یکی تیغ داند زدن روزگار
یکی را قلم زن کند روزگار
نمایش نسخه قابل چاپ
یکی تیغ داند زدن روزگار
یکی را قلم زن کند روزگار
يا آن نشين كاو روشن است ،كز دل سوي دل روزن است
خاك از چه ورد و سوسن است ؟- كش آب هم مسكن شده
در همنشين حق شوي ، جان خوش مطلق شوي
يارب ، چه با رونق شوي ! اي جان جان من شده
هردم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چه ها می بینم
من غلام قمرم ،غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
وا شدن از خویشتن هست ز ماسوره سهل
چونک سر رشته یافت خصم ز ماسوره ای
جسم که چون خربزه ست تا نبری چون خورند
بشکن و پیدا شود قیمت لاهوره ای
يارب ! يارب! كه چه سان مي كند
دلبر بي كفو مكافات من
طاعت و ايمان كند آن كيميا
غفلت و انكار و جنايات من
نخست موعظه ی پیر صحبت این حرفست
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
دم زدن ماهیان آب بود نی هوا
زانک هوا آتشیست نیست حریف تری
بنگر در ماهیی نان وی و رزق او
بحر بود پس تو در عشق از او کمتری
یار مرا ،غار مرا ، عشق جگر خوار مرا
یار تویی ،غار تویی، عشق جگر خوار تویی
يك دمي خوش چو گلستان كندم
يك دمي همچو زمستان كندم
يك دمم فاضل و استاد كند
يك دمي طفل دبستان كندم