RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام دوستان
جناب SCi ممنون، مرسی که تشویقم میکنین
حتما ادامه میدم
maah100 عزیز
چشم مطمئن باش راهکار های جناب SCi شده الگوی من و هر روز میخونمشون
تمام سعیمو میکنم که زودتر همشو به کار ببندم، فقط یه کم زمان میبره تا با همشون کنار بیام
بازم هر روز براتون مینویسم تا راهنماییم کنین
از همه چیز ممنون
امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشید و بهتون خوش بگذره
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام
شب بخیر
من بازم نا آرومم
امشب همسرم اومد خونه، چون فردا تعطیلم سعی کردم بیشتر پیشش باشم و در عین حال خودمو سرگرم کار نشون بدم
همه چیز خوب بود که گوشیش زنگ خورد ، دوستش بود، از حرفاشون فهمیدم پیشنهاد داده این تعطیلات بریم سمت تبریز،
دیشب قرار شد از تهران بیرون نریم و این تعطیلات به گردش تو اطراف تهران بگذره
ولی میبینین بازم دوستاش ارجح ترن، حتی بعدش اومد نقشه نگاه کرد، منم رفتم کنارش ولی اصلا چیزی نگفت که فلانی گفته تبریز اینطوری ...
اصلا
فقط نگاه کردیم
حالا من باید منتظر بشم ببینم دوستاش چی میگن و ایشون کی میاد بهم بگه، بریم تبریز؟ خوبه ها
دیدین گفتم مشکل من سرجاشه
به خدا داغون کنندست
من هیچ واکنشی نشون ندادم، راستش قبل از تلفن دوستش تصمیم داشتم اگه پیشنهاد داد با بچه ها بریم جایی، قبول کنم ولی وقتی دیدم بازم کلی صحبت هست که ازش بی خبرم و هرچی میگم چه خبر میگه هیچی ولی میشینن با هم برنامه ریزی میکنن هرطور شده برنامشونو به هم میزنم
احساس میکنم بر خلاف اینکه سعی کردم تو زندگیم ، رابطش با دوستانشو قبول کنم ، باید دوستانشو کات کنم
تو رو خدا بگین چکار کنم؟
دارم دق میکنم
میبینین، فرقی نمیکنه من آروم، مثبت و همدل باشم یا نه، مهم اینه که ایشون دوست داره اینطوری باشه
خدای من
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام خواهرم!
شما حتما توقع نداری که یک هفته ای معجزه بشه... و همه چی بشه همونی که می خواستی!
اصلا خودت رو ناراحت نکن... اگر به شما هنوز تصمیمش رو نگفته و با دوستاش موضوع رو مطرح کرده این زیاد مهم نیست... عکس العمل سریع نشون نده و کارهایی که قرار بوده رو انجام بده!
پستهای اخیر رو نگاهی بنداز...
قرار بود پیش داوری و قضاوت رو کنار بگذاریم... حتی اگر پیش داوری در این حد بود که فردا بی شک خورشید طلوع خواهد کرد!!!!
ذهن خوانی هم ممنوع بود!
اما با این حال آشفته نشو... تمریناتت یادت نره! افکارت رو متوقف کن و فکری رو جایگزین فکر بد کن! یه فکر خوب...
اگر اومد به شما گفت، فکر کن که خودت پیشنهاد دادی! بگو از کجا فهمیدی می خوام بریم تبریز!!!!؟؟؟ تو همیشه فکر من رو می خونی!!! ( می شه پیشنهاد تو!!! )
من هم اصلا دوست نداشتم این چند روز تهران باشیم... چقدر خوب!
تشویقش کن... اون وقت می فهمه من بعد با گفتن به شما می تونه بهتر تصمیم بگیره!
اما فعلا آشفته نشو.. صبر کن ببینیم چی می شه!
اتفاقا می خواستم بگم یک سفر تو برنامه هات پیش بینی کنی... اگر با دوستانش هم نرفتید خودتون برید!
در هر صورت نباید این موضوع موجب آشفتگی شما بشه و در این مدت که قصد داری اوضاع رو کنترل کنی از این ناملایمات زیاد هستند... باید کنترل اوضاع دست شما باشه
اگر رفتی تبریز بدون که باید! باید! باید! به شما و شوهرت خوش بگذره... در صورتی که مسافر بودی روابط زناشویی رو در سفر نادیده نگیر...
به کارهای قبلی که صحبت کردیم ادامه بده... نه قراره چیزی رو کات کنیم و نه برنامه ای رو به هم بزنیم! زمانش رسیده که برنامه هات رو اجرا کنی!!!
آرامش شما در وهله اول مهمترین نکته در تمام مراحل است...مهمترین!
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام
خیلی خوشحالم که هستید و جواب دادید
به خدا من همیشه اینطوری بودم، هر وقت گفته جایی بریم، با دوستام بریم به خدا استقبال کردم
ولی کاراش آزارم میده و حالم دگرگون میشه و مشکلات به وجود میاد
وقتی اینطوری میشه من تمام انگیزمو از دست میدم، کوه غصه میاد تو دلم
فکر اینکه تو این 4روز باید شاهد بی تفاوتیهاش نسبت به خودم و نگرانیهاش در مورد همسفرها باشم آزارم میده، احساس اینکه یه فرد اضافه و آویزون تو این سفرم
و حالا هم که طبق دستورات شما باید فراموش کنم شوهر دارم و به هر قیمتی شده هم سعی کنم هیچی نبینم و فقط بهم خوش بگذره و باایشون همراهی کنم که بیشتر بهش خوش بگذره
به خدا مشکلم این نیست که قراره به ایشون بیشتر خوش بگذره، فقط من این وسط احساس سفر رفتن با همسرمو ندارم، دوستی هم که تو این جمع ندارم
خیلی حس بدیه که فکر کنین قراره با یه جمع دوستانه برین سفر و کسی رو ندارین
با شناختی که از روحیه حساسم دارم میترسم دووم نیارم
میترسم کم بیارم و ناراحتی، تنهایی و دلخوریمو همه بفهمن
دعا کنین این سفر جور نشه
حداقل الان که من شرایط تحمل این همه سختی رو ندارم
به خدا تازه آروم شده بودم
تازه داشتم قوای از دست رفتمو به دست میاوردم
همیشه همینطوری خستگی میمونه به تنم
ذوق اینو داشتم که فردا بیام براتون بنویسم که امشب در مورد مدل گوشی که میخواد بخره ازم نظر خواست
حالا میفهمم تا اینجای قضیه رو هم با دوستاش اومده جلو، حتما بهش گفتن بین این دو مدل هرکدوم بخوای فرقی نمیکنه و هردو خوبن که اومده سراغ من
از اینکه الکی امیدوار و دلخوش بشم، بیزارم
احساس میکنم دارم خودمو گول میزنم
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
خواهر عزیزم
چقدر اشفته شدید... درک می کنم که چقدر سخته! همیشه ایجاد تغییر سخته و باید با ممارست همراه باشه و من مطمئنم که شما می تونید
عرض کردم باید به شما و شوهرت خوش بگذره نه فقط شوهرت...
قرار نیست فراموش کنی شوهر داری اتفاقا قراره شوهر داشته باشی و برنامه هات رو مو به مو اجرا کنی
چرا اعتماد به نفست رو از دست می دی؟
اگر قرار شد بری سفر فورا برنامه ریزی کن برای خودت... و شوهرت رو با اشتیاق در جریان برنامه هات بذار
در مورد جایی که می خوای بری... ابنیه تاریخی و همه چیز اطلاعات بگیر و با اعتماد به نفس کامل راهی شو
این سفر خارج از برنامه هات نیست... به تو بسیار کمک خواهد کرد که بتونی برنامه هات رو اجرا کنی
حتما برنامه مدیتشن رو داشته باش
چرا پستهای اخیر رو نگاه نکردی..راهکارها اونجا هستند
راستی اخرین جمله های پست ۷۱ که خودت نوشتی هم نگاه کن و خوشحال باش
هیچ چیز مهمتر از حفظ ارامشت نیست...با ظرافت زندگی کن
به هیچ وجه خودت رو گول نمی زنی... اوضاع خیلی بهتر به نظر می اد
نگذار با افکار مایوس کننده همه چیز خراب بشه
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
چشم
دعا کنین همه چیز خوب پیش بره
من تمام سعیمو میکنم، امیدوارم کم نیارم
راستش عید امسال رفتیم به شهر یکی از دوستانش،
من و همسرم، دوستش و خانمش و کسی که دعوتمون کرده بود
ما عروسی دوستش رفته بودیم، اسفند 89، دوستش عروسی ما اومده بود ولی خانمش دماغشو عمل کرده بود نیومده بود، من تو عروسیشون باوجود اینکه کسی رو نمیشناختم ولی کلی شیطونی کردم، مجلسشون جدا بود من حتی با عروس رقصیدم با مادر و خواهر دوستش و حتی یکی از فامیلهاشون جوره جور شدم
از خونه که راه افتادیم ، بهم گفت با خانمش جور بشو، گفتم من مشکلی ندارم اونم بهش نمیاد آدم مشکل داری باشه
منتظرشون شدیم تا زنگ زدن که بهتون نزدیکیم، بهم گفت رسیدن از ماشین پیاده شی ، بیای جلو
هیچی نگفتم
رسیدن، سلام علیک و ...
وقتی سوار شدیم بهش گفتم تا حالا دیدی من آداب معاشرتو رعایت نکنم؟ نمیگفتی هم من پیاده میشدم و با خنده ردش کردم
بین راه ماشین دوستش خراب شد، با خانمش و امداد خودروئیها مشغول کار بودن هی به من میگفت بیا بریم پیششون تنها نباشن، به خدا من حتی میوه پوست کندم براشون بردیم
این دفعه وسط راه که پیاده میشدیم منو میزاش میرفت، منم میرفتم پیش خانم دوستش، دوستش میومد رد میشد یا کنارمون می ایستاد، با چشم و ابرو با هم حرف میزدن یا در گوشی صحبت میکردن منم میومدم کنار که راحت باشن
رسیدیم مقصد، یا پیش دوست مجردش بود یا بابای دوستش یا با هم میرفتن بیرون میومدن خاطره تعریف میکردن و میخندیدن، یه بار بهش گفتم رفتین بیرون چه خبر بود؟ گفت هیچی و پاشد رفت
من از حرکات خانم دوستش میفهمیدم شوهرش همه چیزو براش تعریف کرده
ولی من هیچی نمیدونستم
بعد شام رفتم لباس عوض کنم، کلی هم غصه دار بودم، صداشونو میشنیدم که با خانم دوستش و دوستانش دارن میگن و میخندن، بعد یک ربع اومده میگه حاضر شدی؟ منم از ناراحتی بهش گفتم مگه مهمه؟ چه عجب یادت افتاد یکی دیگه هم باهات اومده
به خدا اگه یکی از دوستاش رفته بود تو اتاق سر دو دقیقه میرفت سراغش که چیزی لازم نداشته باشه ولی من ...
فرداش بلند شدم، گفتم فراموش میکنم چی شده ، اشکال نداره
کنارش نشستم و یه کم تو جمع گفتیم و خندیدیم که یه دفعه گوشیشو برداشت، اس ام اساشو چک کرد، دیدم یه نفر به اسم N سیو شده تو گوشیش اس زده که ، شما؟
بهش گفتم این کیه؟
گفت نمیدونم
بعدم پاکش کرد
خب من اینقدر احمق به نظر میام؟ یکی که شماره کسی رو نداره صبح اول صبح اس میزنه شما؟
خب یا میس دیده یا اس که میخواد بدونه شماره ناشناس کیه دیگه
من ریختم به هم
وقتی رفت حموم شماره خانم N رو با گوشیم گرفتم و با ناباوری تمام دیدم روی گوشیم اسم یکی از همکارای قدیمیم به اسم نجمه افتاد
فهمیدم گوشیمو چک کرده
حالا به چند تا شماره اس داده یا زنگ زده و چرا ، نمیدونم
باکی نیست
من بارها شده گوشیمو دادم بهش هم اسامو خونده، هم فون بوک و ...
ولی هیچوقت حاضر نشده گوشیشو بده دستم
خب منم از گوشیش بی خبر نیستم، راستم میگه خیلی بد میشه چیزایی که میدونم علنی بشه
خلاصه اینکه اعصابم ریخت به هم
رفتیم بیرون طبق معمول منومیزاشت و میرفت
منم اعصابم داغون شد دیگه محلش نزاشتم
هی میومد میگفت چرا نمیای تو جمع؟
فقط نگاش میکردم
دیگه بغض امونم نداد
یه کم گریه کردم، بارونم میومد ، رفتیم یه جایی ، کلی طبیعت بکر بود، من عاشق تجربه های جدیدم ، دید خیلی ناراحتم رفتیم یه سمت و از جمع دور شدیم ، گفت چته؟ گفتم هیچی، تنهایی اذیتم میکنه
یه کم عکس و یه کم سربه سر گذاشتن و ...
خر شدم و از دلم در اومد و راجع به خانم ان هیچی نگفتم
تو راه برگشت، من کفشم لیز بود و اینو میدونست، طبق معمول منو گذاشت و جلوجلو رفت ، دوستش مواظب خانمش بود، منم پشت سر خانمش بودم
از کنار یه دیوا که کنارمونم یه گودال بزرگ بود رد شدیم یه دفعه من لیز خوردم، ولی کسی رو نداشتم که دستمو بگیره، که صداش کنم و کمکم کنه لیز نخورم
داشتم میفتادم که دوستش دستمو گرفت
از یه طرف فشار تنهایی و از یه طرف خورد شدن غرورم و دست زدن نامحرم بهم
خیلی عذاب آور بود
بعد کلی داد و قال برگشت دید من دارم دست به دیوار میام، دوستش گفت خانمت داشت میفتاد
دووید که آره من زن داری بلد نیستم و ... دستتو بده
منم بهم بر خورده بود بهش گفتم نیازی به کمک کسی ندارم خودم بلدم راه برم
به خدا تو جمع آدم داغون میشه
زن اون تازه عروس بود منم تازه عروس ولی اون کجا و من کجا
تمام این فشارها و اتفاقی که افتاده بود باعث شد خودمو کاملا از جمع کنار بکشم و غمگین بشم
با وجود این سعی کردم بیشتر از هر کسی اینو خودش بفهمن تا دوستاش
با هیچکس بد اخلاقی و بی محلی نکردم
خانم دوستش که با شوهرش ادا و اشاره در میاوردن و پچ پج میکردن، شوهرم با دوستش جلوجلو میرفتن و من تنها
وقتیم باهاش حرف میزدم تله تکسی جوابمو میداد و میرفتت
دیگه طوری شد که همه چیز مشخص شد
بازم تا شب یه کم به خودم پیچیدم و باز تصمیم گرفتم همه چیزو فراموش کنم که این دفعه دیدم شوهرم برام رفته تو قیافه
نه بابت اینکه من چم شده و چراناراحتم
بابت اینکه دوستاش ازش پرسیده بودن خانمت ناراحته؟
یعنی اگه ناراحتی من موجب ناراحتی دوستانش نمیشد اصلا مهم نبود، مشکل این بود که دوستاش آزرده خاطر شده بودن
خلاصه رفت و تو قیافه و بی محلی و ...
صبحش بهش گفتم خرید دارم یه لحظه بریم بیرون و برگردیم
با اخم و قیافه اومد
باهاش حرف زدم
کلی سرم داد زد وسط خیابون که حالم ازت به هم میخوره، ماه عسلمونو خراب کردی، همه چیزو خراب کردی
بهش گفتم فقط نگو یه کمم گوش کن
این بود این بود ، من اینجا ناراحت شدم ، اونجا بهم برخورد
همه رو گوش داد، خندید ، بهم گفت بچه ای و توهم داری
بعدشم بهم گفت همین امروز بر میگردیم ، تو هم برو خونه بابت هر وقت بزرگ شدی وارد زندگی شو
منم بهش گفتم پامو تو خونت نمیزارم ، تو هم هر وقت یاد گرفتی زن و زندگی یعنی چی و مفهوم زندگی مشترکو متوجه شدی وارد زندگی شو
خلاصه کلی درگیری و اعصاب خوردی و بعدشم یه دوری با دوستاش زدیم و قرار شد برگردیم
تو تمام راه بی محلی و قیافه گرفتن . ...
تا یه مدتم جنگ اعصاب داشتیم تا اینکه بازم این حقیر با وجودیکه اگه نگیم کاملا ، حداقل مطمئنم 70% حق داشتم
بازم پیش دستی کردم و بعد از کلی منت کشی اوضاع دوباره درست شد
حالا متوجه هستید چرا خودمو اینطوری باختم؟
چرا از سفر دسته جمعی میترسم؟
حتما جکشو شنیدین که طرف میره ماه عسل زنشو جا میزاره
من نمونه حقیقیه این جکم
تو ماه عسل ، شوهری در کار نبود
به خدا وقتی گفت ماه عسلمونو خراب کردی دنیا دور سرم چرخید
یه لحظه به خودم گفتم واقعا اومدیم ماه عسل
جا خوردم به خدا
حالا میترسم دومین سفرمونم خراب بشه
از سفر میترسم
همیشه آرزو داشتم با شوهرم برم تمام دنیا رو بگردم، خود واقعیمو رها کنم، از ته دلم بخندم، با هم بدوییم، داد بزنیم، قهقه بزنیم
میترسم آرزوش به دلم بمونه
شوهرم با همه این تجربه ها رو عملی میکنه، ولی با من
و این به نظرش کاملا طبیعیه
خیلی بده احساس کنین تو زندگی خودتون غریب و اضافه هستید
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
[عزیزم کمی آروم شما دارید نامه اعمال مینویسید. همه اینها رو که نوشتید جدی جدی فکر کردید اصلا تقصیری نداشتید خوب پس با هم بخونیم:
از خونه که راه افتادیم ، بهم گفت با خانمش جور بشو، گفتم من مشکلی ندارم اونم بهش نمیاد آدم مشکل داری باشه
منتظرشون شدیم تا زنگ زدن که بهتون نزدیکیم، بهم گفت رسیدن از ماشین پیاده شی ، بیای جلو
هیچی نگفتم
خوب وقتی که ایشون اینقدر راحت خواستشونو میگن شما چرا از همین اخلاق خودشون استفاده نمیکنید. شما هم مثلا قبل از که برید به مسافرت بجای طعنه زدن مثلا بگید خیلی هوامو داشته باش من غریبم دل نازکم یه موقع میشکنه پیشم نباشی!( هر چی میگید در جهت انگیزش محبت باشه نه طعنه زدن.)
وقتی سوار شدیم بهش گفتم تا حالا دیدی من آداب معاشرتو رعایت نکنم؟ نمیگفتی هم من پیاده میشدم و با خنده ردش کردم
اصلا حرف خوبی نزدید. چرا همش طعنه میزنید. خوب حتی اگه میخواین همین رو هم بگید با مهربونی و بدون طعنه اینطوری: عزیزم میدونی که دوستای تو هم مثل خودت برام عزیزن و من هم که معاشرتی هستم احتیاجی نیست اصلا نگران باشی.
این دفعه وسط راه که پیاده میشدیم منو میزاش میرفت، منم میرفتم پیش خانم دوستش، دوستش میومد رد میشد یا کنارمون می ایستاد، با چشم و ابرو با هم حرف میزدن یا در گوشی صحبت میکردن منم میومدم کنار که راحت باشن
خوب شما خودتون خواستتون رو میگفتید اینجور معلومه حسودی میکردین که اصا خوب نیست. مثلا میرفتین پیش شوهرتون میگفتید اونارو که دیدم اینقدر به هم چشم ابرو میان دلم واست غش رفت و تنگ شد. میدونم خجالت کشیدی بیای اما بدون منم خوشحال میشم جلوی جمع بهم توجه کنی.
رسیدیم مقصد، یا پیش دوست مجردش بود یا بابای دوستش یا با هم میرفتن بیرون میومدن خاطره تعریف میکردن و میخندیدن، یه بار بهش گفتم رفتین بیرون چه خبر بود؟ گفت هیچی و پاشد رفت
من از حرکات خانم دوستش میفهمیدم شوهرش همه چیزو براش تعریف کرده
ولی من هیچی نمیدونستم
قرار نیست همه آدمها مثل هم باشن. مطمئن باش این خصوصیتهایی که دوست شوهرت داره شوهرت چند برابر بهترشو داره و از بس روی این یکی زوم کرده یادت رفته که بخاطر خوبیهاش خوشحال باشی
بعد شام رفتم لباس عوض کنم، کلی هم غصه دار بودم، صداشونو میشنیدم که با خانم دوستش و دوستانش دارن میگن و میخندن، بعد یک ربع اومده میگه حاضر شدی؟ منم از ناراحتی بهش گفتم مگه مهمه؟ چه عجب یادت افتاد یکی دیگه هم باهات اومده
به خدا اگه یکی از دوستاش رفته بود تو اتاق سر دو دقیقه میرفت سراغش که چیزی لازم نداشته باشه ولی من ...
اینم که پیش داوری همون حرفهایی که از اول تایپیک زدید و قراره هیچوقت دیگه نزنید
فرداش بلند شدم، گفتم فراموش میکنم چی شده ، اشکال نداره
کنارش نشستم و یه کم تو جمع گفتیم و خندیدیم که یه دفعه گوشیشو برداشت، اس ام اساشو چک کرد، دیدم یه نفر به اسم N سیو شده تو گوشیش اس زده که ، شما؟
بهش گفتم این کیه؟
گفت نمیدونم
بعدم پاکش کرد
خب من اینقدر احمق به نظر میام؟ یکی که شماره کسی رو نداره صبح اول صبح اس میزنه شما؟
خب یا میس دیده یا اس که میخواد بدونه شماره ناشناس کیه دیگه
من ریختم به هم
وقتی رفت حموم شماره خانم N رو با گوشیم گرفتم و با ناباوری تمام دیدم روی گوشیم اسم یکی از همکارای قدیمیم به اسم نجمه افتاد
فهمیدم گوشیمو چک کرده
حالا به چند تا شماره اس داده یا زنگ زده و چرا ، نمیدونم
خوبه که کمی بیشتر درباره این موضوع فکر کنید. راستی چرا؟ شما درباره دوستاتون باهاش حرف میزنید؟ دوستاتون رو میشناسه؟ چرا با دوستهای شما خانوادگی قرار مهمونی نمیگذارید؟
من بارها شده گوشیمو دادم بهش هم اسامو خونده، هم فون بوک و ...
ولی هیچوقت حاضر نشده گوشیشو بده دستم
خب منم از گوشیش بی خبر نیستم، راستم میگه خیلی بد میشه چیزایی که میدونم علنی بشه
شما هنوز از اون مساله دوست دختر و غیره ناراحتید یا از بی توجهی به این فکر کنید نکنه دارید هنوز به اونها فکر میکنید اینطوری که از بین میرید یا بپذیرید یا اینکه قید همه خوبیها و ازدواحتون رو بزنید یا باهاش حرف بزنید... بالاخره این مساله باید حل بشه
خلاصه اینکه اعصابم ریخت به هم
رفتیم بیرون طبق معمول منومیزاشت و میرفت
منم اعصابم داغون شد دیگه محلش نزاشتم
هی میومد میگفت چرا نمیای تو جمع؟
فقط نگاش میکردم
دیگه بغض امونم نداد
یه کم گریه کردم، بارونم میومد ، رفتیم یه جایی ، کلی طبیعت بکر بود، من عاشق تجربه های جدیدم ، دید خیلی ناراحتم رفتیم یه سمت و از جمع دور شدیم ، گفت چته؟ گفتم هیچی، تنهایی اذیتم میکنه
یه کم عکس و یه کم سربه سر گذاشتن و ...
خر شدم و از دلم در اومد و راجع به خانم ان هیچی نگفتم
واقعا چرا از جمع فاصله میگیرید باید توی جمع به فکر جمع باشید اینقدر فردی برخورد نکنید این کارتون وضع رو بدتر میکنه.
تو راه برگشت، من کفشم لیز بود و اینو میدونست، طبق معمول منو گذاشت و جلوجلو رفت ، دوستش مواظب خانمش بود، منم پشت سر خانمش بودم
از کنار یه دیوا که کنارمونم یه گودال بزرگ بود رد شدیم یه دفعه من لیز خوردم، ولی کسی رو نداشتم که دستمو بگیره، که صداش کنم و کمکم کنه لیز نخورم
داشتم میفتادم که دوستش دستمو گرفت
از یه طرف فشار تنهایی و از یه طرف خورد شدن غرورم و دست زدن نامحرم بهم
خیلی عذاب آور بود
بعد کلی داد و قال برگشت دید من دارم دست به دیوار میام، دوستش گفت خانمت داشت میفتاد
دووید که آره من زن داری بلد نیستم و ... دستتو بده
منم بهم بر خورده بود بهش گفتم نیازی به کمک کسی ندارم خودم بلدم راه برم
به خدا تو جمع آدم داغون میشه
وقتی هم میاد دستتون رو بگیره دوباره طعنه نزنید خوب حالا که محبتش گل کرده جوری رفتار کنید که بازم بخواد بکنه وگرنه بیشتر فراری میشه و به خودش حق میده
زن اون تازه عروس بود منم تازه عروس ولی اون کجا و من کجا
خودتون رو با هیچ کس مقایه نکنید. شما چه میدونید توی زندگی بقیه آدمها چی میگذره خیلی ها اصلا چیزی بروز نمیدن.
بازم تا شب یه کم به خودم پیچیدم و باز تصمیم گرفتم همه چیزو فراموش کنم که این دفعه دیدم شوهرم برام رفته تو قیافه
نه بابت اینکه من چم شده و چراناراحتم
بابت اینکه دوستاش ازش پرسیده بودن خانمت ناراحته؟
چرا بقیه اینو از شوهرتون پرسیدن: چون قیافه شما داد میزده که ناراحتید. به هیچ وجه قیافه ناراحت به خودتون نگیرید هم به خودتون زهر میشه هم ب هبقیه و هم به شوهرتون. فرض کنید با همین قیافه دوستشون بهشون بگن عجب شانسی داری تو این چه زن بد اخلاقیه گرفتی!
یعنی اگه ناراحتی من موجب ناراحتی دوستانش نمیشد اصلا مهم نبود، مشکل این بود که دوستاش آزرده خاطر شده بودن
خلاصه رفت و تو قیافه و بی محلی و ...
صبحش بهش گفتم خرید دارم یه لحظه بریم بیرون و برگردیم
با اخم و قیافه اومد
نتیجه حرکات خودتون بوده.
باهاش حرف زدم
کلی سرم داد زد وسط خیابون که حالم ازت به هم میخوره، ماه عسلمونو خراب کردی، همه چیزو خراب کردی
بهش گفتم فقط نگو یه کمم گوش کن
این بود این بود ، من اینجا ناراحت شدم ، اونجا بهم برخورد
همه رو گوش داد، خندید ، بهم گفت بچه ای و توهم داری
بعدشم بهم گفت همین امروز بر میگردیم ، تو هم برو خونه بابت هر وقت بزرگ شدی وارد زندگی شو
منم بهش گفتم پامو تو خونت نمیزارم ، تو هم هر وقت یاد گرفتی زن و زندگی یعنی چی و مفهوم زندگی مشترکو متوجه شدی وارد زندگی شو
خلاصه کلی درگیری و اعصاب خوردی و بعدشم یه دوری با دوستاش زدیم و قرار شد برگردیم
تو تمام راه بی محلی و قیافه گرفتن . ...
تا یه مدتم جنگ اعصاب داشتیم تا اینکه بازم این حقیر با وجودیکه اگه نگیم کاملا ، حداقل مطمئنم 70% حق داشتم
بازم پیش دستی کردم و بعد از کلی منت کشی اوضاع دوباره درست شد
راستش به نظر من هم کارتون بچه بازی بوده. بچه ها سیاست ندارند فقط گله میکنند و گریه میکنند و قیافه میگیرند.
و در آخر دیگه نامه اعمال ایشون رو و یادآوری گذشته رو نکنید دو حالت داره :
۱- یا میخوان وضعیت درست بشه
۲- یا نمیخواین
یکیرو انتخاب کنید اگر اولی رو انتخاب میکنید قراره طرز فکرتون رو تغییر بدید اگر دومی که دیگه حرفی نمونده.
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
خواهر خوبم
ازتون می خوام با توجه به اینکه می دونم خیلی کار سختیه اما اون پرونده رو فعلا نگه دارید و مسکوت بزارید
باید بگم نمی تونیم مختومه اعلامش کنیم ولی فعلا می ذاریمش کنار تا بعد
چیزایی که گفتی تازگی نداره.... و قابل پیش بینی است و حس خیلی بد و ناراحت کننده ای
تو پستهای قبلی چیزهایی براتون نوشتم که این مشکلات تا حدودی حل خواهد شد
به هیچ وجه خودت رو کنار نکش و تو جمع باش
اون موقع که اون مشکلات بوده شما خیلی چیزها رو نمی دونستی...حالا می دونی و باید برنامه ها تکالیفت رو در ارامش انجام بدی
پس تمرین ارامش کن
مدیتیشن یادت نره
مطمئنم مشکلی نخواهد بود...
راستی اخر چی شد؟ می ری؟
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
جناب SCi سلام
من نمیتونستم بیام چون همسرم خونست
امروز با خواهرزاده شوهرم و همسرش رفتیم جاجرود
به خدا همه سعیمو کردم که بهمون خوش بگذره ، قبل حرکت دستشو گرفتم گفتم حتما امروز بهمون خوش میگذره
تمام تدارکاتو خودم دیدم ، کلی شلوغی و شادی و ذوق
بگذریم از اینکه بازم از همه میپرسید چیزی لازم نداین و از من نمیپرسید ولی میفهمیدم که از دفعات پیش خیلی بهتر شده، کلی خدا رو شکر کردم، اما...
سر ناهار، همسر خواهر زادش که اقلیته، کالباس خوک و مشروب آورده بود، من به همسرم اشاره کردم که نخوره، اونم یه کم شوخی کرد و گفت نمیخوره
تو رودخونه بوسش کردم و گفتم مرسی که نخوردی، مرسی که از بابت گوشت هم خیالمو مثل مشروب راحت کردی
چون قبلابهم گفته بود بارها در دسترسش بوده و نخورده
بعد از مدتی که با خواهر زادش مشغول شیطنت بودیم دیدم لیوان دستشه، رفتم بهش گفتم بیا بریم تو آب، لیوانو گذاشت زمین، بهش گفتم خوردی؟ گفت نه دراون حد که بشه گفت خوردن
بهش گفتم دستت درد نکنه
احساس کردم چقدر بهم خیانت شده، چقدر احمق و زودباورم که فکر میکنم واقعا پاکه
بعد ریختم به هم، بهم گفت بیا اینور کارت دارم
بهم گفت، وقتی بهت تعارف میکنن زشته اگه رد کنی، من یه لب زدم و ریختم دور و ...
بهش گفتم آره زشته بگی من اهلش نیستم ولی زشت نیست به اعتمادهمسرت خیانت کنی؟
خب من دیگه چی رو باید برای خودم نگه دارم؟ حتما میخواین بگین برخوردمن خوب نبوده، باید تحمل کنم، باید بسازم .... نه؟
یه کم ازش گلایه کردم بهم گفت اصلا دیگه با هیچکی نمیایم بیرون، اصلا دیگه تفریح نمیایم، تو هم قیافه نگیر و ... بازم توهین
بعدشم اومدیم تو جمع، مثل ماه عسلمون من سعی کردم با بقیه عادی باشم ولی دیگه نمیتونستم مثل قبل با همسرم سر به سر بزام بدتر از هم اینکه بازم ایشون رفتن تو قیافه
بعدشم وقتی رفتن دور بزن، من چون خیس بودم نرفتم، برگشت و تیکه انداخت که آره یه موقع مشروب نجست نکنه و ...
بعدشم گفت کوفتمون کردی؟ حالا بریم خونه، درحالیکه من هیچ مشکلی با جمع نداشتم و کلی توهین و بعدشم تا بیایم یکی دوجا توقف کردیم که احتمالا فقط به همراهامون خوش گذشته
من واقعا تصمیم به طلاق دارم
دیگه چطور میتونم اعتماد کنم؟ همیشه میگفت لب به مشروب نمیزنه ولی حالا میفهمم منظورش از لب به مشروب زدن خوردن یه بطری بوده، گوشت حروم حتما منظورش این بوده که یک کیلو نمیخوره، شایدم معتاده ولی نه در اون حد، دختر بازه ولی نه در حدی که بشه گفت دختر باز و ...
به خدا هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر بدبخت بشم
همیشه از خدا خواستم یا ازدواج نکنم یا خوب ازدواج کنم
من از خدا نمیگذرم
نکات مثبت شوهرم؟
میخواین بدونین چرا همسر من مورد پسند و تائید همه هست؟
چون با هر کی باشه همرنگش میشه
دایی من مومنه، وقتی بیاد خونمون همسرم میزنه شبکه قرآن و وقت اذان رو اعلام میکنه
وقتیم پا بده مثل امروز مشروب میخوره
همه کنار خودشون احساسش میکنن
ولی من میبینم با کسی زندگی میکنم که قانون و محدودیت نداره، این عذاب آوره
شاید اگه منم کنارش نبودم، حسرت میخوردم که همیشه کنارش باشم
نکات مثبت شوهرم؟
میخواین بدونین چرا همسر من مورد پسند و تائید همه هست؟
چون با هر کی باشه همرنگش میشه
دایی من مومنه، وقتی بیاد خونمون همسرم میزنه شبکه قرآن و وقت اذان رو اعلام میکنه
وقتیم پا بده مثل امروز مشروب میخوره
همه کنار خودشون احساسش میکنن
ولی من میبینم با کسی زندگی میکنم که قانون و محدودیت نداره، این عذاب آوره
شاید اگه منم کنارش نبودم، حسرت میخوردم که همیشه کنارش باشم
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
انگار کسی بهم سر نزده
راستی اینو نشد بنویسم که وقتی داشت میگفت اگه بهم تعارف میکنن نباید دستشو رد کنی، زشته، بهش گفتم اون داره یه کار غیر عرف انجام میده، این زشته که علارغم اینکه میدونه مسلمونا مشروب و گوشت خوک رو حروم میدونن بدون اجازه از ظرفهای من استفاده کرد، از نظر من ظرفهام نجس شده، میگه نه بابا تو برای خودت مشکل میتراشی
یعنی من کلا حق ندارم، من کلا از نظر ایشون مقصر به دنیا اومدم و هیچ چیزی رو درست تشخیص نمیدم
راستم میگه
احتمالا من اشتباهیم
کاش
کاش مثل خیلیها راحت بار اومده بودم، از اول ازدواجم تا حالا هرچی سرم اومده سر این حد و مرزها و قانونهای زندگیم بوده،
حجاب، رعایت حلال و حرام، وفاداری، و ...
اگه منم مثل خیلی از دخترها اینا رو رعایت نکنم به خدا زندگیم بهشت میشه
کاش بتونم
دیروز خیلی سعی کردم بی تفاوت باشم ولی نشد، چون متأسفانه برام مهمه
به این فکر میکنم اگه من دیروز حرکتی خارج از تصور شوهرم انجام میدادم اوضاع با الآن فرقی میکرد؟
الآن که من دلخور شدم و ایشون کار اشتباه انجام داده از دیشب تو مثل همیشه تو قیافست و حق به جانب و دیشبم رفت یه جای دیگه خوابید
اینم فراموش کردم بگم
دیروز مثل بیشتر مواقع که یه کار اشتباه انجام میده و وقتی ازش گلایه میکنم این منم که محکومم، بهم گفت حالش از من به هم میخوره
تصمیم داشتم امروز که بیدار میشم وسایلمو جمع کنم و برم خونه بابام
ولی از اونا میترسم، میدونم اعصابشون خورد میشه، کلافه میشن ،مخصوصا که هیچی از مشکلاتم نمیدونن و فکر میکنن خوشبختم و شوهرم ایده آله
کاش یکی رو داشتم که برم پیشش
راستی بهتر نیست برم؟ از اینکه وقتی حق با منه مثل مجرما باهام رفتار بشه خسته شدم
تا چند ساعت دیگه نظرتونو راجع به رفتنم بگین، شاید واقعا برم
نکته مهم دیروز این بود که من از کار همسرم دلخور شدم نه اینکه چرا اون آقا که البته کم سنو ساله، مشروب و کالباس آورد، من نمیتونم جامعه رو کنترل کنم، هر کسی هر کاری دلش میخواد میتونه انجام بده و تمام مدتی که ایشون مشغول بودن من کوچکترین واکنشی نداشتم، واکنشهای من به خاطر رفتارهای همسرم بود