RE: مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....
نقل قول:
نوشته اصلی توسط eghlima
2. همسرم اوایل و الان هم کمی به مادرش بسیار توجه می کنه و این مسئله حس حسادت زنانگی منو خیلی تحریک می کرد و اعث میشد من تو جمع اونا ناراحت و گوشه گیر باشم
خواهرم
بسيار كار خوبي كرديد كه تماس گرفتيد. طبيعتا ايشون سرد صحبت خواهند كرد و مهم نيست
اين رفتار ايشون رو به همسرتون گزارش نكنيد... و برعكس بگيد تماس گرفتم حالشون خوب بود!
با توجه به خصوصيات خانواده ايشون كه پرتوقع هستند همسر شما سردرگم هست .. براي حفظ زندگي و كمتر آزار ديدن شما، سعي مي كنه با مادرش ارتباط خوبي داشته باشه تا نيازهاي عاطفي مادرش رو كه متاسفانه از سوي پدر ايشون تا كنون برآورده نشده، برآورده كنه! پدر ايشون بي شك نتونسته تا كنون با محبتهاي كلامي و .. مادر ايشون رو اقناي روحي كنه و همين موضوع مادر ايشون رو تحريك پذير تر كرده/ لذا شما ضمن درك اين موضوع، نكته هايي كه در پستهاي قبلي گفتم رو بكار بگيريد.
ارتباط رو قطع نكنيد. ارتباط حتما باشه و تحت كنترل!كه قبلا هم گفتم... مشكل به شيوه قبلي حل خواهد شد
RE: مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....
سلام جناب sci و ممنون
میشه درباره 1. با همسرتون درباره اين اصلاح روابط بطور ضمني صحبت كنيد/ با شرايطي كه گفتم
بیشتر توضیح بدید
آیا رک گفتن درخواست با توجه به شرایطی که گفتید میتونه کمک کنه؟
چه طور می تونم حرفامو تاثیر گذار تر کنم
من هنوز جرات نکردم با همسرم حرف بزنم یعنی جو آروم فعلی خونمون بهم این اجازه رو نمی ده
صحبتاتون کاملا درسته مادر همسر رابطه خوبی با پدر همسر من نداره و حرف شما درسته حالا وظیفه من با توجه به حساسیتم به این قضیه چیه؟
چطور حساسیتم رو که باعث آسیب زیادی به من شده کم کنم؟
با تشکر فراوان از شما
منتظر راهنماییتان هستم.......
RE: مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....
سلام خواهرم
در مورد اصلاح روابط، مواردي كه گفتم رو رعايت كنيد.
به طور ضمني صحبت كنيد يعني بدون اينكه موجب بشيد ايشون عكس العملي نشون بده از نگاه مثبت بفهمونيد كه بايد روابط اصلاح بشوند.. مثالي مي زنم: امروز با مادرت صحبت كردم! خيلي حالش خوب بود... تصميم گرفتم هر از گاهي باهاش حرف بزنم و از حالش جويا بشم... تو هم وقت كردي بهش زنگ بزن! خوشحال مي شه! (اين يعني اينكه تغيير) اصلافكر مي كنم بايد يه تغييراتي رو روابطمون باهاشون بديم تا احساس بهتري داشته باشند! ما هم احساس خوبي داشته باشيم... يه چيزي در حد تعادل!
خيلي دوستانه صحبت كنيد... شرايط اين صحبت رو در پست 62 گفتم
با توجه به وضعيت مادر همسرتون، ايشون از نظر عاطفي دچار كمبودهاي اساسي هستند كه سعي مي كنند از طريق رابطه فرزند پسر اونها رو بدست بيارند... معمولا خود شوهر شما نمي تونه همه اون نيازها رو برآورده كنه... و براي همين هم اين محبتها متاسفانه كاملا موقتي هست... پس حساسيت نشون ندهيد و نگاهتون به وضعيت مادر ايشون مثبت و مهربانانه باشه، حسادت نكنيد! واقعا چيزي براي حسادت وجود ندارد... خواهران ايشون براي مادر ايشون هيچ اهميتي ندارند... دامادها هم! مادر ايشون احتياج به محبت مردانه داره... كه از طرف پدرشون دريغ شده!
حساسيت نداشته باشيد...
براي اينكه آرامش داشته باشي مي خوام بهتون يك مراقبه (مديتيشن ) رو ياد بدهم و اون اينه كه سعي كنيد ايشون و هر كسي كه شما رو آزدره رو ببخشيد...بعد از خوندن اين پست اين كار رو در اولين فرصت انجام دهيد:
ببين بخشيدني كه مي گم با اين كه بگي مقصر كيه؟! تقصير من بود! عذر مي خوام! فرق مي كنه... با آزاد گذاشتن فردي كه خطا كار هم هست فرق مي كنه... اين بخشش آزاد كردن روح خودت هست..
موسيقي آرامي رو كه خاطره اي از آن نداري در اتاقي خلوت كه نه تلفن باشد و نه كسي مزاحم شماباشد پخش كن... به پشت روي زمين مانند كودكي كه روي تخت افتاده آرام بخواب... و همه عضلات خودت را روي زمين بگذار...كاملا رها كن! چند نفس عميق بكش...
يك صندلي در مقابل خودت تصور كن كه خالي است... حالا كسي را كه مي خواهي ببخشي و ذهنت را ازرده كرده با تمام جزئيات حتي رنگ مو،لباس، رنگ چشم... كاملا واضح تصور كن و سعي كن به جزئيات لباسي كه پوشيده دقت كني...
دو دقيقه وقت داري هر آنچه دوست داري به او بگويي!!! شايد دو دقيقه طول نكشد
سپس بگو : من تو را می بخشم و رها می کنم، من از تو دیگر هیچ کینه ای ندارم . بخشش من در مورد تو کامل است و من آزادم و تو هم آزاد هستی
بگذار از روي صندلي بلند شود و برود...
حال خودت رو روي صندلي تصور كن... با تمام جزئيات... به ترتيب بالا خودت را ببخش و رها كن... بگذار از روي صندلي بلند شوي و بروي...
آرام بخواب... سريع چشمانت را باز نكن! چند نفس عميق بكش... بلند شو و موسيقي را قطع كن!
RE: مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....
eghlima دوست گلم سلام
راجع به صحبت با همسرت ضمن تایید حرف sci من تصور میکنم داری تا حدی خیلی مسالرو سخت و جدی میگیری ببین یه دلگیری پیش اومده که تو با حرکت هنرمندانت تا حد زیادب ازبین بردیش یعنی مسالرو نذاشتی فرسایشی بشه که این عالیه زنگت به مادرش خیلی خوب بوده و رفتار سردش طبیعیه مرتب هفته ای یکبار تلفن هات تکرار کن
از زنگت به مادرش برای همسرت بگو و البته با حذف این نکته که ایشون سرد برخورد کرده حتما" روز پدر فرصت فوق العاده ای هست که این جو خیلی خیلی اروم کنی
فقط خیلی عادی با احترام با محبت به همسرت بگو بریم خونه بابا اینا دلم براشون تنگ شده روز پدرم تبریک بگیم بهت گفتم اونجام که رفتی همینطور عادی باش بین حرفات هم بنحوی که قبلا" گفتم بابت تربیت پسرشون تشکر کن (حتما" روی یه کارت تبریک از علاقت به اونا تو یه 2 خط بنویس و تشکر کن حتما" هم با خط خودت) در بین حرفات هم وقتی همسرت حضور داره بگو چقدر به با شما بودن عادت کردم وقتی نمیبینمتون دلم تنگتون میشه قطعا" بدون معجزه میکنه :310:
البته خیلی قشنگ تر هست که اگه هدیه یا حتی شاخه گلی واسه همسرت تهیه کردی بذاری جلو خانوادش بهش بدی و بابت اینکه همیشه همراهت و پشتت هست ازش تشکر کنی (ببین اینجوری هم همسرت خیلی حال میکنه هم خانوادش دستشون میاد شما باهم رابطتون خوبه واسه بعدها بدردت میخوره و البته همسرتم یاد میگیره) تاثیرش بیشتر از هدیه دادن تو تنهاییه
بعدم که از اونجا اومدید قطعا" فضای عاطفی قوی پیش میاد و بانک عاطفی همسرت پر شده اونموقع میتونی اروم با عشق که چهقدر با اون بوودن دوست داری چه قدر به همراهی کردنت نیاز داری و افتخار میکنی دستت تو دستای اون باشه و جایی بری و بعد راجع به امام زاده خیلی کوتاه بگو که اونجارو هم دوست داری ولی زیاد رفتنش گاها" خستت میکنه وگرنه مثلا" 2 هفته یکبار رفتن خیلی هم دوست داری و ... البته کوتاه طولانی نشه
مطمین باش همه چی خیلی ساده حل میشه :46:
RE: مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....
سلام دوستان خوبم
همسرم سرسخت تر از اونی هست که فکرش رو می کردم با اصرار میگه که دیگه نمی خوام با خانواه ام رفت و آمد کنم
میگه اینطوری برامون بهتره
میگه نمی خوام تو دیگه اذیت شی
میگه خانواده من این طوریند و بداند من نمی خوام رفت و آمد کنیم
بهش گفتم این راه تو راهی که بعدا ضربه اش رو می خوریم
گفتم چرا تو زندگیت یا صفری یا یک چرا تعادل رو رعایت نمی کنی
میگه من تو زندگیم عادت بدی که دارم اینه که به حرف کسی گوش نمی دم.....
بهش گفتم پس چرا به حرف خانواده ات اینقدر سریع گوش دادی که گفتن با رفت و آمد نکنید....
بهش میگم ما با هم ازدواج کردم که خانواده هامون بزرگتر شه نه اینکه تو رو هم از خانواده ات جدا کنم گفتم من زنم می فهمم که بعد ها مادرت از من به خاطر این دوری کینه به دل میگیره
من وابستگی اونو به خانواده اش می دونم و می فهمم
از طرفی واقعا احساس بدی دارم احساس بی ارزشی می کنم
از کینه و قهر نفرت دارم
راهنماییم کنید واقعا نیاز دارم
RE: مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....
خواهر عزیزم
صبر کنید... اصلا ناراحت نباشید.. اوضاع خوب است
انتظارات مرا شوهرتون براورده کرد
برای روز پدر برنامه ریزی کنید
با قطع رابطه اصلا موافق نیستم
باز هم تشویقش کنید و ارام با او همدلی کنید...با شرایطی که گفتم
ببینید در همدلی:
نباید احساست طرف رو انکار کرد/ نقد کرد/ راهکار داد/ مقایسه کرد/ به رخ کشید/ قضاوت و ذهن خوانی کرد... باید شنونده فعالی باشید...خوب گوش کنید! و سعی کنید از احساسات خود فراتر و بالاتر بروید و او را درک کنید. صحبتهایش را برایش با بیان خودتان بازگو کنید...مثل: می دونم احساس خوبی نداری از اینکه ...یا اگر درست متوجه شده باشم منظورت اینه که رابطه ما متعادل نبوده..
به گفتگوی ارام ادامه دهید
RE: مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....
بازم تشکر
به نظرتون یه کم لجبازی نمی کنه.......؟
همین کارو میکنم
دیروز بازم نتونستم قوانین و شروط رو اجرا کنم ولی بدم نبود......
RE: مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....
نقل قول:
نوشته اصلی توسط eghlima
بازم تشکر
به نظرتون یه کم لجبازی نمی کنه.......؟
همین کارو میکنم
دیروز بازم نتونستم قوانین و شروط رو اجرا کنم ولی بدم نبود......
نه لجبازي نمي كنه...
فشار زيادي روي همسر شماست... كه دلائل اون رو قبلا گفتم... درك كنيد!
خودتون رو به هيچ وجه مقصر اين جدايي ندونيد و ديگه اين حرف رو كه من موجب جدايي شدم رو تكرار نفرماييد! كي اينو گفته شما موجب شديد؟!؟
بكارگيري مواردي كه گفتم احتياج به تمرين داره... سعي شما قابل تقديره!
RE: مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....
سلام
این دو روزه اصلا خوب رفتار نکردم و همسرم خیلی بهتر از من رفتار میکرد
اون این تعطیلات امامزاده داوود نرفت ولی من هم عذاب وجدان داشتم همم هزار تا فکر جور وا جور اومد تو سرم و منو همش بهونه گیر می کرد
روز پدر به همسر پدرم زنگ زدم و تبریک گفتم و همسرم قبلش مدام بهم می گفت نمی خواد زنگ بزنی ولی من زنگ زدم بدم نبود کمتر از یک دقیقه حرف زدیم و بدم قطع کردم
بدم شوهرم زنگ زد که تبریک بگه که مادر همسرم گوشی رو برداشت که صداش هم می اومد که بهش گفت زنگ زدم به گوشیت که بهت روز مرد و تبریک بگم ولی گوشیت خاموش بود در حالیکه ما خونه بودیم و خونه هم می تونست زنک بزنه بعدشم حال و احوال همه رو پرسید ولی یه کلمه اسمی از من نبرد آخه واقعا من کاری نکردم که بخوان با من این طوری رفتار کنند
منم بعد تلفن زدم زیر گریه و تمام تنم از ضعف اعصاب میلرزید آخه واسم تلخ واسه کار نکرده دارم مجازات میشم
شوهرم هم هر دفعه بهم میگه اونا نمی خوان با تو رفت و آمد کنند تو چرا اصرار میکنی
این حرفش منو خیلی ناراحت میکنه
روز دوم جمعه به محض اینکه من رفتم تو حیاط لباسا رو پهن کنم گوشی رو برداشت و به مامان و باباش زنگ زد بهش مگه حرف خصوصی داره که یواشکی.....
میگه نمی خوام تو ناراحت شی بازم مثل بچه ها اشکم سرازیر شد و زدم زیر گریه و گلگی کردم
میگه دیگه باهم اونجا نمی ریم
میگه خودم بدون اینکه تو بفهمی میرم
منم گفتم یا باهم میریم یا تنهایی نمی ری هر موقع خواستی تنهایی بری منم میرم خونه بابام و دیگه بر نمی گردم
من نمی خوام قطع رابطه کنم
دو روز تعطیلیم خراب شد سر کم طاقتی من من خیلی رفتارام بدون منطق شده می دونم ولی اونا منو....
دیگه نمی خوام رفت و آمد کنم وقتی اونا نمی خوان من چی کار می تونم بکنم؟
راهنماییم کنید دعوام کنید
می خوام عوض شم ولی نمی شه
زود همه چی یادم میره
به شدت نگران زندگیم هستم
می دونم نرفتن همسرم امامزاده چه عواقب بدی داره
RE: مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....
اقلیمای عزیز خیلی ناراحت شدم وقتی دیدم تعطیلاتت خوب نبوده
عزیزم
من نمیخوام راهنمائیت کنم چون نه تجربشو دارم نه علمشو
ولی در مورد اینکه میگی میخوای عوض شی ولی نمیشه، میدونی که منم اینکارو انجام دادم، خیلی سخته، باور کن برای به کار گرفتن این مهارتها قلبم درد گرفت ،تا جائیکه احساس کردم نیاز به دکتر قلب دارم، اینقدر سوختم تا سکوت کنم، سوختم تا علارغم شکسته شدن قلبم لبخند بزنم و بروم نیارم
ولی نتیجش ارزششو داشت
اقلیمای عزیز
سعی کن
تو دلت بیشتر از من شکسته، پس بیشتر طول میکشه بتونی به خودت مسلط بشی و مهارتها رو بکار بگیری، اما اگه واقعا نگران زندگیت هستی، همسرتو از زندگیت حذف کن، اگه حذفش کنی، اونوقت میتونی مهارتها رو اجرا کنی
منظورم از حذف اینه که این وابستگی رفتاری رو که من هم مثل تو شدید بهش دچار هستم از بین ببری
وقتی همسر من منو الکی متهم میکنه و وقتی نمیدونم حوصلش سر میره، کسی نیست بهش گیر بده، خسته میشه، میاد سر یه چیزی که اصلا به من ربطی نداره مثل فیلم عروسیمون که درجریانش هستی یه دفعه همه چیزو میندازه گردنم، خب شوکه میشم، ناراحت میشم، و غیر قابل تحمل میشه وقتی فکر میکنم همسرم داره یه مسئله ای که به هر دومون مربوطه میندازه گردن من
ولی وقتی تو اون لحظه به چشم همسر بهش نگاه نکردم، به چشم یه انسان معمولی بهش نگاه کردم، تونستم عکس العمل درست بروز بدم
من فکر میکنم از اینجا شروع کن، یعنی همسرتو یه مدت به چشم یه انسان معمولی ببین و در حقش به عنوان یک انسان محبت کن ، اعتماد کن، دوستش داشته باش، نه همسر
وقتی بتونی خودتو تو این رابطه پیدا کنی، عکس العملت در مقابل همسرت حتی به چشم همسر هم متعادل میشه
همینو بهت بگم که تو این تعطیلات ، تو اوج خستگیمون، یه دفعه اومد که چرا کمد لباسمون اینطوریه، چرا لباساتو اینطوری اویزون کردی، در حالیکه خسته و کوفته از مهمونی برگشته بودیم و هر دومون لباسها رو همینطوری گذاشتیم تو کمد تا بعدا جابجا کنیم، بگذریم از اینکه رسیدیم خونه ایشون استراحت کردن ولی من داشتم خونه رو جمع و جور میکردم، یعنی دریغ از یه استراحت کوچیک
اگه قبل از اومدنم به این سایت بود، مطمئنم این حرفش برام گرون تموم میشد، یا جوابشو میدادم و جر و بحث و دعوا شروع میشد یا میریختم تو خودم و سر درد و برخورد همراه با دلخوری و یه جور دیگه این تعطیلات خراب میشد
ولی تمرین تنفس، تنها گذاشتنش برعکس اینکه همیشه میرفتم کنارش و سعی میکردم تو مسئله ای که مطرح کرده کمک کنم تا حل بشه، ولی به خودم گفتم من کار اشتباهی نکردم، داره گیر میده، اشکال نداره حتما خستست، یه دفعه یه چیزی گفته، رفتم سراغ کار خودم، بعد از ده دقیقه خدا شاهده یه کم لباساشو مرتب کرد، تازه اومد مثل قبل باهام به بگو و بخند
واقعا سخته، ولی نتیجش شیرینه
ازت خواهش میکنم از خودت شروع کن، بحرانهای زندگیتو فراموش کن، همسرتو بزار کنار و حساس نباش، و فقط تمرینهای خودتو شروع کن