RE: دارم از همسرم جدا ميشم.ولي هنوز دوسش دارم.توروخدا کمکم کنيد.
خوندن این داستان هم خالی از لطف نیست ...
روزي زني نزد شيوانا آمد و به او گفت كه شوهرش با وجودي كه دو فرزند دارد اما از او سير شده است و به جستجوي همسري ديگر برآمده است. زن گفت هر چه هنر دارد به خرج مي دهد و هر چه مكر و كرشمه بلد است را عرضه مي كند اما شوهرش مصرانه طالب همسر جديدي است. زن از شيوانا كمك مي خواست تا راهي به او نشان دهد تا شوهرش به او بازگردد.
شيوانا گفت :” از امشب به گونه اي با او برخورد كن كه انگار مرد جديدي است. فرض كن شوهرت عوض شده است و كسي ديگر شده است. رفتارت را بدون اينكه توهين آميز شود با او تغيير ده و خواسته هايت را به گونه اي جديد به او ابراز كن. در يك كلام همسري متفاوت از آنچه هستي براي شوهرت شو!“
زن شگفت زده از اين پند شيوانا او را ترك كرد و رفت. چند هفته بعد شوهر آن زن نزد شيوانا آمد و گفت:” همسرش با وجودي كه دو فرزند از او دارد اما متفاوت شده است و ظاهرا قصد بر هم زدن كانون خانواده را دارد. مرد گفت هر چه خودم را تغيير داده ام اما او هنوز متفاوت از گذشته عمل مي كند. از اين تفاوت بسيار خوشنودم اما مي ترسم او مرا رها كند . شوهر از شيوانا كمك خواست تا راهي به او نشان دهد كه همسرش او را ترك نكند!“
شيوانا گفت:” از امشب تغييرات همسرت را بپذير و با اين تغييرات به عنوان يك اتفاق پذيرفتني برخورد كن. تصوير همسر قبلي ات را از ذهن پاك كن و سعي كن همسر جديدت را آنگونه كه هست ببيني و بپذيري. اگر چنين كني قول مي دهم همسرت تو را ترك نخواهد كرد!“
RE: دارم از همسرم جدا ميشم.ولي هنوز دوسش دارم.توروخدا کمکم کنيد.
راستی چکامه عزیز همسرت در مقابل دیگران با شما چطور برخورد می کنه؟ مثلا در مقابل پدر و مادرت، یا اطرافیان؟
همه از جریان شما خبر دارن؟ اصلا مهمونی جایی می رید یا براتون مهمون میاد؟؟ برخورد همسرتون به چه شکله؟
RE: دارم از همسرم جدا ميشم.ولي هنوز دوسش دارم.توروخدا کمکم کنيد.
shad عزيزم مرصي از راهنمائيت.ما الان يکساله که مهموني نرفتيم.فقط يه بار که پدر و مادر همسرم از مکه اومده بودن و خونشون مهموني بود رفتيم.همسر من از اون مردائي بود که توي مهمونيها هميشه پيشم ميشست.دستمو ميگرفت.خلاصه خيلي زياد بهم توجه ميکرد.خيلي زياد.توي اون مهموني که باهم رفتيم طوري رفتار کرد که من از اول تا آخر مهموني بغض گلومو گرفته بود.اصلا انگار من وجود نداشتم.سر شام غذاشو برداشت و رفت يه گوشه و خورد.همه تعجب کرده بودن که آيا اين همسر منه که اين رفتارو از خودش نشون ميده؟آخه شما نميدونين قبلا چه رفتاري با من توي جمع داشت.خيل هوامو داشت و بهم توجه ميکرد.بعداز اون مهموني ديگه هر جاي ديگه دعوت شديم خودش بهانه مياورد و نميرفتيم.تا آخري مهموني که توي ماه رمضون بود و بايد خونه خاله اش ميرفتيم.بهم گفت پاشو بريم منم بهش گفتم ميام خيلي هم خوشحال ميشم که برم مهموني ولي خواهش ميکنم همين چندساعت رو تحمل کن و نذار همه از رابطه ما خبردار بشن.اگه قراره سرشام دوباره شامتو برداري بري يه گوشه ديگه بخوري يا به من بي محلي کني که ديگران متوجه بشن همون بهتر که نريم.من ميخوام برم مهموني که بهم خوش بگذره نه اينکه بغض کنمو و اعصابم بهم بريزه.اونم گفت همينجوريه.من اصلا کاري به کارت ندارم.يا همينجوري ميريم يا اينکه اصلا نميريم.اون شب نرفتيم.
ميدوني ديگه تقريبا همه يه چيزايي فهميدن.آخه يکساله که هيچ کجا نرفتيم.حتي عيد هم جائي نرفتيم.دوسه بارهم دوستاشو با خانوماشون رو دعوت کردم خونمون.ولي طوري توي جمع باهام رفتار ميکرد که همه کاملا متوجه ميشدن که اتفاقي بينمون افتاده.ماه پيش براش تولد گرفتم و دوستامون رو دعوت کردم.نميدونين چه رفتار سردي توي جمع بامن داشت.همه يه جوارائي فهميده بودن.ولي به روي خودشون نمي آوردن.
RE: دارم از همسرم جدا ميشم.ولي هنوز دوسش دارم.توروخدا کمکم کنيد.
دوستاي عزيزم فکر کنم بايد با حقيقت روبرو بشم.حقيقت هم براي من چيزي جز جدائي نيست.ديروز که از محل کارم برميگشتم نزديکاي خونه که بودم يه لحظه حس کردم دلم ميخواد به همسرم زنگ بزنم.باورتون نميشه وقتي ميخواستم شماره بگيرم انگار دفعه اولم باشه دلم تاپ و توپ ميکرد.دستام ميلرزيد.وقتي گوشي رو برداشت و صداشو شنيدم حس کردم چقدر دلم براي صداش تنگ شده بود.اونم بيرون بود و نزديک خونه.بهش گفتم ميشه يه جا همديگرو ببينيمو و تا خونه با هم قدم بزنيم؟قبول کرد.البته نه با روي باز.نميدونين چه حسي داشتم.بعد از يکسال ميخواستم تون خيابون با همسرم راه برم،قدم بزنم،حرف بزنم.يکسال بود که ما با هم بيرون نرفته بوديم.يعني اون نمي اومد.انگار اولين بار بود که باهاش قرار داشتمو و ميخواستم ببينمش.دلهره داشتم.نميدونم ميتونين درک کنين من چي ميگم يا نه.تا نزديکاي خونه از کار و محل کارمون و مسائل متفرقه صحبت کرديم.نزديکاي خونه که رسيديم بهم گفت اين شرايط ما تا کي بايد ادامه پيدا کنه؟تا 10 سال ديگه؟15 سال ديگه؟تا کي؟بهش گفتم تو اين شرايطو بوجود آوردي.چرا ما نبايد مثل دوتا انسان زير يه سقف زندگي کنيم؟آخه مگه من به تو گير ميدم؟اصلا کاري باهات دارم.من متوجه اشتباهاتم شدم.اگه غير از اين بود اين يکسال رو تحمل نميکردم.ميگفت بايد تاوان اشتباهت رو بدي.گفتم دادم.اين يکسال پس چي بود؟هر کي جاي من بود ميبريد.ميگفت تاوان اشتباهت طلاقه.بهش گفتم کي گفته تاوان گيردادن يه زن به شوهرش طلاقه؟همه زنها اين حساسيت رو دارن.الانم منکر اشتباهاتم نيستم.گفت ولي آدما باهم فرق ميکنن.من ديگه نميخوام ادامه بدم.من ازتو ديگه خوشم نمياد.ازت متنفرم.بهش گفتم آخه براي چي؟بخاط گير دادن؟من از روي ناآگاهي و دوست داشتن زيادم اين کار رو ميکردم.توهم اين حساسيتهارو بهم داشتي.(يادمه يه روز که بيرون بودم گوشيم silent بود.خيلي اتفاقي.وقتي رسيدم خونه بخاطر اين قضيه تا يک هفته دعوا راه انداخت که چرا گوشيت silent بوده.حتما جاي خاصي بودي.تازه بعد از اين قضيه از اونجائي که ياد ندارم بعد از هر دعوا اون براي آشتي قدم جلو گذاشته باشه با وجود اينکه من تقصيرکارنبودم باز هم گذشت کردم و طبق معمول هميشه من رفتم جلو و کلي ناز آقارو کشيدم تا با من آشتي کرد.)ديشب بهش گفتم همه توي زندگيشون اشتباه ميکنن.مهم اينه که متوجه اشتباهشون بشن و ازش درس بگيرن وديگه تکرارش نکنن.و براي من واقعااين اتفاق افتاد.تو چرا اشتباه کردنو حق من نميدوني؟گفت تو 20 سالت بود که ما با هم ازدواج کرديم.بچه نبودي که بخواي اين اشتباهات رو بکني.خلاصه طبق معمول هميشه بدون اينکه به نتيجه برسيم گفت ولش کن تمومش کن.اصلا من اشتباه کردم که همين الان هم باهات اومدم بيرون.همينجوري به زندگيمون ادامه ميديم.بهش گفتم آخه چرا اينجوري؟تو ميتوني يه فرصت ديگه به زندگيمون بدي.گفت نميخوام.ميتونم فرصت بدم ولي نميخوام.بهش گفتم من هيچ دليل منطقي نميتونم براي کارت پيدا کنم.حس ميکنم تو فقط ميخواي از زيربار مسئوليت شونه خالي کني.تو با اين کار داري با سرنوشت من بازي ميکني.چون دليلت منطقي نيست.ميگفت سرنوشت تو به من مربوط نيست.تو خودت اختيار زندگي خودتو داري.
خلاصه بازهم حرف خودشو زد.يه لحظه حس کردم طرف راست بدنم سر شده.واقعا سر شده بود.خيلي ترسيدم.توي اون لحظات فشار زيادي رو تحمل ميکردم.طرف راست بدنم حس نداشت.ميترسيدم سکته کنم.نميدونين چه حالي داشتم.يه شربت براي خودم درست کردم و رفتم بخوابم.ولي مگه خوابم ميبرد.همينجوري اشکهام ميومد پايين.خيلي فکر کردم.به جدائي.به دنياي بعد از طلاق.به اين که بعد از اينکه از هم جدا شديم از تنهاييهام ميترسم.از اينکه ديگه همسرم توي زندگيم وجود نداره.وقتي به اين فکر ميکردم يه دفعه ته دلم خالي ميشد.اصلا انگار باورم نميشد.نميدونم چطوري بايد با اين وضعيت کنار بيام.نميدونم.
دوستاي خوبم کسي بين شما هست که متارکه کرده باشه؟ميخواستم بهم بگه که من چه جوري بايد با اين وضعيت کنار بيام؟
بچه ها بامن حرف بزنين.بهتون احتياج دارم.
RE: دارم از همسرم جدا ميشم.ولي هنوز دوسش دارم.توروخدا کمکم کنيد.
چکامه عزیزم خواهر مهربونم دارم این حرفارو با گریه برات مینویسم منم دیشب فهمیدم که زندگیم تموم شده پدرشوهرم پیغام داده که بیاین تفاهمی طلاق بگیرین خب چه میشه کرد منم دورادور همه تلاشمو کردم ولی یه طرفه زندگیم طرف مقابله وقتی اون نخاد همکاری کنه دیگه کاریم از دسته ما برنمیاد عزیزم توکلت به خدا باشه تو رو خدا اینقدر خودتو اذیت نکن همه چیزو بسپار دسته خدا بگو خدایا من تا الان هر کاری که تونستم کردم از این به بعد با تو هر چی به صلاحمه برا پیش بیار . به شوهرتم بگو اگه میخاد خودش بره تقاضایه طلاق بده اینجوری برا توهم بهتره
RE: دارم از همسرم جدا ميشم.ولي هنوز دوسش دارم.توروخدا کمکم کنيد.
نمی دونم چی بگم عزیزم ولی از لحاظ روانشناسی انسان چهار انتخاب داره 1-خوب 2- بد 3- خوب وخوبتر 4- بد وبدتر البته اگر اشتباه نکرده باشم چون خیلی وقت پیش تو مدرسه خوندم شما الان تو وضعیت بد وبدتر قرار گرفتی عزیزم گاهی وقتا طلاق انقدرا بد نیست شما که از نظر مالی مستقلی اگر زندگی مشترک انقدر رو اعصابت تا ثیر میذاره که امکان سکته و نا راحتی روانی میشه باید بین بد وبدتر یکیو انتخاب کنی یه چیز دیگه راستی شوهرت کسی زیر سرش نداره آخه با این کارا یی که شما تو این یکسال انجام دادی دل سنگ بود آب میشد چه برسه شوهر آدم که یه مدت با عشق با هم زندگی کردن
RE: دارم از همسرم جدا ميشم.ولي هنوز دوسش دارم.توروخدا کمکم کنيد.
سلام
حل می شود انشا الله
هيچ گاه خدا را فراموش نکنيد. کاري است که شده...شايد مصلحتي در کار است. به هرحال نا اميدي کفر است و بدون اميد زندگي امکان ندارد. اگر شما بتوانيد اين کارها را انجام دهيد و اين زندگي را دوباره احيا کنيد، هنر کرده ايد نه اينکه به فکر طلاق و ...باشيد. فکرش را بکنيد, آيا اگر الان طلاق بگيريد, 1 درصد هم بعداَ پشيمان نمي شويد؟
اگر قرار به طلاق گرفتن باشدف وقت زياد هست. اما اگر الان طلاق گرفتيد با دست خود همه چيز را خراب خواهيد کرد و تمام فرصت ها را از دست داده و بعداَ هم پشيماني سودي ندارد.
حال انکه شما هنوز خيلي کارها را که گفتم انجام نداده ايد. من هم از روي خودم حرفي نزدم. تجربياتم بود و گفتم شايد به دردتان بخورد. وگرنه قصد نصيحت و از اين حرف ها نداشتم. اگر مايل باشيد، اين کارها را يک مدت انجام بدهيد.
توکل به خدا ببينيد چه نتيجه اي مي دهد. اما توكل خالي فايده ندارد. بايد با عمل همراه باشد.ضمناَ بايد اولش تحمل کنيد، چون اين کارها در طول يکي دوهفته جواب نمي دهد... مدتي لازم است تا تاثيرش را بگذارد
. طلاق آخرين راه است و مبغوض ترين حلال نزد خداوند. اگر شما بي گدار به آب بزنيد, مسئوليتش بر عهده خودتان است. اما اگر اول سعيتان را بکنيد و آخر سر راهي نمانده باشد, آنگاه تقصيري نخواهيد داشت....
ضمناً با هر كسي مشورت نكنيد. كساني را كه تشخيص مي دهيد صاحب انديشه هستند انتخاب كنيد. وگرنه به بيراهه تان مي كشانند.....موفق باشيد....
(یک وقت من هم دوماه ازهمسرم دور شدم و کار داشت به جاهای باریک می کشید و یک دوست متن پیام بالا را به من داد)
برو به این سایت http://www.eshia.ir/
یک دانلود کوچک
و وصل می شوی به دفتر ایه الله مکارم
با استاد مفیدی صحبت کن
RE: دارم از همسرم جدا ميشم.ولي هنوز دوسش دارم.توروخدا کمکم کنيد.
چكامه عزيز
چون خيلي دوست داري كه زندگيت رو حفظ كني ما هم سعي مي كنيم راهنمايت بكنيم وگرنه رفتار شوهرت واقعا" جفاكاريه . در حالي كه اگر شما مي خواستي مي توانستي اين همه خلاء عاطفي رو جور ديگري جبران بكني .نمي دانم شايد كسي ديگر وارد زندگي شوهرت شده باشد كه اينقدر با دلگرمي و قاطعانه در مورد جدايي صحبت مي كند .چرا هنوز جرات نمي كني از زبونش بيرون بكشي ؟ در هر صورت به حمايت خانواده نياز داري .بايد قوي باشي تا بتوني كه شرايط روحي خودت رو كنترل بكني .
RE: دارم از همسرم جدا ميشم.ولي هنوز دوسش دارم.توروخدا کمکم کنيد.
دوستاي گلم مرصي از راهنماييهاتون.indiindi عزيزشمابرام نوشته بوديد که کارهايي که گفتيد رو انجام ندادم.عزيزم اين اولي پيغامي بود که از شما دريافت کردم.پيغام ديگه اي از شما نگرفتم.nafas مهربونم هميشه پستهاتو دنبال ميکنم ولي راستش اينقدر مغز خودم هنگ کرده که توان راهنمايي کردنتو ندارم.عزيزم خيلي بخاطرت ناراحت شدم.درکت ميکنم.بهترينهاروبرات آرزو ميکنم.جدائي خيلي خيلي سخته.مي فهمم.هنوز هم برات اميدوارم.اميدوارم که اين اتفاق نيفته.برات دعا ميکنم عزيزم.
اسمائ عزيزم کاملا مطمئنم که همسرم با کسي ارتباط نداره.مطمئن مطمئنم.ديشب به خودش هم گفتم.گفتم که من تنها دليلي که ميتونم براي اين کارت بيارم اينه که از زير بار مسئوليت شونه خالي کني.نميدونم واقعا چه فکري ميکنه.خيلي راحت از طلاق حرف ميزنه.
دوستاي خوبم الان يکي ازهمکاراي همسرم با من تماس گرفت.4 ماهي ميشه که به همراه همسرش رفتن کيش و اونجا دارن زندگي ميکنن.به همسرم هم پيشنهاد داده که براي کيش انتقالي بگيره.همسرم هم عاشق زندگي توي يه محيط آروم مثل کيشه.همسرم هم تقريبا 3 ماهي ميشه که براي انتقاليش اقدام کرده.هنوز بهش جواب ندادن.همکارش ميگفت اينجا به نيرو احتياج دارن.چرا نيما کارشو پيگيري نميکنه؟(همسرم توي اينجور کارها تنبله و پيگير کارش نميشه.با اينکه خيلي دوست داره بره اونجا.)ميگفت اگه بياين اينجا روحيه جفتتون هم عوض ميشه.بهم ميگفت براي طلاق اقدام نکن تا کار نيمادرست بشه بياين اينجا.فعلا همينجوري ادامه بده.نميدونم چيکار کنم.به خدا ديگه گيج شدم.
RE: دارم از همسرم جدا ميشم.ولي هنوز دوسش دارم.توروخدا کمکم کنيد.
خانومی آروم باش
عزیزم اگه از طلاق می ترسی چرا اصلان بهش فکر می کنی
همین طوری کم کم بهش نزدیک شو یه کاری کن به کارهات عادت کنه اول نیازشو برطرف کن بعد از یه مدت اگه اون کارا نباشه
خودش به زبون میاد شما یه خانومی خودتو تو خونه درست کن به سرو وضعت برس سعی کن همش کارت گریه نباشه شیطنت کن
سر به سرش بزار حتی اگه کم محلی کرد اگه میره توی یه اتق دیگه تو ام برو همون جا بخواب اگه بازم رفت جای دیگه تو ام دنبالش برو
اگه پشتتو بهت کرد سر به سرش بزار شیطونی کن تا برگرده یه کاری کن احساس کنه داره بهش خوش میگزره فکر نکن داری منت کشی می کنی
اونیکه داری در موردش حرف می زنی شوهرته باهاش زندگی کردی و هنوزم زنشی