دستان کوچکت که جنون مرا نوشت
این واژه های غرق به خون مرا نوشت
نمایش نسخه قابل چاپ
دستان کوچکت که جنون مرا نوشت
این واژه های غرق به خون مرا نوشت
تمام هستی ام را برگی کن!
بر درختی بیاویز!
خودت باد شو!
بر من بوز!
به زمینم بیانداز!
زاهد خلوت نشین دوش بمیخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد
در سينه دلم گمشده تهمت به که بندم
غير از تو در اين خانه کسی راه ندارد
دیده اگر خطا کند دل که خطا نمی کند
تن به زمانه داده ام هرچه زمانه می کند
دوش از خانه خمار بدوشم بردند
بین چه سان سخت به یک جرعه ز هوشم بردند
کاش می برد به یک گردش مستانه مرا
چشم مست تو دران جای که دوشم بردند
دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است
تا نقش خیال دوست با ماست دلا
ما را همه عمر خود تماشاست دلا
وانجا که مراد دل برآید ای دل
یک خار به از هزار خرماست دلا
آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت
عمر بی حاصل ما این همه افسانه نداشت