دل برهید از دغل روزگار
در بغل عشق خزیدن گرفت
ابروی غماز اشارت کنان
جانب آن چشم خمیدن گرفت
نمایش نسخه قابل چاپ
دل برهید از دغل روزگار
در بغل عشق خزیدن گرفت
ابروی غماز اشارت کنان
جانب آن چشم خمیدن گرفت
تا قيامت ساقي باقي عشق
جام بركف سوي ما آينده باد
ديده ام سوي ديار تو و در كف تو
از تو ديگر نه پيامي نه نشاني
نه به ره پرتو مهتاب اميدي
نه به دل سايه اي از راز نهاني.
ياد باد آنكه ز ما وقت سحر ياد نكرد
به وداعي دل غمديده ي ما شاد نكرد
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
دل به اميد صدايي كه مگر در تو رسد
ناله ها كرد درين كوه كه فرهاد نكرد
سايه تا بازگرفتي ز چمن مرغ سحر
آشيان در شكن طره شمشاد نكرد
در نهانخانه ی عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
من ايستاده تا كنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نكرد
گفتم مگر به گريه دلش مهربان كنم
در سنگ خاره قطره باران اثر نكرد
در راه عشق وسوسه ی اهرمن بسی است
پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن
نعيم هر دو جهان پيش عاشقان بجوي
كه اين متاع قليلست و آن عطاي كثير