قلم از نعمت سخندانى
آمده بر سر سخنرانى
زآب كوثر بشست صورت لوح
بهر تحرير وصف انسانى
كه پس از ختم انبيا احمد
مى نيابى بسان او ثانى
آیت الله حسن زاده آملی
نمایش نسخه قابل چاپ
قلم از نعمت سخندانى
آمده بر سر سخنرانى
زآب كوثر بشست صورت لوح
بهر تحرير وصف انسانى
كه پس از ختم انبيا احمد
مى نيابى بسان او ثانى
آیت الله حسن زاده آملی
* پیرمردی، مفلس و برگشته بخت/ روزگاری داشت ناهموار و سخت
* هم پسر، هم دخترش بیمار بود/ هم بلای فقر و هم تیمار بود
* این، دوا میخواستی، آن یک پزشک/ این، غذایش آه بودی، آن سرشک
* این، عسل میخواست، آن یک شوربا/ این، لحافش پاره بود، آن یک قبا
* روزها میرفت بر بازار و کوی/ نان طلب میکرد و میبرد آبروی
* دست بر هر خودپرستی میگشود/ تا پشیزی بر پشیزی میفزود
* هر امیری را، روان میشد ز پی/ تا مگر پیراهنی، بخشد به وی
* شب، به سوی خانه میآمد زبون/ قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون
* روز، سائل بود و شب بیماردار/ روز از مردم، شب از خود شرمسار
* صبحگاهی رفت و از اهل کرم/ کس ندادش نه پشیز و نه دِرَم
* از دری میرفت حیران بر دری/ رهنورد، اما نه پایی، نه سری
* ناشمرده، برزن و کویی نماند/ دیگرش پای تکاپویی نماند
* دِرهمی در دست و در دامن نداشت/ ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
* رفت سوی آسیا هنگام شام/ گندمش بخشید دهقان یک دو جام
* زد گره در دامن آن گندم، فقیر/ شد روان و گفت کای حیِّ قدیر
* گر تو پیش آری به فضل خویش دست/ برگشایی هر گره کَایام بست
* چون کنم، یارب، در این فصل شتا/ من علیل و کودکانم ناشتا
* میخرید این گندم ار یک جای کس/ هم عسل زآن میخریدم، هم عدس
* آن عدس، در شوربا میریختم/ وآن عسل، با آب میآمیختم
* درد اگر باشد یکی، دارو یکیست/ جان فدای آنکه درد او یکیست
* بس گره بگشودهای، از هر قبیل/ این گره را نیز بگشا، ای جلیل!
* این دعا میکرد و میپیمود راه/ ناگه افتادش به پیش پا، نگاه
* دید گفتارش فساد انگیخته/ وآن گره بگشوده، گندم ریخته!
* بانگ بر زد، کای خدای دادگر/ چون تو دانایی نمیداند مگر؟
* سالها نرد خدایی باختی/ این گره را زآن گره نشناختی؟!
* این چه کار است، ای خدای شهر و دِه؟/ فرقها بود این گره را زآن گره
* چون نمیبیند، چو تو بینندهای؟/ کاین گره را برگشاید، بندهای
* تا که بر دست تو دادم کار را/ ناشتا بگذاشتی بیمار را
* هر چه در غربال دیدی، بیختی/ هم عسل، هم شوربا را ریختی
* من تو را کی گفتم، ای یار عزیز/ کاین گره بگشای و گندم را بریز؟!
* ابلهی کردم که گفتم، ای خدای/ گر توانی این گره را برگشای؟
* آن گره را چون نیارستی گشود/ این گره بگشودنت، دیگر چه بود!
* من خداوندی ندیدم زین نَمَط/ یک گره بگشودی و آنهم غلط!
* اَلْغَرَض، برگشت مسکین دردناک/ تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
* چون برای جستجو خم کرد سر/ دید افتاده یکی هَمْیان زر
* سجده کرد و گفت کای ربِّ ودود/ من چه دانستم تو را حکمت چه بود؟
* هر بلایی کز تو آید، رحمتیست/ هر که را فقری دهی، آن دولتیست
* تو بسی زَاندیشه برتر بودهای/هر چه فرمان است، خود فرمودهای
* زآن به تاریکی گذاری بنده را/ تا ببیند آن رخ تابنده را
* تیشه، زآن بر هر رگ و بندم زنند/ تا که با لطف تو، پیوندم زنند
* گر کسی را از تو دردی شد نصیب/ هم سرانجامش تو گردیدی طبیب
* هر که مسکین و پریشان تو بود/خود نمیدانست و مهمان تو بود
* رزق زآن معنی ندادندم خسان/تا تو را دانم پناه بیکسان
* ناتوانی زآن دهی بر تندرست/ تا بداند کآنچه دارد زآنِ توست
* زآن به درها بردی این درویش را/ تا که بشناسد خدای خویش را
* اندر این پستی، قضایم زآن فکند/ تا تو را جویم، تو را خوانم بلند
* من به مردم داشتم روی نیاز/ گر چه روز و شب درِ حق بود باز
* من بسی دیدم خداوندان مال/ تو کریمی، ای خدای ذوالجلال
* بر درِ دونان، چو افتادم ز پای/هم تو دستم را گرفتی، ای خدای
* گندمم را ریختی، تا زر دهی/ رشتهام بردی، که تا گوهر دهی
* در تو «پروین» نیست فکر و عقل و هوش/ ورنه دیگ حق نمیافتد ز جوش
صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید.
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد.
و خاصیت عشق این است.
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربکهای فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل میکنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشیام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
مرا گرم کن
(و یکبار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)
در این کوچههایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم.
من از سطح سیمانی قرن میترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونههایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زرهپوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش استوا گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید
سهراب سپهری :72::72::72:
گر چرخ ترا خدمت پیوست کند
مپذیر که عاقبت ترا پست کند
ناگاه به شربتی ترا مست کند
در گردن معشوق دگر دست کند
فقیر کوری با گیتیآفرین میگفت
که ای ز وصف تو الکن زبان تحسینم
به نعمتی که مرا دادهای هزاران شکر
که من نه درخور لطف و عطای چندینم
خسی گرفت گریبان کور و با وی گفت
که تا جواب نگویی ز پای ننشینم
من ار سپاس جهانآفرین کنم نه شگفت
که تیزبین و قویپنجهتر ز شاهینم
ولی تو کوری و ناتندرست و حاجتمند
نه چون منی که خداوند جاه و تمکینم
چه نعمتی است ترا تا به شکر آن کوشی؟
به حیرت اندر از کار چون تو مسکینم
بگفت کور کزین به چه نعمتی خواهی؟
که روی چون تو فرومایهای نمیبینم
رهی معیری
ای یار اگر نیکو کنی اقبال خود صدتو کنی
تا بوک رو این سو کنی باشد که با ما خو کنی
من گرد ره را کاستم آفاق را آراستم
وز جرم تو برخاستم باشد که با ما خو کنی
من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را
آیینهای دادم تو را باشد که با ما خو کنی
ای گوهری از کان من وی طالب فرمان من
آخر ببین احسان من باشد که با ما خو کنی
شرب مرا پیمانه شو وز خویشتن بیگانه شو
با درد من همخانه شو باشد که با ما خو کنی
ای شاه زاده داد کن خود را ز خود آزاد کن
روز اجل را یاد کن باشد که با ما خو کنی
مانند تیری از کمان بجهد ز تن سیمرغ جان
آن را بیندیش ای فلان باشد که با ما خو کنی
ای جمع کرده سیم و زر ای عاشق هر لب شکر
باری بیا خوبی نگر باشد که با ما خو کنی
تخم وفاها کاشتم نقشی عجب بنگاشتم
بس پردهها برداشتم باشد که با ما خو کنی
استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم
و استعشقوا ایمانکم باشد که با ما خو کنی
شه شمس تبریزی تو را گوید به پیش ما بیا
بگذر ز زرق و از ریا باشد که با ما خو کنی
مولانا:72::72::72:
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم
رهی معیری
سحر بهاری عزیز جاتون خالیه، ان شالله هرجا هستی خوش و سلامت باشی:72:
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بیطاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
تازیان را غم احوال گران باران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
حافظ:72:
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر / آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم
هر لحظه که می کوشم در کارکنم تدبیر / رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر
تسلیم به معنی انفعال ، شکست ، هیچ کاری نکردن ، بی تفاوت بودن نیست .
تسلیم یعنی تصمیم به یه اقدام درست در لحظه ... یعنی میخواهیم در لحظه اونچه که هست را تمام و کمال بپذیریم و بابت اون مسئله و شرایط یه اقدام درست انجام بدیم ....
وقتی اتفاق زمان حال را میپذیریم (بدون مقاومت - قضاوت - عکس العمل ذهنی ) یعنی خودمون را در اختیار خدا قرار میدیم ، این باعث میشه احساساتمون را بهتر مدیریت کنیم ،،، اینجوری آرامشی در وجودمون نمایان میشه (آهو)
این آرامش دیدمون را بهتر میکنه - دیگه دنبال بایدها و نبایدهای خودمون نیستیم - وابسته به نتیجه نیستیم -میدونیم علاوه بر تدبیر خودمون تدبیر دیگری هم هست -انعطاف و ذهنیت رشد داریم در مسائل ،،، شجاعت و اقدام داریم (شیر)
این آرامش بدست آمده از تسلیم نعمتهای فراوانی در ما و زندگیمون ایجاد میکنه - این آرامش داره به ما یه عادت جدید یاد میده ... این لحظات لحظاتی هست که داریم رشد میکنیم .
اما اگه در لحظه حال ، اتفاق و مسئله مون را نپذیریم و فقط دنبال چراها و اما و اگرها باشیم ،،، اینجوری آرامش درونی خودمون را از دست میدیم و فکر میکنیم به بن بست رسیده ایم ....
دردمند از کوچه ی دلدار میآییم ما
آه کز دار الشفا بیمار میآییم ما!
واقف لاهوری