باد صبحی بهوایت زگلستان برخاست
که تو خوشتر زگل و تازه تر از نسرینی
نمایش نسخه قابل چاپ
باد صبحی بهوایت زگلستان برخاست
که تو خوشتر زگل و تازه تر از نسرینی
باز آ که آغوشت کنم، بابوسه گلپوشت کنم
چون جام می نوشت کنم ،با ز آ بمیرم پیش تو.
باز آ که در آن مجلس قدر تو نداند کس
با سنگدلان منشين خود گوهر اين کانی
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای باد صبا پیغامی
یا عافیت از چشم فسون سازم ده
یا آن که زبان شکوه پردازم ده
یا درد و غمی که داده ای،بازش گیر
یا جان و دلی که برده ای، بازم ده
هر چه کمتر شود فروغ حیات
رنج را، جانگدازتر بینی
سوی مغرب چو رو کند خورشید
سایه ها را، درازتر بینی
[/font][/color]
دست در حلقه ي ان زلف دو تا نتوان كرد
تكيه بر عهد تو وباد صبا نتوان كرد
انچه سعي است من اندر طلبت بنمايم
انقدر هست كه تغيير قضا نتوان كرد
دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن
چون خموشان بی گنه روی بر آسمان مکن
من همگی تو راستم ، مست می وفاستم
با تو چو تیر راستم، تیر مرا کمان مکن
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
ازمن اکنون طمع صبر و دل وهوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد امد
دیده فرو بسته ام از خاکیان
تا نگرم جلوۀ افلاکیان
شاید از این پرده ندایی دهند
یک نفسم راه به جایی دهند