RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
یکتا جون
من سعی کردم بیخیال باشم
سعی کردم فقط محبت کنم، ولی انگار همسرم توقعش بالاتر رفته
وقتی مهمونی به خوبی برگزار شد، چه لزومی داشت اون رفتارو داشته باشه؟
راستش از این میترسم که این کارها باعث خراب شدن زندگیم و شرطی شدن همسرم بشه که فکر کنه هر بدی کنه فقط خوبی میبینه و عادت کنه
یک زن امیدوار عزیز
مرسی که برام نوشتی
راستش دلم میخواد بگی چکار میکردم بهتر بود
یه جاهایی نوشتی قضاوت، ولی اینا قضاوت نبود، میدیدم که داره چه اتفاقی میفته
در مورد خواهرشم که میگم از قبل برنامه ریزی کرده بود، دروغ نگفتم، قضاوت هم نبود
مگه جمعه دعوت نبودن؟ پس چرا تا 6 موند خونه ما بعدشم شوهرم رسوندشون خونشون؟ یعنی حدود ساعت 8 خونشون بود، کی دعوت بوده؟ سحری؟
پس دروغ بود
همش یه بازی بود که مهمونی منو جابجا کنه و بعدشم بمونه خونمون
چی بگم
ولی اگه بنویسی رفتارهای درست چی میتونست باشه ممنون میشم
:72:
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
یک وقتایی آدم از رفتار طرف مقابلش گیج میشه ...
الان زن امیدوار رفتارهاتو تجزیه تحلیل کرده ولی من به شخصه قبول ندارم که شما کار وحشتناکی انجام دادی که اینجوری عکس العمل ببینی بجز اون قسمت اعتراض تو ماشین....
شوهر من این خصوصیات رو نداره ولی خیلی پیش اومده که توی یک مهمونی یا یک شرایط ایده آل تو فاز سکوت یا افسرده بودن رفته و من هم تا مدتها علامت سوال داشتم که آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اما وقتی بعد از چند روز دلیلشو میگه بیشتر تعجب میکنم که همیچن چیز ساده ای اون رو اینقدر بهم ریخته و ازش میپرسم ارزش داشت؟؟ جالبه که همیشه هم میگه آره (هه هه هه)
مثلا توی یکی از موارد (که پستش هم اینجا هست) مهمونی مهمی رو بی دلیل و بدون خداحافظی ول کرد رفت تازه تو مسیر رسیدن هم داشتیم میگفتیم و میخندیدیم!!! خلاصه بعد از مهمونی دعوایی بینمون شد که نگو و نپرس اول هم گفت تو هی گفت زود باش زود باش من عصبی شدم !!!!! ولی چند شب بعد خودش اعتراف کرد که قبل از رفتن من نزدیکی میخواستم و تو مشغول ارایش بودی نفهمیدی منم سرخورده شدم!!!!!!!!!!!!! حالا من از کجا باید میفهمیدم دیگه خدا داند... فکر کنم باید تله پاتی میکردم که تو ذهن ایشون چیه! بهت بگم تا همین امروز که یکماه داره میگذره من تو شوکم باورت میشه؟؟؟؟
مردها اینجورین دیگه
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
چی بگم یکتا جون
واقعا دیگه داره حوصلم سر میره
نمیدونستم اینقدر راحت همه چی میتونه خراب بشه
به خدا خیلی دارم برای زندگیم تلاش میکنم ولی وقتی از این قبیل اتفاقها میفته به شدت دلسرد میشم
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
عزیز دلم منظورم از قضاوت درست بودن یا غلط بودن قضاوت نبود.شاید خیلی از قضاوتهای شما درست بوده باشه و خواهر همسرت واقعا دروغ گفته باشه و غیره اما اساس این که ما در مسند قضاوت(هرچند هم درست) بشینیم اشتباهه و مخل زندگی خودمون میشه.همین که شما میشینی و فکر میکنی که خواهر همسرت نشسته برنامه ریزی کرده تا زندگی شما رو از حالت نرمالش بهم بریزه به جز این که واقعا به همون نتیجه ی دلخواه ایشون منتهی شه نتیجه ی دیگه ای نداره.
در هر صورت من اصراری به درست بودن نظر خودم ندارم اما خوبه از این منظری که من هم گفتم به وقایع نگاه کنی.
اما رفتار درست در مورد وقایع پیش اومده(البته به نظر من!)
تمام بحث شما از همون جرقه ی اعتراض همسرتون به اصرار شما برای بیشتر موندن شروع شد درسته؟اما راه حل چی بود؟ بدون دلخوری ، بدون خودخوری،نظر واقعیتونو به همسرتون میگفتین مثلا این شکلی: عزیزم من دیدم داره به همه خوش میگذره و از این که خانواده ی شما تو خونه ی ما این قدر راحتن خوشحال بودم دلم میخواست این خوشی ادامه داشته باشه.واسه برگشتشونم فکر میکردم شما میتونی برسونیش.
شما تو نوشته تون گفتین که در قبال این حرف همسرتون چیزی نگفتین در حالیکه باید شفاف سازی میکردین وبس.
ممکنه الان بگین مگه همسرم خودش نمیدونست یا نمیفهمید؟حقیقت اینه که هیچ کس به درستی نمیدونه اون لحظه چی توی ذهن همسر شما گذشته که این برخورد رو کرده اما گاهی ما زیادی کمالگرا میشیم (دقیقا نمیدونم شاید همسرتون همیشه کمالگرا باشه) و انتظارهای فراواقعی از طرف مقابلمون داریم اما راه حل چیه؟تو این شرایط باید مدیریت کرد نه خودخوری یا به دنبال علت بودن فقط مدیریت لازمه و بس!
حالا شما هی بیاین بگین باید خودش میفهمید باید قدرمو میدونست باید ... باید... میفهمم همه ی این بایدها درسته اما راهگشا نیست.شما دنبال راه حل باشین همین و بس
یکتا جان و شمیم جان منم به هیچ عنوان نمیگم ایشون کار وحشتناکی انجام داده و در واقع همسرشون آغاز گر این بحث بوده اما شما کدوم راهو بیشتر میپسندین؟خودخوری و اعصاب خردی یا مدیریت مسئله؟
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
یک زن امیدوار عزیز،
مرسی
راستش از اسمت خیلی خوشم اومده و با تمام وجودم آرزو میکنم که همیشه امیدوار و پیروز باشی
خب به قول شما شاید یه کارایی باید انجام میدادم، یه چیزایی باید میگفتم که نگفتم
حالا باید چکار کنم؟
البته بهش زنگ زدم حالشو بپرسم ، عادی صحبت کرد
من باید چکار کنم؟
عادی باشم؟ بهش بفهمونم که ناراحتم؟
حرفی بزنم؟ نزنم؟ چکار کنم؟
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
زن امیدوار عزیزم
صد در صد که مدیریت مسئله مهمتره اما اخه ما زنها وقتی کله میکنیم... خودت که میدونی دیگه نگم بهتره:311:
به خدا شمیم جان من خودم با بکارگیری راهکارهای همین سایت دارم کنترل کردن عصبانیتمو یاد میگیرم
دارم مدیریت میکنم هر از گاهی شکست میخورم (مثل دیروز) اما سریع جمعش میکنم نمیزارم ریشه دار بشه
به نظر من امشب عادی باش
شیطون باش
مهم نیست که اون گرفته باشه تو الکی بخند از ترک دیوار هم بخند بزار شادی موج بزنه حتی یکطرفه
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
مرسی یکتا جان
باشه
ولی بازم یه سوالی که همیشه ذهنمو مشغول میکنه
میخواستم ننویسم ولی نتونستم
چرا وقتی یک مرد دلخور میشه همه بهش حق میدن تلافی کنه، قیافه بگیره، سکوت کنه، بی محلی کنه ولی وقتی یک زن دلخور میشه باید به روی خودش نیاره، بگه بخنده و عادی باشه؟
واقعا میخوام بدونم چرا این تفاوت رو قائل میشیم؟
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
یک زن امیدوار عزیز سلام
من رسیدم خونه و خوندم شما چی نوشتین، تصمیم گرفتم همین کارو انجام بدم
من عادی ولی مهربون بودم، ایشون عادی ولی طلبکار
داشتم خونه رو مرتب میکردم که رسید، ترشی رو نزاشته بود بیرون برای همین گرم شده بود و سرریز، تمیز کردم و سرشو خالی کردم، بعد بهش گفتم بزارش بیرون، برگشته میگه جلوی آفتاب سرطانزا هست، بعد جالب اینه دیروز که با خواهرش رفته بودیم بیرون،از یه مغازه که روی ترشیهاش باز بود ترشی خرید و یه کم هم داد به ما، حتی شوهرم گفت ما هم بخریم ؟ گفتم اولا که خودمون داریم میندازیم بعدشم اینا روشون بازه و آلوده هستن
خواهرش که ترشی داد دیشب ازش خورد
حالا میگه این سرطانزاست و من بهش لب نمیزنم
منم گفتم اونائیم که از بیرون میخری یا میرین خونه دیگران بهمون میدن همینطوری درست شده حالا اگه فقط این سرطانزاست تو نخور
خیلی بد خورد تو روش، دیگه حرفی نزد دید چه جوکی گفته
ههههههههههههه
راستش رفتارش باعث شده بود از درون عصبی بشم ولی این حرفو که زدم و سکوتش باعث شد یه کم آروم بشم
بعد دارم همه جا رو تمیز میکنم، ساعت 8 کاری که خیلی کم پیش میاد انجام بده، رفت واسه خودش بساط شام اورد رو میزی که تازه تمیز کرده بودم بدون هیچ سفره یا سینی، اومدم بهش بگم مرد حسابی میبینی دارم تمیز میکنم، کمک نمیکنی لااقل خرابکاری نکن دیگه که گوشیش زنگ زد تا بره جواب بده من سفره انداختم و سعی کردم با تمرین تنفس به خودم مسلط بشم وقتی برگشت ازش پرسیدم چیز دیگه ای نمیخواد برای شام که گفت نه، بعد نشستم باهاش همون چیزی رو که آورده بود خوردم
بعدشم هی میره دنبال کاراش، بی محلی میکنه و منم البته اینقدر خسته بودم وکار داشتم که زیاد دور و برش نرفتم الآن هم رفته خوابیده، مثلا داره تنبیه میکنه
جالبه نه؟
هرکاری خواسته کرده حالا هم طاقچه بالا میزاره
نمیدونم
واقعا نمیدونم این تفاوت بین زن و مرد چه معنی داره ، اونم تا این حد، غرور بی جا و ...
حالا خوبیش اینه که تو حرف زدن زیاد بد صحبت نکرد اگرنه احتمال اینکه از کوره در برم زیاد بود
خب میخواستم باهاش حرف بزنم ولی دیدم موقعیت بنظر مناسب نمیاد گفتم یکی دوروز بگذره بعد
:72:
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
دوستان خوبم سلام
از اینکه این مدت بهم کمک کردین تا تلاش کنم زندگیمو بسازم ممنون
امشب سعی کردم خیلی مهربونتر باشم، بهش زنگ زدم و با شیطنت حرف زدم و به نظر میومد خوب باشه
ولی وقتی اومد خونه مثل دیشب بود، یه کم بهش فرصت دادم، راحتش گذاشتم و بعد یه کم سر به سرش گذاشتم که بی محلی کرد
بعد از یه مدت ازش راجع به سفری که قرار بود تو این تعطیلات بریم پرسیدم که گفت نمیریم
بهش میگم چرا به من نمیگی، چرا منو در جریان نمیزاری؟ میگه حالا که گفتم
میگم چرا نمیریم، میگه پول ندارم
در حالیکه دروغ میگه، میخواست خرج مادرشم بده که باهامون بیاد ولی اون گفت که نمیتونه بیاد
حالا خیلی راحت همه چی رو میریزه به هم، مثلا منو داره تنبیه میکنه
خودش گند زد تو آخر هفتمون و مهمونی و کارهای من حالا تازه دست بگیرم داره
دوستای خوبم
من واقعا خستم
تصمیممو گرفتم، تصمیمی که بارها منو منصرف کردین و بهم گفتین اگه تلاش کنم میتونم زندگیمو درست کنم
ولی من
به این نتیجه رسیدم که ادامه این زندگی یعنی مرگ همه آرزوها وخواسته هام و آرامش و شادیم
و من اینو نمیخوام
قرار بود این یکی از چند تا سفری باشه که قبل بارداریم میرم
ولی اصلا دلم نمیخواد تو این زندگی بچه ای داشته باشم
اصلا دلم نمیخواد
و دلم نمیخواد عمرمو پای شوهری بزارم که به راحتی زندگیمو سیاه میکنه، شادیهامو خراب میکنه و خودخواهانه تصمیم میگیره و من تو این زندگی از همه چیز بی خبرم
این زندگی من نیست
برای همیشه میرم
بازم ممنون که برام وقت گذاشتین
به خدا قسم تا اونجائیکه ظرفیت داشتم تلاش کردم، گریه کردم و سوختم و ساختم
ولی دیگه نمیتونم
ببخشید
برای همتون آرزوی خوشبختی میکنم
خداحافظ