RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
ستایش عزیز سلام:72::72:
اول از همه ببخشید که دیر تو تاپیک پستی میزنم چون بعد از هر بار پست گذاشتن شما باید فکر کنم و ریز به ریز صحبت هات رو متوجه بشم برا خودم:)
خیلی خلاصه راجع به دسته دوم یعنی:مشکلاتی که یا خودشون یا اثرشون هنوز باقی هست بگم که،راجع به خاطرات اینچنینی من هنوز میتونستم کاری کنم برا همین انرژیم رو صرف حل مساله واقعی میکردم،هر راهی که در توانم بود و منطقی هم بود رو امتحان میکردم تا مساله حل بشه.اگر حل میشد که خیلی هم خوب و اگه نمیتونستم باز هم حل اش کنم به شاه کلید های ذهنم پناه میبردم.منظورم از شاه کلید یکسری جملاتی هست که تو خیلی موارد حکم کاتالیزور رو برا من داره و برا مشکلاتم همیشه این جمله رو با خودم تکرار میکردم که نباید بخاطر مسائلی که هیچ کنترلی روشون ندارم خودم رو آزار بدم...حتما شما هم برا خودت از این جمله ها داری نه؟:)اگه دوست داری برام بگو...
راجع به بدبینی ام،خوب من خیلی مستعد بودم و اطرافم همیشه مسائلی میدیدم که به بدبینی ام دامن میزد،نو جوان که بودم فکر میکردم عشق مردها دروغه اما اتفاقی که همیشه این تفکر من رو کنار زد دیدن یکی از پسر های اقواممون بود که به شدت عاشق بود و بعد از شکست عشقی تا چند سال لباساش همه مشکی بود!کارش رو تائید نمیکردم اتفاقا فکر میکردم ضعیفه اما همون بود که یادم داد زن و مرد نداره و "همه"میتونن عاشق بشن و من تو نوجوانی اولین بدبینی ام رو برطرف کردم و بعد از اون تصمیم گرفتم از محدوده خانواده و فامیل بیام بیرون و به آدمهای دیگه نگاه کنم.هر کسی رو که میدیدم ازدواج موفقی داشته ازش میخواستم تا جایی که امکان داره برام از محاسن ازدواج بگه،تو خیابون سعی میکردم به زوج هایی که حداقل در ظاهر خوبن توجه کنم نه اونهایی که تو خیابون هم معلوم بود مشکل دارن،خوندن صفحه حوادث روزنامه ها رو برا همیشه برای خودم ممنوع کردم،لنز دوربین ذهنم رو تمیز کردم و به خودم قول دادم فقط رو خوبیها و خوشی ها زوم کنم و از روی ناخوشی ها با ابراز همدردی سریع عبور کنم.بار ها از مادرم خواستم خاطرات خوش و عاشقانه ی زندگیش با پدرم رو به یاد بیاره و بعد دیدم خدایا چقدر زیاد بوده...خوشبختانه مادرم کسی نیست که فقط بدی ها رو ببینه اون برام تعریف میکرد که پدرم چه خوبی هایی داشته و هنوزم داره:)خلاصه اینکه عزیز من، اینجا هم در مرحله ای من تصمیم گرفتم مسائل رو تو ذهنم عوض کنم و بعد به قول پائولو کوئیلو تو کتاب کیمیاگر دنبال نشونه ها رفتم و ستایش ،معجزه وار،معجزه وار نشونه ها می اومد سر راهم...!!
خوب یادمه اولین شبی که این تصمیم رو گرفتم رفتم سراغ کتاب سهراب،همینجوری یه صفحه اش رو باز کردم و این جمله برا سالها از اون شب به بعد شد ملکه ذهن من:"بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم..."این رو بارها خونده بودم ولی اون شب برا من یه نشونه بود...
با اطلاعات کمی که دارم فکر میکنم بدبینی شما هم از نوع دسته اوله یعنی برا همیشه اون مساله تمام شده و فقط خاطراتش برات مونده و نظر من اینه که روش از بین بردن این بدبینی اینه که تو ذهن ات اون مساله رو کمرنگ کنی اگر حتی نمیتونی پاکش کنی یواش یواش اون رو کمرنگ کن تا روزی که ببینی خود به خود محو شده و بعد جاش رو با مسائل جدید پر کنی.این به نظرم خیلی مهمه که جاش خالی نباشه چون احتمال داره برگرده،منظورم اینه که از بین بردن بدبینی خیلی خوبه،خیلی...ولی ناقصه!چون تازه بعدش باید به سمت خوش بینی بریم:)و تازه ترین نشونه ای که من رو به این سمت هدایت کرد خوندن داستان زندگی سارا بانو بود وپست های آویژه:72:
ستایش جان دوباره سعی کن افکارت رو بنویسی،هر چی به ذهن ات میرسه رو بنویس،هیچ کس قرار نیست اونها رو بخونه.یه جا خوندم ارتباط شگفت انگیزی بین ذهن و قلم هست...!سخنرانی دکترآزمندیان روی من هم خیلی تاثیر داشت،زمانی به دستم رسید که خسته بودم و اشتیاقم کم شده بود و شوق رو دوباره بهم برگردوند...
هر چی میخوام طولانی نشه،نمیشه!:)راستی برات ایمیل گذاشتم لطف کن و چک کن.
راجع به اقدامات جدید ات برام میگی؟:46::72:
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
در مورد با بدبینی بله تا خرداد ماه امسال خود مشکل حل نشده بود
یک ماه تمام کلی انرژی از من گرفت و کلی عذاب کشیدم تا تونستم حلش کنم بعد از حلش خیالم راحت شد فکر میکردم کامل حل شده اما این اواخر متوجه شدم که نه، هنوز آثاری ازش باقی مونده و ذهن من تا حدودی مشغولشه
من از وقتی شروع به تحلیل ابعاد شخصیتی خودم کردم از این جملات که اثری فوق العاده دارن بسیار استفاده کردم اما متوجه شدم که در مورد موضوع بدبینی کاری انجام ندادم درسته اصل مشکل حل شده بود اما هنوز ته مانده هاش مانع تصمیم گیری درست در من میشد
این جمله منو به فکر انداخت:
گفتم: هیچ کاری را نتوانسته ام به پایان برسانم!
گفت: چون به پایان نرساندن انتخاب تو بوده ، از این به بعد انتخاب کن که برای به پایان رساندن از تمام وجودت مایه بگذاری.
مشابه این جمله زیاد خونده وشنیده بودم ، تا پیش از این تا مدتی بهش عمل میکردم و بعد یادم میرفت یا برام عادی میشد
اما این بار با همیشه فرق میکنه
این جمله رو زمانی از فرشته مهربونم شنیدم که واقعا بهش نیاز داشتم مثل همون نشونه تو شیدا جان
چند روز بهش فکر کردم اول شروع کردم به نوشتن احساسم ،تفکراتم و از خودم پرسیدم که چرا بدبینی؟
وای نمیدونی چقدر نوشتن سخت بود ! چقدر اشک از چشمانم جاری شد و چقدر مغزم خسته شد!
حتی بعضی جاها وقتی میخواستم افکارم رو روی کاغذ بیارم لغت براش پیدا نمیکردم اینجا بود که فهمیدم اونها توی ذهنم ارزش پیدا کردن و وقتی میخوان از ذهنم خارج بشن معادلی در دنیای بیرون براشون نیست
تمام اون افکار که پریشونم میکرد توی دو سه جمله اومد رو کاغذ
وقتی دوباره خودم خوندمشون دیدم چقدر مسخره هستن
به راستی چرا من ذهنم رو درگیر اون حرفای مسخره کرده بودم؟!! و هر روز که میگذشت بیشتر بهش بها میدادم ؟!
دیروز هم حدود دو ساعت نشستم با برادرم که نامزد داره صحبت کردم
برادرم در جریان اون مشکل بودو همون خرداد ماه نقش اساسی در حل مشکلم داشت یعنی اگر نبود هیچ وقت این موضوع برایم حل نمیشد
دیروز دوباره موضوع از سر گرفته شد بهش گفتم از چیزهایی که ذهنم درگیرشه
باور میکنی توی حرف زدن هم چقدر سخت بود افکارم رو در الفاظ معنی دار بهش بگم
هیچ لغتی نمیتونست حسم رو بیان کنه ذهنم یه چیز میگفت زبونم یه چیز دیگه یعنی حرف ذهنم به زبونم نمی اومد
حسابی گیج شده بود خیلی طول کشید تا بالاخره تونستم بگم که حرف افکارم چیه
در خلال حرفای دیروز بود که متوجه شدم در رابطه با این موضوع هم کمالگرایی من دخیله
فهمیدم که از خودم بیشتر از معمول انتظار دارم
فهمیدم که ذهنم خواسته جواب مسائلی رو بدونه که در آینده اتفاق می افته و چون نمی تونسته براش جوابی براش پیدا کنه با منفی دیدن پاسخگو میشه
فهمیدم که نشستم به موضوعاتی فکر کردم که اصلا نیازی نبوده بهشون فکر کنم و باز خواستم جلو جلو همه چیز رو بدونم و فکر میکردم اگر همه چیز رو ندونم پس حق ندارم ازدواج کنم
فهمیدم که اصلا مسئله ای وجود نداشته در صورتی که من از هیچ، مسئله درست کرده بودم و درصدد پاسخ به اون بودم
اما از اونجایی که مسئله ای وجود نداشت مطمئنا پاسخی هم براش نبود
شیدا جان من دور وبرم ازدواج های موفق میدیدم اما افکار منفی م اجازه نمیدادن که خوب بودنشون رو ببینم
میدیدم، اما ذهنم میگفت باور نکن
افکار منفی م میگفت اونی که من میگم درسته ، همه دروغ میگن میخوان گولت بزنن
تا اینجای قضیه فهمیدم که مشکل وجود نداره و ذهنم از هیچ ، مشکل درست کرده
حالا که فهمیدم مشکل از چیه باید حلش کنم
تو از محدوده خانواده خارج شدی من باید از محدوده ذهنم خارج بشم یعنی باید آنچه تا الان در ذهنم بوده رو نادیده بگیرم
افکار منفی رو کنار بگذارم و خوبی ها رو جایگزینش کنم
از کسایی که ازدواج کردن بیشتر بپرسم
دنبال نشونه هایی برم که همیشه خدا جلوی پام میزاره
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
ستایش جان سلام http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...da2416f58f.gif
بابا یه کم آرومتر
به گرد پایت هم نمی رسم
http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...bb7fbad556.gif
خوب داری برای خودت می تازونی ها
خوشحالم که اینقدر آموخته ای
فرصت نشد همه ی پست های نخونده را بخونم فکر کنم با وجود دوستان گلی مثل شیدا و فرشته مهربان من جا موندم
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
وای چقدر خوشحالم که دوباره می بینمت
خیلی دلم برات تنگ شده بود
فکر کردم تنهام گذاشتی
آره خوب پیش رفتم
:227::310:
می دونی چی شد ؟! همین الان نتیجه آزمون بانک رو دیدم
قبول نشدم:47:
نمیدونم چرا!
امتحانم رو واقعی عالی دادم شک ندارم
خدا چرا نخواست قبول شم!!!
خدایا بهترشو برام در نظر گرفتی؟!
این دفعه فقط مات و مبهوت از نتیجه موندم اما ناراحت نشدم خدا یا چرا ناراحت نشدم؟!!
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
دوست جونم
فردا حتما میام :46::46::46::46:
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
توی این یکی دوروزه که نتیجه آزمون اومد اولش ناراحت نشدم فقط شوکه شدم که چرا قبول نشدم اما بعد از یکی دو ساعت سکوتم شکست و تبدیل به یه بغض شد و بعد گریه
تا دیشب داشتم گریه میکردم
آخه امتحانم رو واقعا عالی دادم و منتظر جواب مثبت بودم یعنی مطمئن بودم که قبول میشم اما !
صحنه امتحان دادنم رو به یاد میارم که با چه اطمینانی جواب سوالها رو میدادم و چقدر خدا رو شکر میکردم که آنچه خوندم به دردم می خوره
اگر امتحان رو خراب کرده بودم ناراحت نمیشدم
از دیروز هم پیگیر اعتراض به نتیجه هستم
دعا کنید جواب بده
فهمیدم که هنوز هم ضعیفم و احساسم بر بسیاری از چیزها غلبه میکنه
همش از خدا میپرسم که چرا انقدر امتحانم میکنه؟! هدفش چیه؟؟ انقدر احساس خستگی میکردم
در این جور مواقع هزار جور فکر به سر آدم میزنه
به خودم میگفتم شاید چون موضوع کار انقدر برات مهمه باید قضیه رهایی رو برای این هم به کار بگیری تا راحت شی
شاید خدا منتظره که من موضوع کار رو که انقدر بهش چسبیدم رو رها کنم تا به جاش چیز بهتری در اختیارم بزاره؟!!
مثل همون قضیه گردنبند
نظر شما چیه؟
از طرفی هم میگفتم نکنه یه جی کار از طرف من گیر داره ؟! میگشتم پیداش نمیکردم
نمیدونم
فرشته مهربونم
به سفارش شیدای عزیز خواستم عنوان تاپیک من رو تغییر بدید
به این نام :
تحلیل ابعاد شخصیتی من جهت رفع نقاط ضعف آن
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
سلام ستايش عزيز :72:
چي شد پيگيري اعتراضت؟
خواهر من ناراحت نباش مطمئن باش نتيجه تلاش هات را مي بيني :323:
آزمون هاي بانك تا اونجايي كه من اطلاع دارم براي بيشتر رشته ها يك نفر يا دونفر مي خواند بعد هم كساني كه قبول ميشنوند دفعه اولشون نيست كه امتحان ميدند براي همين نبايد نااميد بشي و مرتب به دنبال چرا باشي و خودت را مقصر كني.
ستايش جان چرا براي ارشد نمي خوني؟ اگه براي ارشد بخوني در حين درس اگر مورد استخدامي هم پيدا شد مي تونيد شركت كنيد اين طوري وقتت را صرفاً براي آزمون خاص نمي ذاري و با آرامش بيشتري درس مي خوني.:310:
موفق باشي عزيزم:72:
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
ممنونم عزیزم
فعلا جواب اعتراضمو ندادن گفتن که باید پاسخ نامه رو دربیارن و دوباره بررسی کنند
دعا کنید
من امیدمو از دست ندادم
دعا کنید
اولش خیلی ناراحت شدم اما حالا با توکل به خدا منتظر نتیجه اعتراضم هستم
RE: از محدوده ذهنم خارج شدم و نتیجه گرفتم
در مورد بدبینی 5% ای که به ازدواج داشتم با خیلی ها حرف زدم
اززندگی شون پرسیدم
خیلی فکر کردم
همین صحبت ها که آخریش امروز صبح با یکی از دوستان متاهلم بود باعث شد نگاهم تغییر کنه
افکار من بودن که مسیر رو از جهتش منحرف کرده بودن
قبل از ازدواج از خودم انتظار داشتم زیر وبم همه مسائل رو بدونم اما چون تجربه ای نداشتم و به جواب سوال هام نمی رسدم افکار منفی می اومد سراغم و جواب سوال هام رو به روش خودش میداد
توی این شرایط بود که به اشتباه فکر میکردم که این افکار ته مانده های اتفاقی هست که در گذشته برام اتفاق افتاده بود و حل شده بود در صورتی که چنین نبود
فهمیدم که اصلا نیاز نیست به خیلی از مسائل قبل از اینکه در شرایطش باشم فکر کنم
و این راه حل این مشکلم بود
بیشتر اوقات وابستگی ها خواسته های مشخصی هستند که وقتی به آنها نمیرسیم غمگین می شویم و هر احساسی پیدا میکنیم مگر آرامش و وقتی این وابستگی برای ما بسیار اهمیت می یابد و برآورده نمیشود احساس می کنیم قربانی شده ایم و وابستگی های ما به زندانبانهایی تبدیل می شوند که ما را در زنحیر انتظاراتمان اسیر میکنند
وابستگی ها باعث می شود فکرکنیم که شادی و آرامش ما به نیروهایی بیرون از ما متکی ست و فراموش میکنیم که شادی حقیقی فقط با رفتن به ئنیای درونمان امکان پذیر است
ما نمیتونیم دنیا را عوض کنیم اما می توانیم ذهنیت خود را عوض کینم و وابستگی هایمان را رها کنیم تا از نقش قربانی بودن آزاد شویم و به توانمان در انتخاب و تصمیم گیری پی ببریم
خطا ها اشتباهاتی هستند که باید اصلاح شوند
و آنچه در دنیای بیرون تجربه میکنیم فقط انعکاسی از دنیای دورن خود ماست
پس
باید به تقویت ذهن خود بپردازیم تا واقعیتی مثبت بیافرینیم
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
شیدا جان همونطور که گفتی انجام خواهم داد
در مورد بدبینی 5% ای که به ازدواج داشتم با خیلی ها حرف زدم
اززندگی شون پرسیدم
خیلی فکر کردم
همین صحبت ها که آخریش امروز صبح با یکی از دوستان متاهلم بود باعث شد نگاهم تغییر کنه
افکار من بودن که مسیر رو از جهتش منحرف کرده بودن
قبل از ازدواج از خودم انتظار داشتم زیر وبم همه مسائل رو بدونم اما چون تجربه ای نداشتم و به جواب سوال هام نمی رسدم افکار منفی می اومد سراغم و جواب سوال هام رو به روش خودش میداد
توی این شرایط بود که به اشتباه فکر میکردم که این افکار ته مانده های اتفاقی هست که در گذشته برام اتفاق افتاده بود و حل شده بود در صورتی که چنین نبود
فهمیدم که اصلا نیاز نیست به خیلی از مسائل قبل از اینکه در شرایطش باشم فکر کنم
و این راه حل این مشکلم بود
این مراحل رها شدن از بدبینی هستش
اما مرحله خوشبین شدن و جایگزینی آن در ذهن رها شده از بدبینی وارد مرحله عمل نشده و این ، زمان می بره تا ماندگار . پایدارتر بشه