RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام:311::
وای دوستان خیلی خاطراتتون قشنگه...
آویژه جون میبینم هنوز پای ثابت این تاپیکی!!
shomila جان خاطراتت قشنگ بود و برای من از یک نظر جالب بود..بگم دعوام نکنن دوستان تالارها!!!
خاطره آخر شما و خواب بد شما ....
من هم حدودا 1 ماه قبل همان زمان که تاپیک احساسات زجرآورو زدم ..چون من کلا زیاد خواب بد می بینم و الان کمتر شده البته..یک شب عین شما خواب بد دیدم و پریدم از خواب اونشب همسرم بعد از یک کشیک بسیار شلوغ و بد اومده بود و فوری خوابید..وقتی خسته ست اصلا متوجه نمیشه ..:302:
منم مثل شما پریدم و هرچی همسرمو تکون دادم که من می ترسم اصلا انگار نفهمید ..منم خیلی ترسیده بودم خیلی ..هی مدام تکونش می دادم دیدم نه تنها بیدار نشد که هیچ ..پشتشو کرد به من و خوابید...
منم که دیگه می دونید ...گریه ام گرفت که عجب بابا این آقا شوهر عین خیالش نیست من خواب بد دیدم...:302:
منم ول کن نبودم هی تکونش می دادم انگاری پاشد گفت چی شده گفتم خواب بد دیدم بگم شاید یک ثانیه نشد من فکر کردم می خواد یعنی حالا بغلم کنه چشمت روز بد نبینه دستش بود که رفت بالا خورد تو کله اینجانب!!!!:302::311:
منم که دیگه حسابی زودرنجیم گل کرده بود پاشدم رفتم تو اشپزخونه دعا خوندم و شیر خوردم و کمی گریه کردم اومدم خوابیدم..همسر ما هم صبح پاشدو ما رو بوسید و رفت...:311:
خلاصه دردسرتون ندم ..منم فرداش با مهربانی قضیه بهش گفتم..هیچی یادش نبود و می گفت من اصلا یادم نمیاد اینارو که می گی!!!! تازه می گفت خواب دیدی ..جون من راست می گی؟ !!:311::163:
بعدش شب دیدم برگشت خونه خیلی تو فکر بود و ناراحت نشسته بود و البته من عین خیالم نبود چون فهمیده بودم که خستگی زیادش اصلا متوجه نبوده...و دلخور نبودم..نشستم پیشش گفتم چیه عزیزم تو فکری؟
گفت خیلی ناراحتم چون تو از اول به من گفته بودی شبا گاهی خواب بد می بینی و من باید حواسم می بود ولی اونقدر خسته بودم که نفهمیدم اصلا...بعد منو بوسید و معذرت خواست و من بهش گفتم من درک می کنم و تو حق داشتی ...خسته بودی...
اون گفت نه من باید مواظبت می بودم و از این به بعد همیشه حواسم هست و خداییش دیگه از اون موقع خسته هم باشه من تا خواب بد می بینم تا چشم باز می کنم اولین چشم که می بینم همسرم هست...
خب..اینم یک خاطره رمانتیک و طنز از من و همسرم...:311::227:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام به همگی....
همه اومدن اینجا نظر دادن ما مجردها دلمون آب افتاد.من تازگی ها عضو شدم با موضوع ..میخوام ازدواج کنم ولی نمیتونم ..شروع کردم دوستان قانعم نکردن هنوز دهنم بوی شیر میده:311::311:
الان اومدم توو این تاپیک کاملا خوندمش!!! عجب تاپیک باحالی بود مخصوصا خاطرات آویژه و سارا بانو...
کلی حال کردم .
اوه اوه ........ دیر شده من میرم زن میگیرم برمیگردم خاطراتمو میگم :311::311:
:72::72::72::72::72:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
یادمه تو عقد بودیم. مامان وبابام میخواستند برن شهرستان پیش داداشم.
منم با کلی خواهش واصرار از اونا و شوهرم راضیشون کردم که باهاشون برم. تو ایستگاه قطار شوهرمم واسه خداحافظی اومده بود ولی هرچی ازش میپرسیدم میخوای نرم میگفت نه برو بهت خوش میگذره.
همین که سوار قطار شدم از پنجره دیدم داره اشکاش میریزه خیلی دلم سوخت. مامانم گفت زود باش برو پایین صدبار بهت نگفتم نه!!!!!!!!!!!!!!!و با عجله از قطار پیاده شم و تازه فهمیدم <strike>به خاطر غرورش</strike> -- ويرايش مدير همدردي--(به خاطر خوشحالي و ذوق من)هیچی بهم نمیگفته.
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من و همسرم هیچ خاطره ای باهم نداریم نه عاشقانه نه هیچ چیز دیگه ای:302:
نه اینکه فکر کنید ما احساسی نیستیما نه اتفاقا خیلیم احساسی هستیم:43:
فقط مشکل اینه که هنوز همدیگه رو پیدا نکردیم تا با هم ازدواج کنیم.:311::311::311:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
تمام خاطرات رو خوندم ...
خیلی قشنگ بودن..
با یه سریشم به خاطر شرایطی که دارم اشک تو چشام جمع شد !
خوش بحالتون..:43::72:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام
من توی پست 4 یه خاطره گفته بودم اما اومدم یکی دیگه هم بگم
وقتی 2 ماه پیش پدرم به رحمت خدا رفت احساس کردم کمرم شکست حالم خیلی بد بود احساس پوچی می کردم . حال خوش این تاپیک و خراب نکنم خلاصه خیلی حالم بد بود. یه روز شوهرم داشت من و بر می گردوند خونه که لباسام و عوض کنم و دوباره بر گردم خونه مامانم اینا. تو راه کلی گریه می کردم تو گریه هام گفتم کاش حسین (پسرم) و نداشتم و خود کشی گناه نداشت تا منم می تونستم برم پیش بابام شوهرم گفت دستت درد نکنه دیگه ما هم که اینجا چغندریم. خندم گرفت . رسیدیم خونه داشتم حاضر می شدم که بغلم کرد گفت فکر نکنی بابات رفته تنها شدیا تو حالا دختر منی. هیچ وقت تنهات نمی ذارم مطمئن باش.:310::43:
خیلی حالم خوب شد. از اون روز بیشتر برای مامانم گریه می کردم که چقدر تنها شده و شوهر خوب چقدر خوبه که خدا از مامانم گرفت .
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من همیشه این تاپیک رو می خوندم و لذت می بردم ولی هرچی فکر می کردم چیزی یادم نمی اومد که منم بنویسم. تا چند وقت پیش که مریض شدم...
امان از این مریضها و خاطرات تلخ و شیرینی که با هم بجا می ذارن. موندم دعا کنم که تن هیچکس بیمار نشه یا بشه و طمع دوست داشته شدن رو بچشه!!!!
خلاصه که سرتون رو درد نیارم. چند وقت پیش به شدت سرما خوردم و ظاهرا که خیلی تو خواب ناله می کردم. بنده خدا شوهرم اصلا نتونسته بود بخوابه. بالاخره وقتی از خواب پاشدم، نصفه شبی به زور بردم دکتر و وقتی برگشتیم خونه تا صبح بالای سرم بود. پیشونیم را با پارچه نمناک خنک می کرد و قاشق قاشق کمپوت می ذاشت دهنم. جاتون خالی آب کمپوتها هم ریخت رو سر و بدن و پتوم که شستن پتو هم افتاد گردن شوهرم و واسه اینکه ناراحت نشم همون شبی شستش. تازه صبح زود هم قرار گذاشته بود که بره خونه باباش اینا که دیدم زنگ زد و گفت چون من مریضم نمی یاد.
الحق که مریضی خیلی خوش گذشت بهم. تازه فهمیدم که تو قلبش جا دارم :43:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام وقتی لحظات زیبای قشنگتونو میخونم احساس خوبی بهم دست میده و منو تشویق کرد که باز هم دنبال لحظات قشنگ زندگیم بگردم نه الان بلکه یادم باشه که همیشه کمتر به بدیهامون فکر کنم
یادمه سال گذشته بعضی از شبا به خاطر شغل همسرم تنها بودم و از اونجایی که خونه های سمت چپ و راست خونمون خالی بود من میترسیدم یه شب همسرم حدودای نیمه شب بود اومد به من سر بزنه .من خوابم می اومد ولی میترسیدم بخوابم و با کوچترین صدایی از خواب میپریدم دستشو گرفتم و گفتم کنار تخت بمون تا من خوابم ببره بعد برو .وقتی خوابم برد اون رفت ولی ساعت 2 نیمه شب بود که برگشت و تا ساعت پنج کنارم بود تا من نترسم الهی که با لباس محل کارش ( همسرم افسر پلیسه )کنارم بود. واین استرسو تا صبح هم داشته که نکنه بیرون اتفاقی بیفته و مسئولیتش گردن اونو بگیره که خوشبختانه شب آرومی بود. و حالا که میدونم مردها چقدر به کارشون اهیت میدن ولی اون شب هسرم به خاطر من شب سختیو گذروند لحظه بیاد موندنی واسه من شد
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
:دوستان عزیز سلام..خاطرات زیبای شما رو من و همسر گلم خوندیم:303:امیدوارم همیشه دلتون شاد باشه و کنار عزیزانتون روزای خوشی رو سپری کنید:321:من و همسر مهربونم خاطرات قشنگ:72: و عاشقونه ی :16:زیادی داریم یکیشو واستون میگم:324:
یه شب زمستونی خیلی قشنگ قرار شد من و شوشو بریم خونه ی آبجی شوشو که مسافرت بودن و خلاصه مراقب خونه هم باشیم..سرتونو درد نیارم همون شب تا وقت خواب من و شوشو راجع به دیو و پری و جن گفتیم و گفتیم و خوابمون رفت..صبح با صدای شوشوی گلم از خواب بیدار شدم و چون خیلی گیج بودم فقط دیدم شوهرم منو بوسید و راهی محل کارش شد...
ربع ساعتی بعد من که هفت خواب بودم شوشوی خوشگلمو به شکل دیو و پری میدیدم که داره منو اذیت میکنه...
یهو از خواب پریدم و دیدم شوشو بالای سرم ایستاده و محو تماشای من بود و من هنوز هم همون تصور رو ازشون داشتم خلاصه از ترس با حالتی وحشت زده و موهای پریشون و به هم ریخته شروع به جیغ زدن و گریه کردم اونم با صدای بلند.....:311:یهو شوشو هم از ترس شروع کرد به جیغ زدن و مو به بدنش سیخ شده بود:33:..به هر حال تا 2/1 دقیقه باهم جیغ میزدیم....و جاتون سبز می ترسیدیم به هم نگاه کنیم و بعد از 5 دقیقه که متوجه موضوع شدیم هر 2 به هم می خندیدیم:311::311:حالا بعد از 3 سال و نیم هر وقت یادش میفتیم به خودمون می خندیم:58:[/color][/size]
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
خاطرات قشنگتون رو خوندم بچه ها هيچ وقت يادتون نره که چه روزاي خوبي داشتين روزاي سخت رو به روزاي خوبه همسراتون ببخشين...شيرينيه زندگيه مشترک تا حدوده زيادي دسته خوده ماست پس سره هيچ و پوچ تلخش نکنيم...