-
آرايــشگر و ژوليــده
روزي فردي به آرايشگاه رفت تا موهاي خود را مرتب كند. هنگامي كه نوبت به او رسيد روي صندلي، مقابل آينه نشست، آرايشگر كار خود را آغاز كرد و طبق معمول سر صحبت بين آرايشگر و مشتري باز شد و از هر دري سخني گفته شد تا اينكه كار به اعتقاد به خدا و دين و مذهب كشيد.
در اين هنگام آرايشگر گفت راستش من كه به خدا اعتقادي ندارم، چون اگر آن طور كه بعضيها ميگويند خدايي مهربان و حكيم و عادل بر اين جهان حكومت ميكرد، اين همه فقر و گرسنگي و بيماري، و ظلم و گرفتاري وجود نميداشت.
مشتري كه مردي معتقد و ديندار بود از پاسخ درماند و سكوت اختيار كرد و تا آخر سخني نگفت.
در پايان كار وقتي ميخواست از آرايشگاه خارج شود ناگهان در آن سوي خيابان چشمش به مردي با موهاي ژوليده و ريشي نامرتب افتاد، ناگهان فكري به ذهنش خطور كرد، به داخل برگشت و به آرايشگر گفت: ببخشيد ميتوانم سؤالي از شما بپرسم؟
آرايشگر گفت: بله، بفرماييد!
[colo=#0000CDr]و مشتري پرسيد: به نظر شما در اين شهر اصلاً آرايشگاهي وجود دارد؟![/color]
مرد آرايشگر با تعجب نگاهي به مشتري انداخت و گفت پس ميفرماييد اينجا كجاست؟!!! مگر آرايشگاه نيست؟!!!
مشتري گفت: اگر اين طور است پس آن مرد كه آن طرف خيابان نشسته چرا سر و وضع چنين ژوليدهاي دارد؟
آرايشگر از پشت پنجره نگاهي به آن سوي خيابان انداخت و سپس با نگاهي عاقل اندر سفيه و با لحني حق بهجانب به مشتري گفت: اين ديگر چه حرفي است؟!!! هر آدم عاقلي اين را ميفهمد كه وضع آشفتهي آن مرد دليلي بر نبود آرايشگاه، نميشود، مشكل در اينجاست كه او به آرايشگاه مراجعه نكرده است!
آن وقت مرد مشتري گفت: پس اگر مردم هم گرفتارند، اگر فقر و گرسنگي، و ظلم و بيماري هست، معنايش اين نيست كه خدايي وجود ندارد، بلكه وجود همهي اين مشكلات به اين دليل است كه مردم از خداوند غافل شدهاند و براي حل معضلاتشان به او مراجعه نميكنند!
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
داستان درباره كوهنوردي ست كه مي خواست بلندترين قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها آماده سازي خود،ماجراجو يي اش را آغاز كرد.اما از آنجايي كه آوازه ي فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود.
او شروع به بالا رفتن از قله كرد ،اما دير وقت بود و به جاي چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اينكه هوا تاريك تاريك شد.
سياهي شب بر كوهها سايه افكنده بود وكوهنورد قادر به ديدن چيزي نبود . همه جا تاريك بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هيچ چيز نمي ديد .
در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمي با قله فاصله داشت كه پايش لغزيد و با شتاب تندي به پايين پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه هاي سياهي مي ديد و به طرز وحشتناكي حس مي كرد جاذبه ي زمين او را در خود فرو مي برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامي وقايع خوب وبد زندگي به ذهن او هجوم مي آورند.
ناگهان درست در لحظه اي كه مرگ خود را نزديك مي ديد حس كرد طنابي كه به دور كمرش بسته شده ، او را به شدت مي كشد
ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود كه او را نگه داشته بود و در آن سكوت هيچ راه ديگري نداشت جز اينكه فرياد بزند : خدايا كمكم كن ...
ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي خواهي ؟
- خدايا نجاتم بده
- آيا يقين داري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟
- بله باور دارم كه مي تواني
- پس طنابي را به كمرت بسته شده قطع كن ...
لحظه اي در سكوت سپري شد و كوهنورد تصميم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد .
فرداي آن روز گروه نجات گزارش دادند كه جسد يخ زده كوهنوردي پيدا شده ... در حالي كه از طنابي آويزان بوده و دستهايش طناب را محكم چسبيده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمين ...
و شما چطور ؟ چقدر طنابتان را محكم چسبيده ايد ؟ آيا ميتوانيد رهايش كنيد ؟
درباره ي تدبير خدا شك نكنيد . هيچ گاه نگوئيد او مرا فراموش يا رها كرده است . و به ياد داشته باشيد كه او هميشه با دست راست خود شما را در آغوش دارد
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت، آن مرد هم همین کار را میکرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی میخواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد از بیسکوئیتهایش میخورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی نبود.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
روزي روزگاري تاجر ثروتمندي بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بيشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قيمت و غذاهاي خوشمزه پذيرايي مي کرد. بسيار مراقبش بود و تنها بهترين چيزها را به او مي داد.
زن سومش را هم خيلي دوست داشت و به او افتخار ميکرد . پيش دوستهايش اورا براي جلوه گري مي برد گرچه واهمه شديدي داشت که روزي او با مردي ديگر برود و تنهايش بگذارد
واقعيت اين است که او زن دومش را هم بسيار دوست مي داشت . او زني بسيار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلي به او پناه مي برد و او نيز به تاجر کمک مي کرد تا گره کارش را بگشايد و از مخمصه بيرون بيايد.
اما زن اول مرد ، زني بسيار وفادار و توانا که در حقيقت عامل اصلي ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگي بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اينکه از صميم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه اي که تمام کارهايش با او بود حس مي کرد و تقريبا هيچ توجهي به او نداشت.
روزي مرد احساس مريضي کرد و قبل از آنکه دير شود فهميد که به زودي خواهد مرد. به دارايي زياد و زندگي مرفه خود انديشيد و با خود گفت :
" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بميرم ديگر هيچ کسي را نخواهم داشت ، چه تنها و بيچاره خواهم شد !"
بنابرين تصميم گرفت با زنانش حرف بزند و براي تنهاييش فکري بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
" من تورا از همه بيشتر دوست دارم و از همه بيشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتي ها را برايت فراهم آورده ام ، حالا در برابر اين همه محبت من آيا در مرگ با من همراه مي شوي تا تنها نمانم؟"
زن به سرعت گفت :" هرگز" همين يک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچاربا قلبي که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :
" من در زندگي ترا بسيار دوست داشتم آيا در اين سفر همراه من خواهي آمد؟"
زن گفت :" البته که نه! زندگي در اينجا بسيار خوب است . تازه من بعد از تو مي خواهم دوباره ازدواج کنم و بيشتر خوش باشم " قلب مرد يخ کرد.
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
" تو هميشه به من کمک کرده اي . اين بار هم به کمکت نياز شديدي دارم شايد از هميشه بيشتر ، مي تواني در مرگ همراه من باشي؟"
زن گفت :" اين بار با دفعات ديگر فرق دارد . من نهايتا مي توانم تا گورستان همراه جسم بي جان تو بيايم اما در مرگ ،...متاسفم!" گويي صاعقه اي به قلب مرد آتش زد.
در همين حين صدايي او را به خود آورد :
" من با تو مي مانم ، هرجا که بروي" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذيه بيمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تيره و ناخوش کرده بود و هيچ زيبايي و نشاطي برايش باقي نمانده بود . تاجر سرش را به زير انداخت و آرام گفت :" بايد آن روزهايي که مي توانستم به تو توجه ميکردم و مراقبت بودم ..."
در حقيقت همه ما چهار زن داريم !
الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نيست چقدر زمان و پول صرف زيبا کردن او بکني وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک مي کند.
ب: زن سوم که دارايي هاي ماست . هرچقدر هم برايت عزيز باشند وقتي بميري به دست ديگران خواهد افتاد.
ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صميمي و عزيز باشند ، وقت مردن نهايتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بي توجهيم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست مي کنيم . او ضامن توانمندي هاي ماست اما ما ضعيف و درمانده رهايش کرده ايم تا روزي که قرار است همراه ما باشد اما ديگر هيچ قدرت و تواني برايش باقي نمانده است
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
آن كه شنيد و آن كه نشنيد [b]
مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...
به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد. به اين خاطر نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
«ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.»
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:
«عزيزم ، شام چي داريم؟»
جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟»
و همسرش گفت:«مگه کري؟!» براي چهارمين بار ميگم: «خوراک مرغ»!
حقيقت به همين سادگي و صراحت است.
مشکل، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم در ديگران نباشد؛ شايد در خودمان باشد...
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
http://www.hamdardi.net/imgup/12/126...055ef1ce2d.jpg
داستان وفاداری یک مرد به زنش
روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد. شیوانا از زن پرسید :"آیا مرد نگران سلامتی او و خانواده اش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند !!؟؟ " زن در پاسخ گفت :" آری در رفع نیاز های ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند! " شیوانا تبسمی کرد و گفت :" پس نگران مباش و با خیال آسوده به زندگیت ادامه بده !!!"
دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت : "به مرد زندگی اش مشکوک شده است . او بعضی از شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی جوان ، پولدار و بیوه است صمیمی شده است .
زن به شیوانا گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد.شیوانا از زن در خواست کرد که بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد.روز بعد زن نزد شیوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند .
شیوانا تبسمی کرد و گفت:"نگران مباش!! مرد تو مال توست. آزرش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست به شما تعلق دارد ."
شش ماه بعد زن گریان نزد شیوانا آمد و گفت:"ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز اول جلوی شوهرم را می گرفتم .او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه این است که او دیگر زن و زندگی را ترک گفته و قصد زندگی با آن زن بیوه را دارد ." زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد . شیوانا دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت:"هر چه زوذتر مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل آن زن بیوه بروید.حتما بلایی بر سر شوهرت آمده است."
زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق شیوانا به منزل ارباب پولدار رفتند.ابتدا زن بیوه از شوهر زن احساس بی اطلاعی کرد.اما وقتی سماجت شیوانا در وارسی منزل را دید تسلیم شد . سرانجام شوهر زن را در درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند .او را در حالی که بسیار ضعیف و در مانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض این که از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعا به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند .شیوانا لبخندی زد و گفت:"این مرد هنوز نگران است .پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد ." بعد مشخص شد که زن بیوه هر چه تلاش کرده که مرد را فریب دهد موفق نشده است و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود .
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :
" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است."
شیوانا را به دهکده ای دور دست دعوت کردند تا برای آنها دعای باران بخواند. همه مردم ده در صحرا جمع شدند و همراه شیوانا دست به دعا برداشتند تا آسمان بر ایشان رحم کند و باران رحمتش را بر زمین های تشنه سرازیر نماید . اما ساعت ها گذشت و بارانی نیامد. کم کم جمعیت از شیوانا و دعای او ناامید شدند و لب به شکایت گشودند. یکی از جوانان از لابلای جمعیت با تمسخر گفت: " آهای جناب استاد معرفت! تو به شاگردانت چه منتقل می کنی! وقتی نمی توانی از دعایت باران بسازی. حتماً از حرفهایت هم نتیجه ای حاصل نمی شود."
عده زیادی از جوانان و پیران حاضر در جمع نیز به جوان شاکی پیوستند و شیوانا را به باد تمسخر گرفتند، اما استاد معرفت هیچ نگفت و در سکوت به تمام حرفها گوش فرا داد. سپس وقتی جمعیت خسته شدند و سکوت کردند به آرامی گفت: " آیا در این دهکده فرد دیگری هم هست که به جمع ما نپیوسته باشد!؟"
همان جوان معترض گفت:" بله! پیرمرد مست و شرابخواره ای است که زن و فرزندش را در زلزله ده سال پیش از دست داده است و از آن روز دشمن کائنات شده و ناشناختنی را قبول ندارد."
شیوانا تبسمی کرد و گفت: " مرا نزد او ببرید! باران این دهکده در دست اوست!"
جمعیت متعجب، پشت سر شیوانا به سمت خرابه ای که پیرمرد در آن می زیست رفتند. در چند قدمی خرابه پیرمرد ژولیده ای را دیدند که روی زمین نشسته و با بغض به آسمان خیره شده است. شیوانا به نزد او شتافت و کنارش نشست و از او پرسید:" آسمان منتظر است تا فقط درخواست تو به سوی او ارسال شود. چرا لب به دعا باز نمی کنی!؟ "
پیرمرد لبخند تلخی زد و گفت:" همین آسمان روزی با خراب کردن این خرابه بر سر زن و فرزندانم مرا به خاک سیاه نشاند. تو چه می گویی!؟ "
شیوانا دست به پشت پیرمرد زد و گفت:" قبول دارم که مردم دهکده در این ده سال باتنها گذاشتن تو، خویش را مستحق قحطی و خشکسالی نموده اند، اما عزت تو در این سرزمین نزد ناشناختنی از همه، حتی از من شیوانا هم بیشتر است. به خاطر کودکان و زنانی که از تشنگی و قحطی در عذابند، ناز کشیدن ناشناختنی را قبول کن و درخواستی به سوی بارگاهش روانه ساز! "
پیرمرد با چشمانی پر از اشک رو به آسمان کرد و خطاب به ناشناختنـی گفت: "فکر نکن همیشه منت تو را می کشم! هنوز هم از تو گله مندم! اما از تو می خواهم به خاطر زنان و کودکان گرسنه این سرزمین ابرهایت را به سوی این دهکده روانه کنی! "
می گویند هنوز کلام پیرمرد تمام نشده بود که در آسمان رعد و برقی ظاهر شد و قطرات باران باریدن گرفتند.
شیوانا زیر بغل پیرمرد را گرفت و او را به زیر سقفی برد و خطاب به جمعیت متعجب و حیران و شرم زده گفت: " دلیل قحطی این دهکده را فهمیدید! در این سال های باقیمانده سعی کنید قدر این پیرمرد و بقیه آسیب دیدگان زمین لرزه را بدانید. او برکت روستای شماست. سعی کنید تا می توانید او را زنده نگه دارید. "
سپس از کنار پیرمرد برخاست و به سوی جوانی که در صحرا به او اعتراض کرده بود رفت و در گوشش زمزمه کرد: " صحنه ای که دیدی اسمش معرفت است. من به شاگردانم این را آموزش می دهم! "
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
یه روز خودکار نوی منو دیدی و پرسیدی می تونم اینو بردارم .گفتم :
آره عزیزم .
گفتی :خیلی ممنون .گفتم :به شرطی که دختر خوبی باشی و شلوغ نکنی!
جواب دادی :آه! پس یه کمی ممنونم !
و اصلا به خودکار دست نزدی و رفتی و منو از بخشش خودم پشیمون کردی.[color=#FF0000]
فکر کردم اگر کسی چپزی رو با شرط به من می بخشید چه احساسی داشتم ؟؟؟!!!color]
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
گرچه دست اهل دولت هست در ظاهر بلند....
دست ارباب دعا بالاترين دستهاست....
شهري بود بنام " شهر همه جا"... يك روز صبح سرد زمستان مردي وارد اين شهر شد...
وقتي كه از قطار پياده شد متوجه شد ايستگاه آن جا مانند همه ي ايستگاههاي قطار مملو از جمعيت بود و مسافران مي كوشيدند از ميان جمعيت راه خود را باز كنند و به قطار مورد نظرشان برسند...
مرد در نهايت شگفتي متوجه شد كه همه آنها پابرهنه بودند...
هيچ كس كفش به پا نداشت ....
او از ايستگاه بيرون آمد و سوار تاكسي شد... در تاكسي متوجه شد كه راننده هم كفش نپوشيده بود... بنابراين از راننده پرسيد: ببخشيد چرا همه مردم اين شهر برخلاف مردم شهرهاي ديگر كفش به پا ندارند؟
راننده گفت: بله . درست است... چرا ما كفش نمي پوشيم؟ چرا؟؟
مرد وقتي به هتل رسيد ديد كه مردم آنجا هم پابرهنه هستند.... مدير.. صندوقدار... باربرها... پيشخدمتها... همه پابرهنه بودند...
از يكي از آنها پرسيد: مي بينم كه شما كفش به پا نداريد... آيا چيزي درباره كفش نميدانيد؟؟
پيشخدمت گفت : چرا ما كفش را ميشناسيم....
- پس چرا كفش نمي پوشيد؟
- بله درست است چرا كفش نمي پوشيم؟؟
بعد از مدتي مرد مسافر از هتل بيرون آمد و در خيابانهاي شهر به قدم زدن پرداخت هركسي را كه ميديد پابرهنه بود... به يكي از آنها گفت: آيا نميدانيد كه كفش پا را در مقابل سرما محافظت ميكند؟؟؟
مرد گفت: البته كه ميدانم .... آيا آن ساختمان را ميبيني؟ آن ساختمان يك كارخانه توليد كفش است...
ما از داشتن آن به خود ميباليم و هريكشنبه آنجا جمع مي شويم تا به سخنان مدير كارخانه درباره فوايد كفش گوش دهيم....
- پس چرا كفش نمي پوشيد؟
- آه درست است . چرا كفش نمي پوشيم؟؟
بله مانند اهالي آن شهر همه به دعا اعتقاد داريم ...
همه ما ايمان داريم كه دعا ميتواند بسياري از خواسته هاي ما را تحقق بخشد....
ميدانيم كه دعا ميتواند معجزه بيافريند... ما را تغيير دهد.... زندگيمان را متحول كند و ما را احيا كند...
ما از نيروي اعجاز آگاهيم با اين حال دعا نمي كنيم... چرا؟ سوال همين جاست...
( چرا دعا نمي كنيم ؟؟؟ )
**********
برگرفته از كتاب " شما عظيم تر از آني هستيد كه مي انديشيد...."
خداوند قادر است كارهايي را كه از تو ساخته نيست انجام دهد....
اين رهنمون نشان ميدهد كه چگونه كارهاي غيرممكن را انجام دهيم ....
مشكلتان را بررسي كنيد.... درباره آن دعا كنيد.....
هركاري كه از دستتان برمي آيد انجام دهيد... آسوده خاطر باشيد....
مضطرب نشويد... هرگز فكر نكنيد نميتوانم اين كار را انجام دهم ....
بلكه بگوييد: " اين كار امكان پذير است .... زيرا خداوند آن را از طريق من به انجام ميرساند..."
*** نورمن وينسنت پيل ***:72::72::72:
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
لیوان را زمین بگذار
استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ > شاگردان جواب دادند < 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم >
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .
استاد پرسید :
< خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد
حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد دیگری جسارتا“ گفت : دست تان بی حس می شود .
عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید .
و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟
درعوض من چه باید بکنم ؟
شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است .
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید .
اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد .
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید.
که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند ،
هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!
دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری .
زندگی همین است
منبع
یک داستان چینی
نمایه ای از خرد باستان
یک پیرزن چینی دوکوزۀ آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت ، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد
یکی از این کوزه ها ترک داشت ، در حالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و همۀ آب را در خود نگه می داشت .
هر بار که زن پس از پرکردن کوزه ها ، راه دراز جویبار تا خانه را می پیمود ، آب از کوزه ای که ترک داشت چکه می کرد و زمانی که زن به خانه می رسید ، کوزه نیمه پر بود.
دو سال تمام ، هر روز زن این کار را انجام می داد و همیشه کوزه ای که ترک داشت ، نیمی از آبش را در راه از دست می داد .
البته کوزۀ سالم و بدون ترک خیلی به خودش می بالید.
ولی بیچاره کوزۀ ترک دار از خودش خجالت می کشید . از عیبی که داشت و از این که تنها نیمی از وظیفه ای را که برایش در نظر گرفته بودند ، می توانست انجام دهد .
پس از دوسال سرانجام روزی کوزۀ ترک دار در کنار جویبار به زن گفت :
من از خویشتن شرمسارم . زیرا این شکافی که در پهلوی من است ، سبب نشت آب می شود و زمانی که تو به خانه می رسی ، من نیمه پر هستم .
پیر زن لبخندی زد و به کوزۀ ترک دار گفت :
آیا تو به گل هائی که در این سوی راه ، یعنی سوئی که تو هستی ، توجه کرده ای ؟ می بینی که در سوی دیگر راه گلی نروئیده است .
من همیشه از کاستی و نقص تو آگاه بودم ، و برای همین در کنار راه تخم گل کاشتم تا هر روز که از جویبار به خانه بر می گردم تو آنها را آب بدهی.
دو سال تمام ، من از گل هائی که اینجا روئیده اند چیده ام و خانه ام را با آنها
آراسته ام .
اگر تو این ترک را نداشتی ، هرگز این گل ها و زیبائی آنها به خانۀ من راه نمی یافت
منبع
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
شیوانا از مسیری عبور میکرد. کنار نهر آب مردی قویهیکل را دید که روی سنگی نشسته است و پیرمردی دلاک روی بازوی او خالکوبی میکند. شیوانا به آن دو نزدیک شد و نگاهی به تصویر خالکوبی انداخت و از مرد تنومند پرسید: "این تصویر شیر را برای چه روی بازویت حک میکنی؟"
مرد قویهیکل گفت: "برای اینکه دیگران به این شیر نگاه کنند و به خاطر آورند که من مانند شیر قوی هستم و میتوانم در دلها وحشت آفرینم و هر چه بخواهم را به دست آورم. این شیر را بر بازویم خالکوبی میکنم تا قدرت و هیبت او بر وجودم حاکم شود."
شیوانا سرش را تکان داد و پرسید: "کسب و کارت چیست؟"
مرد قویهیکل آهی کشید و گفت: "اول روی مزرعه مردم کشاورزی میکردم. دیدم مزدش کم است سراغ آهنگری رفتم و نزد آهنگری پیر شاگردی کردم تا کار یاد بگیرم. اما اخلاق خوبی نداشتم و آنقدر با مشتری و شاگردهای دیگر بداخلاقی کردم که سرانجام امروز عذر مرا خواست و مرا از سر کار بیرون کرد. آمدهام اینجا روی بازویم نقش شیر خالکوبی کنم تا قدرت او نصیبم شود و به سراغ همان کشاورزی روی زمین مردم برگردم."
شیوانا نگاهی به علفهای کنار نهر آب انداخت و سنجاقکی را دید که در سطح آب حرکت میکند. سنجاقک را به مرد تنومند نشان داد و گفت: "من اگر جای تو بودم به جای شیر به آن بزرگی نقش این سنجاقک کوچک را انتخاب میکردم.
سنجاقکها هیچوقت به سمت عقب برنمیگردند و همیشه به جلو میروند.
هزاران نقش شیر و ببر و پلنگ اگر داشته باشی و همیشه در زندگی به سمت عقب برگردی و هر روزت از دیروزت بدتر شود، این نقش شیر و پلنگها پشیزی نمیارزد. نقشی از این سنجاقک روی کاغذی بکش و آن را در جیب خود بگذار و سراغ کاری برو و با پایمردی سعی کن در آن کار به استادی برسی. زندگیات که سامان گرفت خواهی دید که دیگر به هیچ شیر و پلنگ و خال و نقشی نیاز نداری. همین سنجاقک کوچک برای تمام زندگی تو کفایت میکند.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه !
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن!
من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد !
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست !
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم !
این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
در جزیره ای زیبا تمام حواس آدمیان، زندگی می کردند: ثروت، شادی، غم، غرور، عشق و ...
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:" آیا می توانم با تو همسفر شوم؟"
ثروت گفت: "نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد."
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت: "نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد."
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت: " اجازه بده تا من با تو بیایم."
غم با صدای حزن آلود گفت: " آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم."
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت: "بیا عشق، من تو را خواهم برد."
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد "علم" که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: " آن پیرمرد که بود؟"
علم پاسخ داد: "زمان"
عشق با تعجب گفت: "زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟"
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: "زیرا تنها زمان است كه قادر به درک عظمت عشق است."
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد.او فقط یک سکه نا قابل در جیب داشت.
در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند
با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.
دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آوردپسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت:
چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت:هیچ.
مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.
پسرک در مقابل گفت:از صمیم قلب از شما تشکرمی کنم.
پسرک که هاروارد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد.تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد......
زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند.او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکترهاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.
وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید برق عجیبی در چشمانش نمایان شداو بلافاصله بیمار را شناخت.مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد.
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.روز ترخیص بیمار فرا رسید.زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.
نگاهی به صورتحساب انداختجمله ای به چشمش خورد.”همه مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخته شده است“.
امضا دکتر هاروارد کلی
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
در روزگار كهن پيرمرد روستازاده اي بود كه يك پسر و يك اسب داشت...
روزي اسب پيرمرد فرار كرد و همه همسايگان براي دلداري به خانه اش آمدند و گفتند:
- عجب شانس بدي آوردي كه اسب فرار كرد!
روستازاده پير در جواب گفت:
- از كجا ميدانيد كه اين از خوش شانسي من بوده يا بدشانسي ام ؟
و همسايه ها با تعجب گفتند: خب معلومه كه اين بد شانسيه!
هنوز يك هفته از اين ماجرا نگذشته بود كه اسب پيرمرد به همراه بيست اسب وحشي به خانه برگشت...
اين بار همسايه ها براي تبريك نزد پيرمرد آمدند:
- عجب اقبال بلندي داشتي كه اسبت به همراه بيست اسب ديگر به خانه برگشت....
پيرمرد بار ديگر در جواب گفت: از كجا ميدانيد از خوش شانسي من بوده يا بدشانسي ام ؟؟
فرداي آنروز پسر پيرمرد حين سواري در ميان اسبهاي وحشي زمين خورد و پايش شكست....
همسايه ها بار ديگر آمدند: عجب شانس بدي ....
و كشاورز پير گفت: از كجا ميدانيد كه اين از خوش شانسي من بوده يا بدشانسي ام ؟؟
و چند تا از همسايه ها با عصبانيت گفتند: خب معلومه كه از بدشانسي تو بوده . پيرمرد احمق كودن!
چند روز بعد نيروهاي دولتي براي سربازگيري از راه رسيدند و تمام جوانان سالم را براي جنگ در سرزمين دوردستي با خود بردند.... پسر كشاورز پير بخاطر پاي شكسته اش از اعزام معاف شد....
همسايه ها براي تبريك بار ديگر به خانه پيرمرد رفتند: "عجب شانسي آوردي كه پسرت معاف شد."
و كشاورز پير گفت: " از كجا ميدانيد كه ....؟؟"
***
نتيجه: هميشه گذشت زمان ثابت ميكند كه بسياري از رويدادهايي را كه بدبياري و مسايل لاينحل زندگي خود ميپنداشتيم به صلاح و خيرمان بوده و آن مشكلات نعمات و فرصتهايي بوده كه زندگي به ما اهداء كرده است:
"چه بسيار باشد در بدست آوردن و قبول چيزي اكراه داريد و حال آنكه به سود شماست و چه بسا چيزي را دوست
داشته باشيد در حاليكه به ضرر و زيان شماست."
***
برگرفته از كتاب "شما عظيم تر از آني هستيد كه مي انديشيد"
نتيجه گيري خودم:
"چه همسايه هاي بيكار و فضولي!!!":163:
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
من از خدا خواستم که پليدي هاي مرا بزدايد
خدا گفت : نه
آنها براي اين در تو نيستند که من آنها را بزدايم .بلکه آنها براي اين در تو هستند که تو در برابرشان پايداري کني
من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد
خدا گفت : نه
روح تو کامل است . بدن تو موقتي است
من از خدا خواستم به من شکيبائي دهد
خدا گفت : نه
شکيبائي بر اثر سختي ها به دست مي آيد. شکيبائي دادني نيست بلکه به دست آوردني است
من از خدا خواستم تا به من خوشبختي دهد
خدا گفت : نه
من به تو برکت مي دهم ، خوشبختي به خودت بستگي دارد
من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد
خدا گفت : نه
درد و رنج تو را از اين جهان دور کرده و به من نزديک تر مي سازد
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد
خدا گفت : نه
تو خودت بايد رشد کني ولي من تو را مي پيرايم تا ميوه دهي
من از خدا خواستم به من چيزهائي دهد تا از زندگي خوشم بيايد
خدا گفت : نه
من به تو زندگي مي بخشم تا تو از همۀ آن چيزها لذت ببري
من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا ديگران را همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم
خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتي
-
RE: نهايت عشق
يک روز آموزگار از دانش آموزاني که در کلاس بودند پرسيد آيا مي توانيد راهي غير تکراري براي ابراز عشق ، بيان کنيد؟
برخي از دانش آموزان گفتند با بخشيدن عشقشان را معنا مي کنند.
برخي «دادن گل و هديه» و «حرف هاي دلنشين» را راه بيان عشق عنوان کردند. شماري ديگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختي» را راه بيان عشق مي دانند.
در آن بين ، پسري برخاست و پيش از اين که شيوه دلخواه خود را براي ابراز عشق بيان کند،
داستان کوتاهي تعريف کرد:
يک روز زن و شوهر جواني که هر دو زيست شناس بودند طبق معمول براي تحقيق به جنگل رفتند.
آنان وقتي به بالاي تپّه رسيدند درجا ميخکوب شدند.
يک قلاده ببر بزرگ، جلوي زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود. شوهر، تفنگ شکاري به همراه نداشت و ديگر راهي براي فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترين حرکتي نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زيست شناس فريادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه هاي مرد جوان به گوش زن رسيد. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اينجا که رسيد دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوي اما پرسيد : آيا مي دانيد آن مرد در لحظه هاي آخر زندگي اش چه فرياد مي زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوي جواب داد: نه، آخرين حرف مرد اين بود که «عزيزم ، تو بهترين مونسم بودي.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود.››
قطره هاي بلورين اشک، صورت راوي را خيس کرده بود که ادامه داد: همه زيست شناسان مي دانند ببر فقط به کسي حمله مي کند که حرکتي انجام مي دهد و يا فرار مي کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پيش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. اين صادقانه ترين و بي رياترين ترين راه پدرم براي بيان عشق خود به مادرم و من بود
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند!
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری مرد!"
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزهها فیزیک و شیمی نوبل و ... میشناسیم.
او امروز، هویت دیگری دارد.یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
مردی غلامی را خرید و با وی خوش رفتاری نمود ، لباس خوب برای او خرید و غذای لذیذ به او خوراند و بیش از فرزندانش به او احترام ورزید . یک شب گفت : ای غلام عزیز ، من حاضرم تو را آزاد کنم و سرمایه هم در اختیارت بگذارم به شرط آنکه یک تقاضای من را عمل کنی و آن اینکه در پشت بام همسایه من ، سر مرا از بیخ ببُری !
غلام با تعجب گفت : آخر چرا ؟ مرد حسود جواب داد : برای آنکه من رقیب او بودم و اکنون او از من جلو افتاده است و من نمی توانم او را ببینم ، مردن برای من بهتر از زندگی است . اگر در پشت بام او کشته شوم ۷ حکومت او را اعدام کرده و مقصود من حاصل شده است .
غلام شبی در پشت بام همسایه ، سر وی را برید . خبر در همه جا منتشر شد و همسایه بی گناه را دستگیر کردند . ولی خیلی زود به این نتیجه رسیدند که : اگر او قاتل باشد ، پشت بام خودش را برای کشتن رقیبش انتخاب نمب کند ! همسایه را آزاد نمودند و مرد « حسود » قربانی « حسادت » خویش گشت .
پیامبر اکرم(ص) - اصول کافی ، جلد ۲ ، صفحه ۳۲
بدترین مردم در قیامت کسانی هستند که به علت مصونیت از شرّشان مورد احترامند .
.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
اولين روز كاري...
مردي به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد.
در اولين روز كار خود، با كافه تريا تماس گرفت و گفت:
" يك فنجان قهوه براي من بياوريد."
صدايي از آن طرف پاسخ داد:
" شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با كي داري حرف مي زني ؟"
كارمند تازه وارد گفت: " نه "
صداي آن طرف گفت:
"من مدير اجرايي شركت هستم، احمق"
مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت:
" و تو ميداني با كي حرف ميزني بي چاره."
مدير اجرايي گفت: " نه "
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت :104::104:
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
چون نخواست!
آشپز مدرسه هر روز صبح خیلی زود از خواب بر می خواست و در باغ مدرسه با جدیت ورزش می کرد. بعد از چند ماه صاحب بدنی ورزیده شده بود. روزی یکی از شاگردان مدرسه با حسرت به او اشاره کرد و به شیوانا گفت: ای کاش من هم می توانستم مثل او صبح ها زود از خواب بیدار شوم و ورزش کنم و بدنی سالم و ورزیده داشته باشم.
شیوانا پاسخ داد: نه تنها تو بلکه همه شاگردان این مدرسه می توانند بدنی این چنین ورزیده داشته باشند.
شاگرد با اعتراض گفت: من موافق نیستم! همه نمی توانند! خداوند فقط به بعضی ها این توانایی را عطا کرده.
شیوانا گفت: برای من کاری بکن. کاغذی بردار و فهرستی از اسامی اعضای مدرسه تهیه کن و مقابل هر اسم خواسته مهم او را بنویس. عصر برای من این فهرست را بیاور.
شاگرد چنین کرد و عصر فهرست اسامی اعضای مدرسه را به همراه خواسته مهم و اصیلشان به شیوانا داد. شیوانا از او پرسید: چند نفر از اعضای مدرسه خواسته و ارزوی اصیلشان داشتن بدنی ورزیده بود؟
شاگرد با تعجب فهرست را نگاه کرد و سرش را تکان داد و گفت: هیچ کدام. همه انها از جمله خود من خواسته اصیلمان چیز دیگری بود! حتی یک نفر هم نگفت که ارزو دارد مانند اشپز مدرسه ورزیده شود.
شیوانا گفت: من گفتم که هر انسانی قادر است صاحب اندامی ورزیده شود، ولی نگفتم که همه ادم ها خواهان آن هستند. هر کسی می تواند به هر ارزویی که دارد برسد، فقط کافی است واقعا ان ارزو خواسته اصلی و همیشگی اش باشد. اگر کسی به چیزی نرسیده خیلی ساده دلیلش این است که خواهان آن نبوده و نباید دیگران را مقصر ناکامی خود بخواند.
منبع: مجله موفقیت
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت.
يک روز زلزله اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد.
يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد.
جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي. تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازي مي کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند. عقاب آهي کشيد و گفت: اي کاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند: تو خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد.
اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.
تو هماني که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن.
نويسنده: گابريل گارسيا مارکز
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
روزی دو راهب بودایی از روستایی می گذشتند .. آنها به نهری رسیدند که در اثر بارندگی اکنون پر آب شده بود و دختر جوانی را دیدند که سعی می کرد به آن سوی نهر برود اما می ترسید که لباسهایش خیس شود . یکی از راهبان بدون اینکه حرفی بزند دختر جوان را بغل کرد و با خود به آن سوی رودخانه برد و سپس او را زمین گذاشت و دو راهب به راه خود ادامه دادند
یکی دو ساعت در سکوت گذشت و راهب دوم همچنان در فکر بود تا اینکه لب به سخن باز کرد و به دوستش گفت تو چطور توانستی این کار را بکنی ما راهب هستیم و تماس با زنان برای ما بسیار بد است.
راهب اول لبخندی زد و گفت من آن دختر را همانجا کنار رودخانه هم از بغلم و هم از ذهنم پایین گذاشتم اما تو او را تا الان در ذهن خود نگه داشته ای حال بگو کار کداممان بد تر است.
============================================
وقتی مشکل یا ناراحتی پیش می آید ما اغلب تا مدتها فکر و ذهن خود را مشغول آن می کنید تا حدی که حتی شب خوابمان نمی برد . معمولا فکر مشکل بیشتر از خود مشکل باعث رنجش ما می شود . اگر بتوانیم همچون راهب اول تصاویر اتفاقات را از ذهنمان خارج کنیم به آسودگی بیشتری می رسیم . عواطف انسان مستقیما تحت تاثیر تصاویر است چه تصویر یک اتفاق باشد که در حال رخ دادن است چه تصاویر تلویزیون و چه تصاویر اتفاقات گذشته که در ذهن خود مرور می کنیم . در یک فیلم شاد یا کمدی با اینکه می دانیم اتفاقات فیلم واقعی نیستند با این حال روی احساس ما تاثیر می گذارند و یک فیلم غمگین هم ما را غمگین می کند هر چند می دانیم کسی واقعا آسیب ندیده . برای ذهن فرقی نمی کند که تصاویری که به آن می دهیم واقعی باشند یا غیر واقعی . مربوط به گذشته باشند یا حال یا آینده . ذهن کار خود را انجام می دهد و فرمول خود را دارد . تصاویر خوب و زیبا حال ما را خوب می کند و تصاویر بد و زشت حال ما را بد . پس اگر در حال مرور تصاویر وقایع نامطلوب گذشته هستید یادتان باشد که در حال خراب کردن خانه درون خود هستید درست مثل کسی که در خانه خود آتش روشن کند و خانه را با دود سیاه کند
:72::72:
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
ما يک ارباب رجوع داريم تو شرکتمون که من خيلي ازش خوشم مياد، يه خانم 82 ساله که بدون عصا راه ميره، يه کم خميده شده ولي خوب رو پاهاي خودشه و هنوزم که هنوزه خودش رانندگي مي کنه، سالي يک بار هم مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگي شهر رو بده که مطمئن بشن ميتونه هنوز دقت داشته باشه، امروز اومده بود توشرکت و داشت کمي از خاطراتش مي گفت، خلاصه رسيد به اينجا که آقايي که 4 سال پيش فوت کرده همسر رسميش نبوده و اينها 55 سال بدون اينکه ازدواج کنن با هم بودن و يک بچه هم دارن که پزشک متخصص هست و الان آمريکا زندگي مي کنه.
اين خانم گفت وقتي که من 18 سالم بود با اين دوستم ( منظورش همون آقايي بود که باهاش زندگي مي کرده ، و تمام مدت با عنوان دوستم خطابش مي کرد و معتقده که ارزش يک دوستي و رفاقت خوب بيشتر از ارزش يک همسري بد هست) آشنا شدم و اومدم خونه به خواهر بزرگم جريان رو گفتم، اونموقع پدر بزرگم خونه ما بود و از صحبت هاي ما فهميد که جريان چيه (حالا حساب کنيد که چند سال پيش بوده ) 2-3 روز بعدش برام يه کتاب دست نويس آورد، کتابي که بسيار گرون قيمت بود، و با ارزش، وقتي به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ مناسبتي به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و يه جايي پنهونش کردم.
چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي ؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندي زد و رفت، همون روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روي ميز، من داشتم نگاهي بهش مينداختم که گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش، به محض گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعي ميکردم از هر صفحه اي حداقل يک مطلب رو بخونم.. در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت.
فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه مي مونه، يک اطمينان برات درست مي کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر ميکني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به دست بيارم، هميشه مي تونم شام دعوتش کنم. اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديهبهش بدم، حتما در فرصت بعدي اين کارو مي کنم حتي اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در تو نيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکر ميکني که خوب اينکه تعهدي نداره ميتونه به راحتي دل بکنه و بره مثل يه شي با ارزش ازش نگهداري مي کني و هميشه ولع داري که تا جاييکه ممکنه ازش لذت ببري شايد فردا ديگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه.
پس اگر واقعا عاشق شدي با اون مالکيت کليسايي لحظه هات رو از دست نده، در مقابل کشيش و عيسي مسيح سوگند نخور، ولي از تمام لحظه هات استفاده کن و لذت ببر، بگذار هر شنبه شب فکر کني اين شايد آخرين شنبه اي باشه که اون با منه و همين باعث ميشه که براش شمعي روشن کني و يه ROAST BEEF خانگي تهيه کني و در حاليکه دستش رو توي دستت گرفتي يک شب خوب رو داشته باشي. و همينم شد، ما 55 سال واقعا عاشق مونديم (5 سال بعد از آشناييشون تصميم گرفته بودن که با هم همخونه بشن) و تا سال 2004 با هم زندگي کرده بودن، نصف بيشتر دنيا هم گشتن.
:72:
دخترک و پیر مرد
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت
:72:
دخترک و پیر مرد
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت
:72:
-
بهلول و پل صراط !
آورده اند كه بهلول بيشتر اوقات در قبرستان مي نشست
روزي هارون كه به قصد شكار از آنجا ميگذشت از وي پرسيد:بهلول اينجا چه ميكني؟
بهلول گفت:به ديدن اشخاصي آمده ام كه نه غيبت مردم را مي نمايند ،نه از من توقعي دارند ونه من را آزار ميدهند.
هارون گفت:آيا با ديدن قبرستان ،مي تواني از پل صراط و سؤال و جوابش مرا آگاهي دهي؟
بهلول گفت:در همين محل آتشي بيفروزيد و سيني فلزي بر روي آن نهيد تا داغ شود ،پس به هارون گفت: من با پاي برهنه بر آن مي ايستم و نام خود وهرچه دارم و هرچه امروز خوردم و آشاميدم ذكر مي نمايم ،تو نيز بايد چنين كني...
پس روي سيني ايستاد به سرعت گفت:بهلول و خرقه اي و نان جو و سركه و فوري پايين جست.
چون نوبت به هارون رسيد در معرفي نامش آنقدر بر سيني ايستاد كه پايش بسوخت و طاقت نياورد وبيفتاد.
آنگاه بهلول گفت: اي هارون اين نمونه دنيوي سؤال و جواب آخرت است.
آنها كه درويشند و از تجملات دنيا بهره اي ندارند آسوده از پل صراط بگذرند و آنها كه پايبند دنيا بوده اند ميسوزند و گرفتار ميشوند!
-
"شکست" وجود ندارد
جك از يک مزرعهدار در تکزاس يک الاغ خريد به قيمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعهدار الاغ را روز بعد تحويل
بدهد. اما روز بعد مزرعهدار سراغ جك
آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدي برات دارم. الاغه مرد.»
جك جواب داد: «ايرادي نداره. همون پولم رو پس بده.»
مزرعهدار گفت: «نميشه. آخه همه پول رو خرج کردم..»
جك گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»
مزرعهدار گفت: «ميخواي باهاش چي کار کني؟»
جك گفت: «ميخوام باهاش قرعهکشي برگزار کنم.»
مزرعهدار گفت: «نميشه که يه الاغ مرده رو به قرعهکشي گذاشت!»
جك گفت: «معلومه که ميتونم. حالا ببين. فقط به کسي نميگم که الاغ مرده است.»
يک ماه بعد مزرعهدار جك رو ديد و پرسيد: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»
جك گفت: «به قرعهکشي گذاشتمش. ۵۰۰ تا بليت ۲ دلاري فروختم و 998 دلار سود کردم.»
مزرعهدار پرسيد: «هيچ کس هم شکايتي نکرد؟»
جك گفت: «فقط هموني که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»
هميشه در هر شكستي يك فرصت جهت بهرهبرداري هست.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
دید که به یه مریض بی احترامی کردند.نمی تونست کاری بکنه.اون شب اون مریض رو از خونش بیرون کردند.شب بیرون خوابیده بود. از این موضوع عصبانی بود.تو یه خونه تنها بود.از همه جا و همه کس نا امید.تنها کاری که می تونست انجام بده دعا برای شفای اون مریض بود.وایستاد به نماز به نیت شفا."الله اکبر" رو که گفت اشکاش سرازیر شد هر جوری بود تا قنوت خودش رو نگه داشت.توی قنوت داشت خدا رو به اهل بیت قسم میداد تا رسید به نام مبارک حضرت ابالفضل(ع).دیگه نتونست ادامه بده.
اونجا بود که احساس کرد خدا متوجه اونه و داره حرفاشو میشنوه ولی اون چشمی که با اون میخواست خدا رو ببینه قبلا" کور شده بود و چیزی جز تاریکی و ظلمت رو نمیدید.
فردای اون شب اون مریض خوب شد!!!
-
حکایتی از عبید زاکانی!
اندر حكايت اقوام ايراني!!!
خواب دیدم قیامت شده است.
هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چالهی ایرانیان.
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگماردهاند؟»
گفت: «میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»
خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...»
نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند
خود بهتر ازهر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
نقل است كه چون عبدالله خان ازبك، خراسان را متصرف شد، بر سر قبر رستم آمد و اين بيت را خواند:
سر از خاك بردار و ايران ببين
بكام دليران توران زمين
وزير او گفت: رستم جوابى دارد، اگر مرخص باشم، عرض كنم .
گفت: بگو . گفت: رستم در جواب مىگويد:
چو بيشه تهى ماند از نره شير
شغالان به بيشه درآيد دلير
چو بيشه ز شيران تهى يافتند
سگان فرصت روبهى يافتند
____________ ____
خزائن، ص 143
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
روزی روزگاری یک هیزم شکن خیلی قوی برای کار سراغ یک تاجر الوار رفت تاجر او را استخدام کرد. و دستمزد خوبی برایش تعیین کرد و همچنین شرایط کاری بسیار خوب بود. بنابراین هیزم شکن ما تصمیم گرفت کارش را به نحو احسن انجام دهد، تا محبت صاحب کار خود را جلب کند.
رئیس جدید به او یک تبر داد و محل کارش را نشان داد. روز اول هیزم شکن ۱۸ درخت را قطع کرد. رئیسش به او تبریک گفت و از او خواست به همین روش به کار خود ادامه دهد.
تاجر بسیار هیجان زده بود تا ببیند روز بعد هیزم شکن چند درخت قطع می کند. اما روز بعد او توانست فقط ۱۵ درخت را بیندازد. روز بعد هیزم شکن تلاش خود را بیشتر کرد. ولی فقط ۱۰ درخت قطع کرد. هر روز با همه تلاشی که می کرد تعداد کمتر درخت می توانست قطع کند.
هیزم شکن با خود فکر کرد من باید قدرت خود را از دست داده باشم. بنابراین پیش رئیس خود رفت و از او معذرت خواهی کرد. و گفت نمی دانم چه اتفاقی افتاده است که هر روز توانایی من در قطع درختان کمتر می شود.
تاجر در جواب پاسخ داد: « آخرین باری که تبر خود را تیز کردی کی بود؟ »
هیزم شکن پاسخ داد: تیز کردن؟ من وقتی برای تیز کردن تبر نداشتم چون خیلی مشغول ...
در این لحظه هیزم شکن به فکر فرو رفت و در کمال شرمندگی به اشتباه خود پی برد.
آیا شما هم تبر زندگی خود را تیز می کنید؟
آیا اطلاعات خود را به روز می کنید؟
آیا زمانی را برای اندیشیدن و بررسی آنچه انجام داده اید می گذارید؟
آیا نتایج کارهای خود را تجزیه و تحلیل می کنید؟
آیا بدنبال راهی موثرتر برای مشکلات فعلی هستید؟
یا اینکه آنقدر خود را درگیر انجام کاری کرده اید که وقتی برای این کارها ندارید.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
خیلی جالبه ، اومدم داستان تبر رو در این قسمت قرار بدم ، دیدم بالهای صداقت عزیز قرار دادن ، در همین راستا:
ناگهان در میان دشتی، باران گرفت. مردم به دنبال سرپناه میدویدند، به جز مردی که همان طور آرام به راهخود ادامه میداد.
کسی پرسید: چرا نمیدوی؟
مرد پاسخ داد: چون جلوی من هم باران میبارد!
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
نتیجه اخلاقی:
بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم...
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
سکه
در خلال يک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت. فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه از جيب خود بيرون آورد، رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا مياندازم، اگر رو بيايد پيروز ميشويم و اگر پشت بيايد شکست ميخوريم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمين رسيد. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نيروي فوقالعادهاي گرفتند و با قردت به دشمن حمله کردند و پيروز شدند. پس از پايان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت قربان، شما واقعاً ميخواستيد سرنوشت جنگ را به يک سکه واگذار کنيد؟ فرمانده با خونسردي گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود
در بيمارستاني، دو بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت ميکردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعتيلاتشان با هم حرف ميزدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري که تختش کنار پنجره بود، مينشست و تمام چيزهائي که بيرون از پنجره ميديد، براي هم اتاقيش توصيف ميکرد. پنجره، رو به يک پارک بود که درياچه زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا ميکردند و کودکان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده ميشد. همانطور که مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف ميکرد، هم اتاقيش جشمانش را ميبست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم ميکرد و روحي تازه ميگرفت. روزها و هفتهها سپري شد. تا اينکه روزي مرد کناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر که بسيار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را با رضايت انجام داد. مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد. بالاخره ميتوانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در کمال تعجب، با يک ديوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف ميکرده است. پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد کاملا نابينا بود!
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
آن كه شنيد و آن كه نشنيد
مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...
به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد. به اين خاطر نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
«ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.»
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:
«عزيزم ، شام چي داريم؟» جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟» و همسرش گفت:
«مگه کري؟!» براي چهارمين بار ميگم: «خوراک مرغ»! حقيقت به همين سادگي و صراحت است.
مشکل، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم در ديگران نباشد؛ شايد در خودمان باشد...
-
دانه
دانه كوچك بود و كسي او را نميديد... سالهاي سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچك بود. دلش ميخواست به چشم بيايد، اما نميدانست چگونه. گاهي سوار باد ميشد و از جلوي چشمها ميگذشت... و گاهي فرياد ميزد و ميگفت: من هستم،تماشايم كنيد. اما هيچكس به او توجه نميكرد. دانه از اين همه گم بودن و كوچكي خسته بود، يك روز رو به خدا كرد و گفت: من به چشم هيچ كس نميآيم. كاش كمي بزرگتر، مرا ميآفريدي. خدا گفت: تو بزرگي، بزرگتر از آنچه فكر ميكني. حيف كه هيچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادي. رشد، ماجرايي است كه تو از خودت دريغ كردهاي. راستي يادت باشد تا وقتي كه ميخواهي به چشم بيايي، ديده نميشوي. دانه كوچك رفت تا به حرفهاي خدا بيشتر فكر كند. سالها بعد دانه كوچك سپيداري بلند و باشكوه بود كه هيچ كس نميتوانست نديدهاش بگيرد؛ سپيداري كه به چشم همه ميآمد ...
تا زماني كه ضمير ناخودآگاهت را متقاعد نكني كه انسان موفقي هستي، شكست خواهي خورد.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند.
بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است.
بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند!
راوی: آقای گلزار
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
بيمارستان و عشق
از لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه بي پاياني را ادامه مي دادند.
زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.
از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است. در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم.
يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.
در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد: «گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. بزودي برمي گرديم...»
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت.
بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند.
همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
امان از این عشق های واقعی و بی نیاز به گل و داستانهای رمانتیک و پر سرو صدا ،تازه همراه با جر وبحث و مشاجره !
خیلی تاثیر گذار و جالب بود :104:
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره کبود اگر عشق نبود
از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟
در سینه ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سر گردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
:72:
عنوان: باغ انار (نهاله شهیدی)
منبع: ایمیل شخصی
زمانی كه بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم كه ما بچه ها خیلی دوست داشتیم، تابستونا كه گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای كوچ میكردیم به این باغ خوش آب و هوا كه حدوداً ۳۰ كیلومتری با شهر فاصله داشت، اكثراً فامیل های نزدیك هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون
ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای كه میخوام براتون تعریف كنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم!
تا جایی كه یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونكه وقت جمع كردن انارها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از كارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی كردن و خوش گذروندن بودیم!
بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری كه در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینكه كسی بتونه پیدات كنه!
بعد از نهار بود كه تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یكی از این درختان قایم شده بودم كه دیدم یكی از كارگرای جوونتر، در حالی كه كیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نیست، شروع به كندن چاله ای كرد و بعد هم كیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناك بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود!
با خودم گفتم، انارهای مارو میدزی! صبر كن بلایی سرت بیارم كه دیگه از این غلطا نكنی، بدون اینكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی كردن ادامه دادم، به هیچكس هم چیزی در این مورد نگفتم! غروب كه همه كارگرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به كارگری كه انارها رو زیر خاك قایم كرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود كه من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم، بابا
من دیدم كه علی اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاك قایم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این كارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین! پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینكه حرفی بزنه، سیلی محكمی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال كنه، واسه زمستون!
بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه كنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم! كارگرا كه رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره كه هیچوقت با آبروی كسی بازی نكنی، علی اصغر كار بسیار ناشایستی كرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از كار اونم زشت تره!
شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون كه برم تو باغ پیش بچه های دیگه، دیدم علی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، كیسه ای تو دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! كیسه رو بردم پیش بابا، بازش كرد، دیدیم كیسه ای كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولایی كه بابا بهش داده بود.
http://www.cloob.com/club/post/show/clubname/note_khamoush/topicid/1550933/wrapper/true
:72::72::46:
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
مرد کور
روزي مرد کوري روي پله هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش
قرار داده بود. روي تابلو خوانده مي شد:
من کور هستم لطفا کمک کنيد
روزنامه نگار خلاقي از کنار او مي گذشت؛ نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در
داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه
بگيرد، تابلوي او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو
را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد.. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل
برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي
قدم هاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته
بگويد ،که بر روي آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي
نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم؛ لبخندي زد و به راه خود ادامه
داد. مرد کور هيچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي
شد:
امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!
وقتي کارتان را نمي توانيد پيش ببريد، استراتژي خود را تغيير بدهيد؛ خواهيد ديد
بهترين ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي
است.
حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مايه بگذاريد؛ اين رمز
موفقيت است.... لبخند بزني