سلام اکوا. من امدم فقط داستان زندگیم رو بگم. قضاوت با شما
من تو یکی از بهترین دانشگاههای ایران درس خوندم. همیشه تو درس بهترین بودم. همه من رو بعنوان ادم باهوش می شناختن. خ هم مغرور بودم
وضع مالی خانوادم خوب بود. من با یه پسر پولدار و بسیار مهربان ازدواج کردم. خانواده شوهرم فقط 3 تا پسر داشتن. البته کلا در فامیل دختر کم داشتن. وقتی من عروسشون شدم پدر و مادر شوهرم به من گفتن تو جای دختر نداشته مایی. من رو خ دوست داشتن.
من فرزند اخر خونوادم و به قول معروف سوگلی خونمون بودم. هر چی می خاستم همیشه به هر قیمتی برام اماده می کردند.
این تحویل گرفتنهای بیش از حد خانواده خودم و شوهرم باعث شد من نسبت به حقایق کور و نابینا بشم. شوهرم خ با من مهربان بود. عاشق من بود من هم دوسش داشتم اما سعی می کردم همیشه از این استفاده کنم. کلا ادمی هستم که همیشه منافع خودم در اولیت می دونستم.
فکر می کردم محبت کردنش یه وظیفه است. اگه جایی نمی تونست به خاسته من تن بده سریع پای پدر شوهرم رو وسط می کشیدم. پدر شوهرم ادم عصبی ی بودن. من می دونستم شوهرم و برادرشوهرام ازش حساب می برن. من از این حربه همیش استفاده می کردم. از اینکه می دیدم برنده شدم و شوهرم تن به خاسته هام می داد لذت می بردم. همیشه احساس می کردم هر چی من می خام باید همون بشه.
تا اینکه بعد از دو سال شوهرم از پدرش یه کتک حسابی خورد( البته علت اصلیش من بودم) از اون به بعد شوهرم که یه مدت لجباز شده بود خ مهربون شد دیگه هیچ وقت به من نه نگفت. یه روز به من گفت مهریه زن به گردن مرد است و نشون دهنده محبت مرد به همسرش. من می خام این دینم رو ادا کنم. برام یه خونه خرید کنار خانوادم. سکه هامم همه رو داد. من خ خوشحال بودم. مطمین بودم شوهرم بدون من دست از پا خطا نمی کنه. از اینکه 100 در 100 تحت کنترل من بود لذت می بردم.
تا اینکه یه روز که از مسافرت برگشتم دیدم نیستش. کنار میز توالتم یه سری کادوهایی بود که من و خانواده ام . خانواده پدرش براش خریده بودیم . اونا بود و یه نامه:
برام نوشته بود یه زمانی دوستت داشتم اما ندیدی. گفتم تحمل می کنم اما نشد. تو این چند سال باعث شدی من بشم یه ادم دیگه. از خودم از چیزایی که دوست داشتم و لذت می بردم دورم کردی. تو شوهر نمی خاستی به برده می خاستی. که بتونی شبانه روز به خاسته هات تن بده. تو برای من غرور و شخصیتی نزاشتی. حال باز این منم که به خاسته ت تن می دم. من میرم چون می دونم برده خوبی واست نخواهم بود. تو می تونی ازدواج کنی با کسی که بتونه برات برده خوبی باشه.
همه چی تمام شد. تا به خودم بیام خبردار بشم دیدم امریکاست. اره اون خ باهوش بود. من فکر می کردم باهوشم. نه اشتباه بود. اون تمام دار و ندار و پس اندازش رو فروخت تا مهریه رو بده. می دوستم که تحمل سختی رو نداره اما رفت اونجا و از صفر شروع کرد. یعنی از صفر شروع کردن از بودن با من و خانوادش براش بهتر بود. نمی دوستم کجاست دقیقا. غیابی طلاقم داد.
رفت جایی که دست من و .. بهش نرسه. اونجا ازدواج کرد و الان یه پسر سه ساله داره به نام ارمین.
اره اون رفت. اما این منم که سالهابود که در انتظارش موندم التماسش کردم فایده نداشت. گفت محبت من رو از تمام سلولهای بدنش خارج کرده.
سالها بود فسنجون نمی خوردم چون می دونستم اون دوست داشت. رستورانهایی که باهاش رفتم و جاهای دیگه ای که باهم رفتیم رو دیگه نرفتم. روانی شده بودم به تمامی معنا. تا اینکه تصمیم گرفتم با نبودش بسازم. رفتم یه قبر براش خریدم. تا باورم بشه دیگه نیست. با یکی از شرکای پدرم ازدواج کردم. الان ماشینی دارم که هر جا می رم همه دهنشون باز می مونه.توی یکی از بهترین نقاط تهران بهترین خونه رو دارم یه شوهر میلیاردر دارم که نمی دونم چطوری شب رو روز می کنه، روز رو شب.
ا لان همه چی دارم حتی بیش از اونکه فکر کنین. اما یه چیز مهم ندارم اونم "عشق". همسر شوهرم یعنی شوهرسابقم می دونم که اصلا شرایطش مثل من نیست. اما می دونم از من ثروتمندتر. چون اون ارمان رو داره. کاش من بدترین خونه هارو داشتم ماشینی نداشتم اما ارمان رو داشتم.
کاش من خاهرشوهری داشتم که جهیزیم رو پس می فرستاد نه اصلا اتیش می زد و من رو بخودم می آورد.
کاش پدر شوهرم به جای دعوا با شوهرم من را نصیحت می کرد من رو . کاش یادم می داد که مشکلاتمون رو خودم با شوهرم حل کنیم.
کاش مادرم با اون دلسوزیهای احمقانش به من القا نمی کرد خاهر و برادرام از من خوشبخترن.
کاش یکی به من سیلی میزد من رو به خودم می اورد بهم می گفت بابا این طریقه شوهرداری نیست.
کاش سایت همدردی بود. کاش دوستانی مثل فرشته و راشومون و چنار ومینوش و صبا و بارانو... بودن به من می گفتن و من رو بیدار می کردن. حیف که هیچی نبود. من بودم و احساس قدرت کردنهای ابلهانم.
الان خوشحالم ارمانم همسری داره که چیزی که من بهش ندادم رو اون بهش داده. چند وقت پیش امدن ایران. خیلی خوشحال بود. من از دور دیدمش. اون پسر دپرس سربه زیر حالا شده بود یه مرد کامل. از این طرف منم و ماشینم و خونه زیبام و تنهایی. اینا چیزای مسخره ای بودن که به خاطرشون شورهرم رو می شکوندم اره با مقایسه کردنهام اخه من باید بهتر از همه می بودم. الانم هستم چیزایی که می خاستم و دنبالش بودم رو خدا بهم داد. اما چیزی رو که داشتم و خودم نمی دونستم چقدر برام مهم بود. دیگه ندارم والان و بلکه چند سال من هیچ احساس خوشبختی ندارم.
نزار داستان زندگی من برای شما هم تکرار شه . از دوستان هم بدل نگیر. دقت کردم دیدم شوهرتون تو تاپیکهای قبلیشون با وجود بودن پدر و عمه و همسر خ احساس تنهایی می کنن. مواظب زندگیت باش آوا
- - - Updated - - -