یعنی واقعاً واقعاً دلش برام تنگ نمیشه؟؟؟؟
یعنی واقعاً واقعاً دیگه دوستم نداره؟؟؟؟
یعنی واقعاً واقعاً هیچی یادش نمیاد؟؟؟؟
ازم بیزار شده... دلشو زدم دیگه... وگرنه اون کسی نبود که اینطور در حق من نامردی کنه...
نمایش نسخه قابل چاپ
یعنی واقعاً واقعاً دلش برام تنگ نمیشه؟؟؟؟
یعنی واقعاً واقعاً دیگه دوستم نداره؟؟؟؟
یعنی واقعاً واقعاً هیچی یادش نمیاد؟؟؟؟
ازم بیزار شده... دلشو زدم دیگه... وگرنه اون کسی نبود که اینطور در حق من نامردی کنه...
ببین اپال مادر و پدر شدن یه نعمتی هست که خدا به بعضیا میده... اما انگیزه و اراده ای که توی تو خشک شده ربطی به مادر شدن نداره. تو همه چیو تو مادر شدن واسه بچه اون نبین...یعنی مثلا اگه کسی پاشو ازدست بده سرطان بگیره کور بشه یا هزار تا بیماری دیگه بگیره با این فکر تو باید افسرده بشه بره بمیره یا موجود مهمی توی این عالم نخواهد بود. مثلا استیون هاوکینگ که کلا یه انگشتش کار می کنه باید می رفت می مرد چون کسی یه ادم علیل و تو دنیا نمی خواد تازه سربار اجتماع هم هست اما جنگیده کاری کرده که دنیا بهش احتیاج داره نه اون به دنیا... یا بتهوون که کر بوده بیخود کرده نشسته سمفونی نوشته! دنیا ادم کر می خواد چی کار؟! یا مثلا هلن کلر ناشنوا رو دنیا می خواد چی کار؟! همین انجلینا جولی هنر پیشه که به خاطر سرطان سینه رفت سینه هاشو در اورد پس یعنی تمام دیگه اینده شغلیش تمام دیگه...زندگی ادامه داره اپال جون هیچ ادمی ساکن نمی مونه که اگه بمونه مرده... مگه چند بار 20 30 یا 40 سالت می شه... حتی مادری که فرزندش رو از دست می ده هم بعد مدتی اروم می گیره... انیشتین سرتاسر زندگیش پر از رابطه های بی فرجام بوده..اگه سر هر رابطه ای می خواست بگه بمیرم که دنیا ول معطل می شد.... یا چارلی چاپلین وقتی عشقش ولش کرد باید می رفت گوشه خونه تا کپک بزنه! نمی خوام مقایسه کنم بگم توام انیشتین باش اما هر کسی تو جایگاهی که هست و تو این عالم داره قد خودش مهمه و نبودش یه خلا هست
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------opal دختر ناشناس عزیزم مرسی از راهنماییت... من زندگی بعدی نمی خوام... فقط می خوام فایل زندگی مشترکمو ببندم منم... نمی تونم توی رویاهام اونو حذف کنم یکی دیگه جاش بذارم... بچه یکی دیگه رو نمی خوام... چندشم میشه فکر کنم سرمو روی شونه یکی دیگه بذارم بهش بگم عزیزم عمرم جونم عشقم... از خدا خواستم زیاد عمر نکنم... نمی خوام پیر بشم... هر روز اینهمه جوون میمیرن... کسایی که همه دوستشون دارن... مامانایی که بچه هاشونو تنها میذارن... مردایی که عشقشون میمیره ... زنایی که عزیزشون میره... منی که هیچ کس را توی این دنیای به این بزرگی ندارم که دوستم داشته باشه... منی که مامان هیچ بچه ای نیستم... به درد هیچ کسی نمی خورم ... حاضرم منو ببره به جای عشق یکی دیگه که می خواد ازش بگیره داغشو به دلش بذاره یا به جای مادر یه یچه که قراره سر زا بره... به خدا حاضرم حتی جای یه سوسک سیاه که یکی غاشقشه من برم اون بمونه...
آقای امیر محمود
بله اون می دونست که این احرین فرصتشه... و حتی به زبان هم به من گفت من دیگه تو رو نمی خوام و به عمل که می بینید...
1. بله من همسر قانونیش هستم.
2. من می دونم خدا می دونه اونم می دونه هرچند که از نظر ظاهری آسیبی نیست اما نه من نه اون به هر حال ویرجین نیستیم... من اگر مرد هم بودم بودم می بایست در جواب اینکه رابطه داشتی یا نه بگم بله داشتم و تمام.
3. مسایل مهم از دید من مهم از دید اون مسخره و زنانه و مسایل مهم از دید اون مهم از دید من دستیافتی نبودن چون ایده آل طلبانه و کمالگرایانه بودن... کی از یه پسر 26 ساله انتظار داشت پورشه داشته باشه؟؟؟! چند وقت طول می کشه یه پسر از راه حلال بتونه یه پورشه بخره؟؟؟؟ یه مزدا 3 همون کاری را انجام میده که یه پورشه... به من میگفت طبعت پسته!!! در صورتی که من اینو میدیدم که جای اینکه 10 سال جون بکنی واسه یه پورشه که بره به نه نه اش ثابت کنه از پسش بر میاد بدون کمک می تونستیم زندگیمونو بسازیم تا اون موقع دوتا بچه داشته باشیم...من زنم تا ابد که نمی تونستم منتظر بمونم بدنم اجازه نمی داد... ولی اون این چیزا را درک نمی کرد.
4. بله همیشه من شروع کننده بحثا بودم چون احساس می کردم داره در حق من برای تشکیل زندگی کوتاهی می کنه و حق منو می ده برای کارش و برای رسیدن به پول... شهرت... قدرت اونم پول کلان... اوایل همیشه می گفت حق با توئه من شرمنده تو هستم جبران می کنم اما از شش هفت ماه پیش تبدیل شد به یه آدم گستاخ و عصبی... یکی من میگفتم ده تا جواب میداد... اس ام گوشیشو بسته بود... زنگ نمیزد... سر نمی زد... به خانواده گیر میداد به نفس کشیدن منم گیر میداد...
5. خانواده اشو رو اصلا ادم حساب نمی کرد... یک بار مادرش اوایل پرسیده بود کی هست چجوریه بهشون گفته بود هیچ ربطی به شماها نداره!!! خوب و بدش پای خودم هست!!!! خانواده تحصیل کرده با کلاسی داره... مادر و پدرش سرشناس هستن... ولی کینه ای و کنترلگر یعنی شما اگر فقط گفتی چشم دنیا رو به پات می ریزن اما اگر سرتو بالا گرفتی دیگه باختی!!! (دقیقاً همین رفتارای اخیر این اقا نماد رفتار خانواده اش هست). خانواده ما سنتی، کم جمعیت تر از اونا، از نظر اقتصادی پایین تر ولی از نظر محبت صد در صد بالاتر... بابای من خیلی به این آدم علاقه داشت... اونم هیچ وقت به بابا بی احترامی نکرد. روزی هم که گفت تو رو نمی خوام گفت دلم برای بابا می سوزه اما تو که دخترشونی بهشون رحم نکردی چرا من بکنم؟؟؟ ( منظورش اینه از حرفای من سرپیچی کردی تو... من همیشه باید بگم چشم تا این اجساس مردی کنه... درصورتی که من می دیدم اهدافش غیر واقعی هستن... و احساس تهدید می کردم نمی تونستم تاییدش کنم). در جواب می گفت چون تو آدم ضعیفی هستی دور نمای زندگیت اینه منو با خودت مقایسه نکن و میرفت شیرجه می زد توی یک معامله میلیاردی و بعد درمونده و دست خالی همون چند میلیونی هم داشت ازش می گرفتن بر میگشت... من می گفتم آدم با چند میلیون با طبع بلند هم باید یه گام حداکثر 400 یا 500 میلیونی برداره نه بیشتر... بعد می رفت میدید حرف من شد می گفت تو منو له کردی با حرفات... من مردم تو باید به من بگی چشم من گفتم بمیر تو باید بمیری ادای اینو در نیار که خیلی حالیته... شکست پشت شکست... توی همین ماجرای آخری وقتی من گفتم چند میلیونی که بهت قرض دادمو بده تا مشکلم حل کنم خودم مطمئنم که نداشت که بده و مطمئنم که له شد اینبار واقعاً...
6. من کارمندم حقوق ثابت دارم از همین چندرقاز به خانواده ام و به ایشونم کمک می کردم... ایشون کارمند و کار آزاد ایده ال طلب الکی یعنی پول در میاورد اما تبدیلش نمی کرد به یه چیزی که باهاش زندگی خانوادگیشو بسازه... همه اش دنبال این بود که یه جوری ما بریم سر زندگیمون که چشم عالم و ادم خصوصا خانواده اش در بیاد... توی این وضعیت کشورم که هر بچه ای می دونه این امر از راه حلال ناممکنه... حرومشم که ما یه عمر نخوردیم امیدوارم هستم هرگز نخوریم آتیش جهنم زیر پامون روشن کنیم...
نه من نگفتم فقط اون مقصره... من هیچ وقت از دید یه مرد نتونستم به این اوضاع نگاه کنم و زنانه اصرار کردم و فرای اصرار هی تکرار کردم اونم دیگه کم آورد... می گفت من به زانو درش اوردم... ولی خدا شاهده این چهار سال بازده این جون کندناش برای خانواده مون صفر صفر بود... هیچی حتی یه مانتو برای من نخرید یا تا همین پارک محله منو نبرد هیچی هیچی... نه هدیه تولد نه نامزدی نه ازدواج... خدایی نامردی نکنم همیشه گل برام می خرید ولی بیشتر نه... خونه زندگیم که نداشتیم... فقط حرف حرف حرف...
- - - Updated - - -
دختر ناشناس عزیز... نمی دونم چند سالته گلم اما توی یه برهه ای از زمان یک زن دیگه به عزیزم قربونم فدات بشم عشقم گلم های آقایون نیازهاش برطرف نمیشه... دلش می خواد زندگیش به ثبات برسه ... موقعیت اجتماعی من بد نیست عزیزم ولی زندگیم لنگه زندگی خانوادگیم بود... دلم م یخواست به عنوان یه زن متاهل زیر سقف خونه بابام نباشم... دلم می خواست اگر فرضا پول نداریم خواهرم خبر نشه... دلم م یخواست برم ورزش کنم تغذیه سالم داشته باشم بدنم اماده بشه بچه دار بشم... برای من اون خونه اجاره ای وسط شهر هم کفایت می کرد... ویلای توی زعفرانیه و محمودیه به نظرم سنگ بزرگ علامت نزدن بود... می گفت تو و خانواده ات طبعتون پست هست وگرنه خونه توی زعفرانیه نهایت ارزشه و می ارزه براش بجنگی من نم یتونم بیام توی خونه پایین شهر بشینم!!!!! گویی توی اون خونه تو و یه بچه زر زروو هم باشه... من دلم خونه چی بگم آخه... تقصیر خودمه من که خانواده م یخواستم باید با کسی وارد رابطه می شدم که اونم خانواده بخواد!!!! نه من خانواده بخاوم اون پورشه و خونه توی زعفرانیه!!!!! اونم خدا شاهده با جیب خالی!!!! فقط برای اینکه به خانواده اش ثابت کنه بی حمایت اونا بهترین زندگیو ساخته!!!! برای همین می گم خوش نمیگذرونه دیگه!!!! نهایت کارش اینه تا اخر جونش از خودش کار بکشه... حالا چون منم گفتم نمی تونی این یه دشمن دیگه بهش اضافه شده انگیزه بیشتری داره که ثابت کنه می تونه!!!! روزی که م یرفت گفت میام با پورشم جلوت ببینی دخترا چطور برام می میرن... گفتم برای تو نه برای پورشه ات میمیرن اونوقت... این منم که برای خودت با دست خالیت می مردم و نفهمیدی...
- - - Updated - - -
همیشه دعام این بود خدایا کمکش کن، آبروشو نبر... دستشو بگیر تا غرورش له نشه... خدایا توی چشم مردم خوارش نکن... ولی ... نمیدونم راضی هستم به رضای خدا... وقتی میگم جوون می کند واقعاً جوون میکندا... ولی سنگ بزرگ بر میداشت متاسفانه... البته میگفت بس که تو آیه یأس می خونی و نه توی کارم میاری من موفق نمی شم... تو باید منو تشویق کنی امید بدی... سعی می کردما که امید بدم ولی توی ذهن خودم مثل این بود به یکی که چهار دست و پا نداره بخوای امید بدی که سوپرمن میشی... می گفتم با خودم اگر از توهم درش بیارم حداقل سوپرمن نشه یه ادم موفق جامعه خودش محسوب میشه که... اون می گفت منو می کوبی له می کنی... تو منو نمیشناسی که چه توانمندیهایی دارم... می گفتم خوب برو انجامش بده من به فرایندش کار ندارم نتیجه رو بیار بگو این نتیجه زحماتم تا من اصلا بهت سجده کنم... می گفت باشه... کلی می گفت اره اینبار دیگه تمامه و بلیط گرفتم بریم فلان جا و فلان و ال وبل... می رفت شکست می خورد میومد سر من خالی م یکرد که آره من مردم تو باید بگی چشممممم!!!!!!! زورش به سر من میرسید... تنها جایی که زورش میومد شکست بخوره کنار من بود اینجا باید همیشه پیروز میدان و قهرمان زندگیم محسوب میشد... خدایی یک بار دو بار سه بار اخه وقتی دایم یه مرد شکست میخوره دیگه هیچ انگیزه ای برای تحسین کردنش از طرف زن باقی نمیمونه مگر احمقه من الکی هی بهش بگم وایییییییییی تو چه مرد با حالی هستی؟؟؟ نیستی دیگه باز شکست خوردی پا شدی اومدی دست از پا درازتر به حرف آدمم گوش نمیدی... خدایی منم جاش بودم می ذاشتم میرفتم تا شاید با خودم کنار بیام خودمو جمع و جور کنم...
البته من شوهر شما رو نمی شناسم و قضاوت راجع به ایشون نمی کنم.
اما با توجه به صحبت های شما، نکات منفی مهمی اشکار شده.
----------------------
شما قبل از اینکه با اون اقا عقد رسمی کنید، چه مدت از ایشون و خانوادش شناخت داشتین؟ ( بلا فاصله به هم اشنا که شدید عقد کردید؟؟!!)
خب می رسیم به نکات منفی از زبان شما:
1- عدم تفاهم در مورد مسائل مهم. حداقل در مورد مسائل اقتصادی که بسیار مهم هستش.
2- عدم داشتن برنامه ریزی مشخص و هدف برای زندگی.نداشتن برنامه و هدف باعث شکست پشت سر هم میشه تا جایی که شما و همسر تون جون به لب می شین. یک مثال ساده: در این مدت 4 سال، اگر نمی تونستید خانه بخرین، حداقل برنامه ریزی می کردین یک خانه اجاره کنین و بعدش یک ماشین به اندازه توان مالی تون بخرین. نه اینکه اول زندگی به فکر خرید خانه میلیاردی و ماشین لوکس باشین.
3- رفتار هر دو تون نسبت به هم نادرست بوده. هم شما که بهش گفتی" بمیر" و احتمالا بهش گفتی "که همش شکست خوردی و هیچی حالت نیست."
شوهر تون که از خدا بی خبر جوابگو نیست.
به جای اینکه به همدیگه حرف ناسزا و نا مربوط بزنید باید سر مسائل مهم صحبت کنید. مثلا اگر شوهر شما مسیر نادرست در زندگی میره، بهش گوشزد کنید که عواقب این کار چیه. نه اینکه باهاش دعوا کنید و بگین چرا مسیر درست نمیری.
4- شوهر شما حتی خانواده خودش رو هم حساب نمی کنه. این نکته منفی خیلی بدی هستش. پدر و مادر صالح خیلی می تونن به فرزند کمک کنن. کسی که حمایت خانواده اش رو اول زندگی مشترک نداشته باشه، در نتیجه زندگی سخت تر می گذره.
با این وجود این نکات منفی، زندگی مشترک شما فراز و نشیب زیادی داشته و بعد از مدتی شوهرتون شما رو ترک کرده.
در یک زندگی مشترک، زمانی که اختلاف و دعوا زیاد بشه، یک طرف سعی می کنه برای رهایی از فشار عصبی و روحی خودش رو دور کنه.
اقای امیر محمود خدا خیرت بده... اگر این ادم قید خانواده اشو نزده بود یا یه دلسوزی داشت توی رندگیش یه پدری برادری یه مردی که اگر کور نبود می فهمید این داره با این زیاده طلبی های بی موردش زندگیشو به باد میده و اینو راهنماییش می کرد این گوش می کرد که من زن مجبور نمی شدم اینطور نقطه ضعفاشو بکوبم توی صورتش که!!!! وقتی غیر من با هیچ ابوالبشری این ادم مراوده نداشت... چه خاکی باید من به سرم می ریختم من... به خدا اینقدر خر نیستم نفهمم دوست نداره این حرفا رو از زبون من بشنوه... ولی دیگه چاره نداشتم باید بهش می گفتم ... اگر چه من هدفم این بود بگم که در نهایت کارمون به اینجا نرسه ... که رسید... پس هیچ دفاعی ندارم از عملکردم در حال حاضر... اگر کارم اشتباه نبود زندگیم از هم نمی پاشید دیگه...
ما 5-6 ماه بعد از اشنایی عقد کردیم که اسلام!!! به خطر نیافته!!!! واقعا توی این زمونه عقل یه دختر مدرسه ای از من بیشتره... ولی نه... اینقدر شیفته اش بودم که همون روز اولم می خواست عقد می کردم... مثل یه احمق... الانم بر می گشتم به گذشته باز همین کار رو می کردم... چشماش یه متانت مردونه ای داره که اصلاا باورم نمیشه اون ادم دوست داشتنی و مهربون که وقتی باهاش شوخی می کردم لپاش گلی می شد و چشماش می خندید همین ادم بی احساس امروزه... دلم براش تنگ میشه حتما...
نمی دونم چرا با این که خیلی سرم شلوغه سر کار هی میام تاپیکتو بخونم! حالا با این اوصافی که ازش می گی چقدر به نظرت می تونی واسش صبر کنی؟ اصلا می خوای بری زیر یه سقف باهاش؟ مثلا الان یه شکست دیگه بخوره صد در صد دست از پا درازتر برمی گرده سمتت می خوای چیکار کنی؟ این اوصافی که ازش می گی خدا وکیلی یه زندگی میلیاردی و به قهقرا می بره این بلند پروازیا زمینش می زنه چه برسه به یه زندگی معموولی... نمی دونم من که می گم به جای غصه خوردن فکراتو جمع کن ببین چیکار می خوای بکنی
دختر ناشناس عزیزم مرسی که میای سر میزنی اینجا... من که هنوز از تخت نیومدم بیرون امروز... همینجا استرسم کمتره می نویسم تاپیکای بچه ها رو می خونم... نمی دونم عزیزم چی باید جوابتو بدم... چون این وضعیتش همون 6 ماه اول به من واضحا معلوم شد... و من هی صبر کردم... هی توجیه کردم... هی گفتم بالاخره از پسش بر میاد ولی متاسفانه چیزی که واضح و مبرهنه دیگه گول زدن نمیخواد... دقیقا اینطوریه که می گی امروز روز توی این جامعه خیلیا هستن با ماهی کمتر از یک میلیون دارن سر می کنن این درامدش ماهی 5-6 میلیون هست حداقل... ولی خیلی معذرت می خواما ولی اگر حقوق من نبود من باید از بابای 80 سالم پول تو جیبی می گرفتم... یک خونه ای ابرومند می خواستیم رهن کنیم با 50-60 میلیون می شد دیگه... ادم نمیمرد یه مدت با بی ارتی بره یا مترو... ولی خوب متاسفانه هدفش از تشکیل خانواده دقیقا این بود بزنه تو چشم خانواده اش... من اگر می خواستم یک مجلسی برم که خانواده این توش بودن باید از سر تا پامو می برد ارایشگاه عوض می کرد... مو هام باید بلند باشه...رنگش باید روشن باشه باید مانیکور کنم باید لباسایی بپوشم که این میگه... می گفت تو خوشگلیهات واسه منه صورتت را هم نشوری نازنینی اما وقتی می خوایم بریم مهمونی اونی که من می گم خوب؟؟؟؟ به خودش اشاره میکرد میگفت سلیقه ات حرف نداره ولی به خاطر من اینا رو بپوش که من می گم... منم لذت می بردم از اینکه اینطوری چشماش برق می زد از شادی... م یگفتم باشه اگر دوست داری...
نمی دونم... من دقیقاً از 7-8 ماه بعد از آشنایی اون تصویری که همیشه وجودش را انکار می کرد را در این ادم دیدم... در این 4 سال ذره ای هم تغییر نکرد... البته بدتر شد که بهتر نشد... بی سواد و بی شعورم نیستا... نمی دونم چشه به خدا ماهی 3-4 میلیون از اون درامدشو میداد دست من... یا حداقل گوش می کرد یه حداقلهایی فراهم می کرد بعد میرفت دنبال بهترش... الان هم خونه زندگی داشت هم ماشین داشت هم عزت و احترام داشت...
- - - Updated - - -
من اسمشو میذارم بلند پروازی مفت اون می گفت من جواهرم لایق بهتریناست... یا بهترینا رو براش فراهم می کنم یا یه چیزی کمتر از عالی هرگز!!! چون اصلا در شأنش نیست چون مال منه اون... من!!!! بعد میگفت اووووووووووووووف حال می کنی با شوهرت چقدر مرده چقدر دوستت داره... ولی دوستم نداره ... اون تصویر ذهنی خودشو از یک زن که روی من متمرکز کرده بودش را دوست داشت...
- - - Updated - - -
بعد از اون طرف من می دیدم دختر پسرای دیگه بعد ما آشنا شدن هر کدوم دونه دونه می رن سر زندگیشون... من به عنوان یه زن شرایطم از شرایط زن دربون و راننده شرکتم بدتر بود اونوقت این از من انتظار داشت تحسینش کنم... تشویقش کنم... بهش امید و انرژی بدم... بگم شوهرم خداست... بهش می گفتم ادم نمیتونه خدا باشه عزیز بزار خدا خدایی کنه تو بیا ادم باش!!!! م یگفت فرق نداره قطره هم از جنس همون دریاست... من نمی تونم ادم باشم...
- - - Updated - - -
نمی دونم فکر نکنم از دید مردها این ادم غیر طبیعی بوده باشه زیاد اما میدونم که از دید خانم ها این دقیقا همون مردی هست که یک زن را دق مرگ می کنه:161:
سلام اوپال عزیز
ببین چرا فکر می کنی که خانواده شوهرت اونو رها کردند ؟؟؟
راستش تا الان که من تمام تاپیک شما رو دنبال کردم دیدم که اونه که دنبال رها شدنه زن اولش رو رها کرده شما رو رها کرده و از کجا معلوم شاید هم خانواده اش رو هم رها کرده باشه و اگه این فرض درست باشه و نامزد شما خانواده اش رو رها کرده باشه از همون اول باید می فهمیدید که کسی که خانواده خودشو رها کنه همسر و زن و زندگی رو هم رها خواهد کرد البته این یه فرضه
ولی در مورد احساست عزیزم نذار چیزی برات مبهم بمونه حتما دنبال این باش که چرا تو رو تو بی خبری گذاشته این نظر منه بذار از زبون خودش بشنوی که دیگه نمی خواد ادامه بده ذهن خوانی نکن این جوری واقعا عذاب می کشی و اعتمادت به تموم مرد ها از بین می ره اگه فقط یک درصد طلاق بگیری این ذهنیت منفی برات باقی می مونه که شاید بعدی هم بی دلیل رهات کنه
شما که رابطتون دوستی نبوده که بخوای با فرض و گمانه زنی پیش بری و این جور که من از تاپیک شما متوجه شدم واستون ارزش زیادی قائل بوده اینکه می گین می خواست من توی مهمانی ها ی خانوادگیش خوب ظاهر بشم و یا اینکه ازتون زیاد تعریف می کرد ...
عزیزم غصه خوردن هیچ دردی رو دوا نمی کنه چند وقت پیش منم به شدت دچار بحران شدم واسه اینکه به زندگی مشترکم ادامه بدم و یا جدا شم واسه چیزی که از زبون دیگران شنیده بود م و اون این بود که می گفتن شوهرم بهم خیانت کرده روز گار بسیا ربدی رو می گذروندم من از شوهرم جز خوبی و مهر و محبت چیزی ندیده بودم و هضم این موضوع برام سخت بود داشتم دیوونه می شدم سه روز تموم تو بیمارستان بودم و خانوادم هم بی نهایت به شوهرمن توهین می کردند ولی توهین نبود مثل تیری بود که به قلب من نشونه می رفت با بی رحمی تموم کسی رو که من می پرستیدم به فحش می کشیدند و در مورد چیزی که اصلا ندیده بودن و فقط در حد یه حرف بود ...
تو این شرایط عروسی دوستم بود شوهرش خواستگار قبلی من بو د همه خوشحال بودن خواهرم بچه اش تو بغلش بودو چسبیده بود به شوهرش اون خواهرم تعریف از خوبی های شوهر دوستش می کرد و من می خواستم سر به تن هیچ کس نباشه
اگه می خواستم به حرف اون ها گوش بدم زندگیم از هم پاشیده بود ولی به همشون گفتم تا وقتی اسم شوهرم تو شناسنامه ام هست به هیچ کس اجازه توهین نمی دم من دوستش دارم تا بهم ثابت نشه باور نمی کنم تاپیکم هست
روز های سختی بود ولی گذشت ...
دوستم می گذره ولی نذار ذهنت حساس بشه که چرا با من این کارو کرد فکر نکن که غرورت پایمال می شه فکر نکن که مثل آشغال باهات برخورد می شه این زندگی تو هست و اگر خدایی نکرده حتی ا درصد به طلاق رسید که انشاله اینطور نمی شه پیش خودت شرمنده نباشی بگی کاش تلاشم رو کرده بودم الان تلاشت رو بکن بفهم شوهرت کجاست بفم که داره چی کار می کنه 4 سال به پاش نشستی و هزار جور خاطره ازش داری بذار اگه قراره تموم بشه کامل تموم بشه و در آینده زجر کش نشی اینکه مثلا به خاطر غرورت 4 ماه ا ز شوهرت سراغ نگیری و سروسنگین باشی خودت رو داغون می کنه من می فهمم چه زجریه هر پیام و هر زنگ موبایلی رو فکر می کنی که اونه هر کسی که زنگ خونه ات رو می زنه فکر می کنه اونه و این انتظار زجر کشت می کنه
الان تو یه هفته اگه دقیق پیگیر باشی می تونی از ش ردی پیدا کنی ببخش ولی این احساس سر در گمی مثل یه بار سیب زمینی گندیده است که اگه قرار باشه یک هفته بوی گندش رو تحمل کنی خیلی بهتره تا اینکه چندین و چند ماه
دختر خوب به بهانه غرور خودت خودت رو معلق نگه ندار برو دنبالش پیداش کن و حرف هاتو باهاش بزن یا رومی رومی یا زنگی زنگی
اون همسرته فکر می کنی اونهایی که تو جنگ شهید شده اند خانواده هاشون راحت تر بودند یا اون هایی که مفقود الاثر شدند ؟
دوتاش سخته و تحمش طاقت فرسا و لی مطمئن باش اونی که فرزندش مفقود شده همین الان هم منتظره برگشته اون فرده
این بارو با خودت نکش تکلیف خودتو روشن کن بلاتکلیفی و انتظار واسه ما زن ها بدترین چیزه واست از ته دلم آرزوی آرامش می کنم
سلام دختر خوب... مرسی که اینقدر وقت گذاشتی برام خواهرانه نوشتی... ازت ممنونم
عزیزم خودش بهم گفت که دیگه منو نمی خواد... گفت می خواد بره تا فراموش کنه... و رفت... من غرورم را کم زیر پا نذاشتم عزیزم... اینبار هم زنگ زدم بهش بگم م یخوام ببینمت با هم حرف بزنیم نگرانتم... جوابمو نداد و بعد هم خاموش گکرد گوشیش رو. هیچ وقت عادت نداشت روی من تلفن ریجت کنه این دفعه هم نکرد گذاشت زنگ خورد و بعد خاموشش کرد بلافاصله و دیگه هم روشنش نکرد. شماره خونه را جواب نمیده... محل کارش نمیره... دوستاش فقط بهم گفتن می خواد از تهران بره... داره فرار می کنه از دستم... ایمیل جواب نمیده... هیچ فعالیتی توی فیس بوک نداره... هیچی انگار اصلا یه ادمی به اسم... هرگز وجود نداشته... در مورد خانواده اش مخصوصا مادرش حق باتوئه... این ادم وضعیت را به جایی می رسونه که ادم ارزو میکنه نباشه بلکه از شر استرس زندگیش خلاص بشه ادم... خیلی کله خرابه... دایم تن و بدن ادم می لرزه این یه بلایی سرش بیاد حرف هیچ کس را هم قبول نداره و کوتاه نمیاد... هیچی ... بله من خدا می دونه چقدر سعی کردم رابطه اش با خانواده اش خوب بشه... بعد در اومدن گفتن کفگیرتون خورده ته دیگ؟!!! من گفتم روز مادره روز پدره دلشون میشکنه عزیز بیا یا برو یا یه زنگی بزن... با کلی بدبختی راضی شد زنگ بزنه... گوشی رو برداشتن دقیقا همون چیزایی که ازش می ترسید رو بارش کردن... اونا هم مرض دارن وگرنه اگر واقعا دلتنگ بچه اش بود صداشو میشنید بعد این همه وقت دلش ضعف باید میرفت اون مادر... ولی نه... اصلا تحویلش نگرفتن... نه یه بار چندین بار سعی کردم دیدم این بدبخت بعدش نابود می شه تا چند روز افسردگی م یگیره منم گفتم ولش کن... من که عاشق چشم ابروشون نیستم که پولشونم که به قول خودشون نمی خوام... مرا به خیر تو امید نیست شر نرسان...
دختر خوب عزیزم اون خودش به شدت از اینکه اوضاع مطابق پیش بینی اون پیش نرفت ناراحته... غرورش له شده... شکست خورده... این فرارش بهونه است... اینقدر حجم اتفاقات این مدت غیر قابل تحمل بود که از پا در اومد... نیتش و ذاتش خراب نبود به خدا ولی عملکردش با حرف و نیتش نمی خوند...
از کجا بگردم پیداش کنم... نه خواهری نه برادری نه دوستی نه روزگاری ... اینکه من همسرشم چی رو تغییر میده وقتی من همه کسش بودم؟؟؟؟ چاره ای ندارم جز اینکه سراغشو از خودم بگیرم... کجایی؟؟؟ چه می کنی؟؟؟ دوستش می گفت ماموریت خارجی بهش دادن...
دیگه اونی که بخواد بپره می پره تازه اگر ببینه التماسش می کنم مصمم تر میشه... اون هیچ نشانه ای از توجه یا علاقه داشتن به من نداره دیگه... نمیتونم وادارش کنم دوستم داشته باشه...
چقدر خوب که تو از شوهرت دفاع کردی...
- - - Updated - - -
رفتم کلی پول دادم کتاب خریدم... وقتی وزن پاکت کتابا دستامو کشید سمت زمین یهو دلم ریخت پایین... من دلم می خواست دستم توی دستاش باشه... دلم می خواست دستای کوچولوی بچه اش جای این پاکت سنگین کتاب توی دستم باشه... دلم خانواده می خواد... دلم کتاب نمی خواد... دلم درس نمی خواد... نمی خوام دانشجو باشم دلم می خواست همسر و مادر باشم... پاکت کتابا از دستم ول شد کف خیابون... ملت اومدن کتاب به نایلون کتابا فحش می دادن می گفتن نایلونم نایلونای قدیم... من صداشونو نشنیدم دیگه... مثل دیوونه ها نشستم کف پیاده رو زار زدم... تمام این خیابونو دوش به دوش هم بارها زیر پا گذاشته بودیم... بی صدا اشک ریختن هم دنیایی داره... یه بنده خدایی می گفت خواهرم چیزی نشده کتابات می خوای ببریم عوض کنیم؟؟؟ گفتم نه... ممنونم یه کم پام درد گرفته چیزیم نیست... بعد هم پریدم توی یه اتوبوس به امید اینکه به جایی به اسم خونه برسم... دست بذارم روی زنگی که جای دستش روشه هنوز... چرا؟؟؟ راست می گی من م یخوام سر به تن هیچ ادم خوشبختی نباشه... دلم می خواد خواهرام و شوهراشون برن گم بشن... دلم میخواد دوستام و نامزداشون برن از جلوی چشم من گم بشن... خدایا می فهمی؟؟؟ نمی خوامممممم کتاب نمی خوام کار و پول نمی خواممممم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! من یه زنم... خانواده می خوام میفهمی تو یا نه؟؟؟؟ نمی خوام... می خوام جای این لپتاپ لعنتی بچه مون توی بغلم باشه... وایییییییییییییی باز شب شد... خدایا نجاتم بده در دیوار این اتاق داره منو می خوره...
- - - Updated - - -
می دونید من حتی تار موهاشو وقتی اولین بار پیشم بود و موهاشو شونه کرد دور نریختم... دونه دونه جمعشون کردم از زمین و گذاشتم لای کتاب حافظم... وای حافظ ... چقدر شبا براش فال حافظ گرفتم و شعر خوندم و موهاشو نوازش کردمو سرش گذاشت روی پام و خوابید عین یه بچه... اینقدر می نشستم که جفت پاهام خواب میرفت می گفتم بیدار نشه خسته است... چطور بندازمش بیرون از ذهنم؟؟؟ نکنه طوریش شده باشه این دوستای خرش به من نمی گن...
- - - Updated - - -
همیشه می گفت یعنی من اینقدر پیش خدا بی ابرو هستم که تو سهم یکی دیگه بشی یه روزی؟؟؟ حالا خودش به عمد مثل یه آشغال انداختم بیرون...
اوپال بس کن خدای نکرده نمرده که یه جوری زارمیزنی که انگاری دنیابه اخررسیده
اونم فرصت میخوادتنهایی میخواد ازکجامیدونی ولت کرده رفته مگه خودش بهت گفته تودعواکه حلواخیرات نمیکنند ازسرلج وناراحتی ادم برمیگرده میگه نمیخوامت ایاواقعانمیخوادش؟ازاین خبرهانیست میدونی اقایون مثل خانمهانیستندکه تاچیزی میشه جاربزنندوبه همه بگویندبلکه سعی میکنندخودشون مشکل روحل کنندبرای حل مشکل هم تنهاراه رو تنهایی درنظرمیگیرند ومیخواهندتنهاباشندتابه یک نتیجه ای برسندازکجامیدونی برنمیگرده مگه شماهمسرقانونی ایشون نیستی پس بدون برمیگرده تاجوابگوباشه مگه بچست که قهرکنه بره شایدیه چندوقت بی خبرت بذاره ولی بدون برمیگرده شماهمسرش هستی دوست پسرت نبوده دوست دختر ش نیستی
دخترصبرداشته باش به پدرومادرت رحم کن بیشترازاین خودت واونهاروعذاب نده
به وقتش خانم خونه هم خواهی بود بچه هم خواهی داشت
بعدش ازقدیم گفتنددعوانمک زندگیه یازن وشوهردعواکنندابلهان باورکنند
پس چیزشاقی نیست توهمه خونه هاهست پس صبرداشته باش زندگی مشترک یعنی صبرصبرصبر