی یا خونه
یعنی همون روز پدرت بگه از همین فردا برید دنبال کاراتون
سحر هرطور شده یه تاریخ خیلی نزدیکو انتخاب کن مثلا تو بهار94 هر چی بیشترازین نامزد بمونی امکان هر اتفاق ناجوری که خدایی ناکرده رابطتون رو تهدید کنه هست
یه موضوع خیلی مهم اینه که به جز بلاتکلیفی شما و طولانی شدن دوران عقد ، مشکل دیگه شما که حتما باید حل بشه اینه که محل کارشو بیاره پیش شما یا شما رو ببره پیش محل کارش که راه اول خیلی بهتره چون از اون محیط و
دوستاش هم دور میشه به خانواده تون نزدیکین و..
حتی بعد از اینکه رابطتون خوب شد با توجه به مواردی که قبلا گفته بودی یه خط جدید برای تلفن همراهشم بد نیست ، چون این خودش خیلی کمک کننده است که فردا به شماره هایی که داره چشمش نخوره یا
ازون دوست و رفیقا کسی بهش زنگ نزنه
موفق باشی عزیزم مطمئن باش تو اگه درست رفتار کنی و تصمیم های درست بگیری میتونی یه زندگی خوب شروع کنی به شرط اینکه دیگه این اشتباهاتتو تکرار نکنی حتما از طریق پدرت موضوع رو پیگیری کن.:72:
-
سلام سحر جونم....عزيزم نگراني نداره بالاخره بايد تكليفت مشخص بشه آخرش هرچي كه باشه چه خوب چه بد بخدا بهتر از اين بلاتكليفي هستش...به ود خدا فقط توكل كن...رفتي پيشش تو شاد باش و گلگي نكن...بذار يدفعه متاوت برخورد كني...استرس نداشته باش اون تورو دوست داره اگه نداشت تا الان صبر نميكرد...فقط آرامشتو حفظ كن...منتظر خبراي خوبت هستيم
:323:
-
پس فردا ميخام برم انقد استرس دارم دارم خفه ميشم
نه كه ازشون بترسم ولي اينكه بي تفاوتيشو و بي احتراميشو ميبينم خيلي ازارم ميده
به پدرم گفتن من هيچ مشكلي ندارم كي گفته من مشكل دارم شايد سحر مشكل داشته باشه
واقعاً نميدونم الان ٢،٥ ماه شده خيلي زياده كلا منو يادش رفته
اي كاش زودتر هفته ديگه اين موقع بياد تموم شده باشه
-
انگار همتون منو يادتون رفته سحر با يك مشكل تكراري ...
خيلي خيلي خيلي ناراحتم نميدونم واقعا چكار كنم دو ماهو نيم صبر كردم ، بخدا همسر من مهربون بود دوسم داشت حتي وسايل شخصيشو فروخت برا من يواشكي هديه ميخريد ، هرچي داشت برامن بود بهترينا رو برا من ميخاست
بهش اس دادم كه ميخام بيام اونجا كار دارم گفت من نيستم حالا ديگه نميدونم بايد چكار كنم اميدم به رفتنم بود شايد يه اتفاقي بيوفته و خوب شه
ولي من يه كار مهم دارم و بايد پنج شنبه اونجا باشم حالا نميدونم چكار كنم
البته من هميشه رو پاي خودم واستادم و ميدونم اين از نظر روانشناسي در مقابل مرد خوب نيست اخه نميخاستم اذيت شه و براش دردسر ايجاد شه ،
ديگه درس نميخونم با اينكه استادم خيلي ازم راضي بود ولي الان از دستم ناراحته كه چرا ديگه مث قبل نيستم و هر جلسه ازم ايراد ميگيره خيلي خجالت ميكشم ولي بخداااا نميتونم ، نميتونم قبول كنم كه انقد بهم بي محلي داد انقد بي تفاوت شد نسبت بهم
قول داده بود بياد و حرف بزنه ولي دروغ گفت به بابام هم ،
ميخام بخدا نزديكتر شم ولي چطوري ؟؟؟؟
-
سلام سحر عزیزم،
خانومی چرا انقدر خودتو اذیت میکنی،تو الان هیچی رو از طرف همسرت نمتونی عوض کنی! هر کسی مسئول رفتار خودشه و شما الان نمیتونی ایشون رو مجبور کنی که یهو مثل قدیم با هات رفتار کنه...
پس باید چیکار کنی،میدونی خودت؟!
باید تمام سعی خودتو بکنی تا این وابستگی رو تو خودت کمرنگ کنی،انقدر همه رفتارت رو با بود و نبودش یکی نکن:97:انقدر خودت خار و کوچیک نکن که چرا بهت محل نمیذاره و...
عزیز دلم باور کن کاملا درکت میکنم ولی تو تنها کسی هستی که الان در حال حاضر میتونی حالتو تغییر بدی!!! چرا درست رو انقدر شل گرفتی، منم یه زمانی بعد از بدنیا امدن دخترم کلا درسم رو ول کردم، اونوقها دانشجوی دندون پزشکی بودم و اگه بدونی چقدر واسه درسم زحمت کشیده بودم،شکم حامله تو کلینیک میدویدم تا بتونم بیمارامو راضی نگه دارم و بتونم درسامو پاس کنم ولی بعد از بچه دار شدنم زندگی خیلی روم فشار آورد و باعث شد که من چند مدتی از درسم دور شم و چقدر واسه زمان از دست رفته پشیمون و ناراحت شدم ولی چه فایده که زمان رفته دیگه برنمیگرده،خدارو شکر سرم به سنگ خورد و تمومش کردم ولی یاد گرفتم که تو زندگی باید هدف داشت و هر چیزی رو وابسته به شخصی نکنم که با خوشحالیش خوش باشم و با ناراحتیش دست از همه چیز بکشم و قمبرک درست کنم،بابد پبات داشته باشی !
سحر این احساساتت رو کنترلشون کن، بهشون اجازه نده وقت و نا وقت زندگیتو از این رو به اون رو کنند،همه چیز حد تعادلش خوبه،تو ماشالا دختر باهوشی هستی،کمی واسه خودت شخصیت قایل باش و سعی کن اصلا چند وقتی کاری بهش نداشته باشی،به خودت و زندگیت برس به اهدافت فکر کن،خدا همیشه باهاته،این هم نیز میگذرد و بدون اینها امتحانی بیش نیست گلم...
من یادمه اونوقتی که از همسرم جدا بودیم خودم رو با خدا یکی کردم،انقدر دلم میخواد باز مثل چند ماه پیش منو تو آغوشش بگیره،این منم که باید پا جلو بزارم... سحر جون با خدا درد و دل کن و ازش فقط واسه یک بار اون چیزی که میخوای رو بگو و ازش صلاحتو بخواه و بعد دیگه از خدا التماس نکن، فقط بهش توکل کن و بیشتر پای سجاده نمازت بشین،بشین دعا بخون، قران بخون! :43:
تمام امیدت به خدا باشه گلم،خدا حواسش بهت هست:43:
-
بانو سیمین بهبهانی
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻣﻨﻮﻁ ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻧﮑﻦ ..
ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺗﺎ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﻧﯿﺎﺑﯽ ﻭ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ
ﺑﻬﺘﺮین ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺧﻄﺎﺏ ﻧﮑﻦ ...
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ، ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺷﻮﻧﺪ ﺧﯿﺎﻻﺗﯽ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ..
ﻫﻮﺍ ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﻬﺖ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺸﺮﻭﻁ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﻨﯽ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﻒ ﺧﻮﺩﺕ
ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ ...
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻪ ﻣﻬﻢ ﺗﻠﻘﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺗﻐﯿﯿﺮﺕ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ . ﺁن ﻮﻗﺖ ﺗﻮ ﻣﯿﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻭﮔﺎنگی ﺷﺨﺼﯿﺖ.
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﻬﺘﺮین ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩش ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ...
ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﺧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺎﺯﯼ ﺁﻟﺖ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺷﻮﯼ...
ﻣﮕﺬﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺗﺄﯾﯿﺪ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍن ﺑﺎﺷﺪ ...
ﺑﺎ ﺩﻫﻦ ﮐﺠﯽ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺍﺕ،،ﺣﻔﻆ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﻦ ...
ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺷﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﭘﻨﺎﻩ ﻧﺒﺮ ،
ﻫﺮ ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩ ، ﺭﻧﺠﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺳﺖ ...
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ ...
ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﮑﻦ ،
ﺗﺎ ﻣﻨﺖ ﻫﯿﭻ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﯼ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺍﺕ ﻧﺒﺎﺷﺪ،
ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﻣﺎﺩﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﯽ ...
اين نوشته ي مرداد عزيز توو تايپيك دوست خوبم زندگي موفق بود فوق العاده قشنگ بود فكر كردم مناسب حال توام هست عزيزم...سحر جان فقط سعي كن قوي باشي برو شهرستان و كارتو انجام بده ميدونم سخته اما فقط بايد بعضي وقتا با آدما مثل خودشون رفتار كني تا بفهمن كه دنيا دسته كيه...خدا جاي حق نشسته و كناره بنده هاشه...
با تمام وجود اسم خداارو صدا بزن و ااز ته دلت باهاش حرف بزن به بزرگيه خودش قسم كه جواب تو همون جور كه دوست داري ميده من بارها تجربه كردم...خيلي مهربون تر از اونيكه ما بنده ها فكر ميكنيم...