-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
موقع امتحانام بود و 3 روز بود که همو ندیده بودیم ، عصر کلاس زبان داشتم.با عجله از کلاسم داشتم برمیگشتم تا برسم خونه درسمو شروع کنم که 1ماشین کنارم بوق زد برگشتم دیدم همسرمه!!!!
باورم نمیشد بیخبر از سر کارش بیاد که منو ببینه.گفت خیلی دلش تنگ شده بوده و دیگه طاقت نداشته ومیخواسته فقط راه کلاسم تا خونرو باهام باشه و بعد زود بره تا درسمو بخونم( چشاش پره اشک بود):43:
خیلیییییی خوشحال شدم که اینقدر دوسم داره:43:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من اولين بار براي عروسيم موهام را مش كردم. :227::227:مهدي جلوي باباش و بقيه هي مي اومد مثل بچه ها مي نشست و با تعجب موهاي من را نگاه مي كرد و دست روي موهام مي كشيد. اصلا نمي تونست جلوي خودش را بگيره.:311::311: منم كلي خجالت مي كشيدم.:46:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
ماشالله بچه ها:104: امروز با این همه خاطره ی خوب حسابی ترکوندید:46::227:
ادامه بدین:43:
ادامه بدین:46:
بیاین با پخش این موج مثبت دل همو شاد کنیم:310::R:R
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
الهی دورش بگردم از بعد عروسیمون بخاطر اینکه شاغلم و شبها حال و حوصله ناهار درست کردن فردامو ندارم عزیزم ناهارشو که سرکار بهشون میدن نمیخوره میاره باهم میخوریم.هزار بار هم بهش گفتم ناهارتو بخور من میرسم خونه واسه خودم غذا درست میکنم میگه نه .میخام با خانمیم بخورم..:227:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
تو دوران نامزدی یه روز خونه اونا بودیم.خاله و مادر بزرگش هم اونجا بودن.همسری تو اتاق پای کامپیوتر بود و من پیش خانوما و از همه بیشتر دید داشتم به اتاق همسری و همه حواسم پیش اون بود و هرازگاهی نگاش می کردم.البته اونم دست کمی نداشت.یه لحظه دیدم داره می خنده بعد به کاغذ دستش اشاره کرد دیدم با خط درشت و با ماژیک نوشته رایحه جان دوستت دارم و اون برگه رو گرفته بود طرفم.اون لحظه قلبم داشت وای میستاد ازین که کسی متوجه بشه خجالت می کشیدم و سرمو برگردوندم تا اونم کاغذو پائین بیاره اما اون دست بردار نبود هی کاغذو تکو می داد و صداشو درمی یورد چون می دونست حواسم اونجاست.اون لحظه کسی متوجه نشد اما هر لحظه یادم می یاد حس خوبی بهم دست می ده:43::310:
البته یه چیز هم بگم همسری بنده اون کاغذو گذاشته بود رو میز ،شب شوهر خالش که میشه پسر عموی بنده با کامپیوتر کار داشت رفت پای میز و خودم دیدم داره برگه رو نگاه می کنه از خجالت آب شدم.:163:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دیروز از سر کار اومدم خونه خیلی هم ناراحت بودم از دستش و به تلنگری بند بودم که منفجر بشم یه سلام خشک خالی کردمو رفتم بدون اینکه لباسامو در بیارم تو اشپزخونه و شروع کردم به آشپزی اومد دم اپن اشپزخونه وایستاد و زل زد به من و گفت چته وقتی برگشتم جوابشو بدم نگاهش تمام بدنمو لرزوند نگاهش عجیب بود وبا چشای قهوه ای نازش و بیریاش که پر بود از عشق و نگرانی و .... به من ذل زده بود و منم بغضم ترکید و حرفمو خوردم رفتم تو اتاق و با تمام وجودم گریه کردم اونم پشت در اتاق یه نیم ساعتی وایستاد بعدم که گریه تموم شد پتو روم کشید واین نگاه چیزی بود که هیچ وقت تو زندگیم ندیده بودم و نگاهی که با تمام وجود بهم گفت دوستم داره
خدایا من چقدر دیروز عزیزمو عذاب دادم و اذیت کردم کاش می تونستم بهت بگم که چقدر دوستت دارم
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
از آب شدن بگم : تو مراسم عقد همسرم سنگ تموم گذاشته بود به خودش رسیده بود وقتی دیدم جاخوردم که اینحوری صورتشو زده خیلی تو دل برو شده بود کیف کردم لباس منم که بدبخت یه روز تا ساعت دوازده شب برای خریدش وقت گذاشته بود خیلی قشنک بود منم که خیلی خوشکل شده بودم از در که وارد شدیم (باوحود اینکه بخاطر ماشین عروس ناراحت بودم) جلو همه میخندیدیم وارد که شدیم وقتی که دیدم همه هاج و واج ما رو نگاه میکنن و ازمون تعریف میکنن همه ناراحتیم یادم رفت بعدم که بعد از عقد مجبورمون کردن برقصیم (همسرم بار اولش بود تو جمع زنونه میرقصید) خیلی کیف کردم آخر رقصیدن هم وسط جمع بغلم کرد و بوسیدم که همه صداسون دراومد و همصدا هو و و و و صدا میکردن و میخندیدن منم از خحالت سرخ شدم (ولی خیلی کیف کردم:46:) هنوز هرکی از عقد ما یاد میکنه این موضوع رو میگه:43:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام
من چند روز پیش از شوشوی مهربون پرسیدم که قشنگترین خاطره عاشقانه ات در زندگی از من چه بوده . ده دقیق بهش فرصت دادم و بعد با حیا گفت همون تولدی که پارسال برام گرفتی. سال اول زندگیمون من بدون اینکه همسرم بدونه خانواده خودش و خودم را دعوت کرده بودم خونمون و براش جشن تولد مفصلی گرفتم.
تازه ما باهم قرار گذاشتیم که تو یک دفتر خاطرات این خاطرات عشقولانه خود را ثبت کنیم و هر کس زودتر به عدد صد رسید دیگری برایش یک کادوی خوب که اتفاقا معین هم کردیم بخره. شما هم این کار رابکنید تا زندگیتون با شکوه تر بشه.
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پریماه
تا حالا شده واسه اولین بار موهاتونو رنگ یا مش کنین؟؟ عکس العمل شوهرتون بعد از دیدنتون چجوری بوده؟؟؟؟
ما 8ماهه از عقدمون و دو ماهه از عروسیمون میگذره .موهای من بلندو مشکی مشکی بود .دو روز پیش رفتم آرایشگاه و کوتاه کوتاه کردمشون و مش صدفی...وقتی شوهرم اومد دنبالم لحظه شماری میکرد بریم خونه و منو ببینه.وقتی رسیدیم خونه و منو دید از دیدنم ذوق کرده بود .و از دو روز پیش تا امروز هزار بار گفته : وای وای مثل فرشته ها شدی ... و خیلی خیلی عکس العمل نشون میده ..هر بار نگام میکنه کلی احساسات بروز میده....منم کلی توی دلم ذوق میکنم.
همسر من خیلی از رنگ و ارایش بدش میاد برعکس من. اولین باری که موهامو رنگ کردم موقع بارداریم بود که نتونه چیزی بهم بگه. وقتی اومدم خونه یک سری تکون داد و برای اینکه من دلم نشکنه هیچی نگفت. هی دوستام می گفتن خیلی خوشگل شدی. هی آقای همسر چیزی نمی گفت. اخرش ازش پرسیدم خوب به نظرت خیلی خوب شدم. گفت راستش موهای خودت خیلی بیشتر بهت میاد. من تو رو همینطوری که هستی طبیعی دوست دارم.:311:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
آخی هوس کردم موهامو رنگ کنم دلم میخواد اگه آشتی کردیم جشن عروسی موهامو مش بزنم خیلی بهم میاد
یادم میاد از دفعه اول که شب قبل از عقدکنون رفته بودم آرایشگاه خودش عذرخواهی کرده بود که مکیتونه بیاد از وقتی رسیدم تو ارایشگاه تا ابروهامو برداشت خودشو منو ارایشگر رو کشت بس که زنگ زد و احوالم رو پرسید و به همراهیم سفارشمو کرد وقتی با ابجیم رفتیم دنبال سفره عقد.دیدم کارشو تموم کرده بود و سریع خودشو رسوند که منو ببینه منم کلی دلبری کردم و سرمو بالا نمیاوردم و اون هی اصرار آخرسر از ذوق میخواستیم همدیگه رو بغل بگیریم (قبل از عقد اونم وسط خیابون اونم جلو آبجیم... ) :311: :311: :311:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
منم باید یه خاطره بگم تا از بقیه عقب نیافتادم!
این خاطره من بازم راجع به خوردنیه تا همه بدونن من چقدر شکموام!:311: عید سال 88 من داشتم وسایل جهزیه امو میخریدم.از صبح با همسرم میزدیم بیرون تا شب تا چشم بازارم کور نمیکردیم ول نمیکردیم!شاید باورتون نشه ولی من همه همهی وسایل خونه امو ظزف ده دوازده روز خریدم و واقعا کار سختی بود اما یاد آوری لحظه لحظه اش برام شیرینه.این قدر تو این گیر و دارجهاز خریدن هم من و هم همسرم خسته شده بودیم که آخراش هردومون حسابی مریض شدیم گلودرد و بدن درد شدید.اما این قدر که ذوق و شوق داشتیم هر شب بعد از خرید میرفتیم خونه وسایل جدیدو باز میکردیمو میچیدیم.یادم میاد در حالی که هردومون به شدت مریض بودیم رفتیم گاز و ماشین لباس شویی و یخچال و خریدیم و سفارش دادیم بیارن در خونه بعد غروبشم رفتیم مبلو که قبلا دیده و پسندیده بودیم بگیم شب بیارن.دمدمای عیدم بود همه جا شلوغ غ غ .شب رسیدیم خونه خودمون دیدیم گاز و بقیه ی چیزا رو آوردن خلاصه اومدن گازو نصب کردن و بقیه چیزارو هم گذاشتن بالا و گفتن خودتون بزنید تو برق.حالا فکر کنین خونه ای که گاز داره ولی هنوز فرش نداره!! من در حالی که حسابی خسته بودم به همسرم گفتم میخام امشب خودم شام درست کنم!!!همسرمم در کمال تعجب قبول کرد.منم سریع رفتم یه بسته میگو سوخاری و یه سوپ آماده و یه روغن خریدم اومدم.همسرمم خوابید منم تند تند با اشپزی که هنوز بلد نبودم میگو رو سرخ کردمو و سوپم درست کردم.رفتم همسرمو صدا کنم دیدم زیر یه پتو(چون هنوز تختمون حاضر نبود و پتو هامونم نخریده بودیم) مچاله شده و خوابیده دلم نمیومد بیدارش کنم خودمم حسابی بدنم درد میکرد رفتم بغلش زیر همون پتو خوابیدم!خلاصه ما نفهمیدیم چه جوری شد که حسابی خوابمون برد حدودای ساعت 3-4 صبح موبایل همسرم زنگ خورددیدیم مبلیه است اومده(چون سرشون خیلی شلوغ بود گفته بود که احتمالا نصفه شب براتون میاریم) خلاصه مبلا رو آوردن بالا و تحویل دادن ساعت شده بود حدودای چهار و نیم پنج!وقتی رفتن همسرم گفت راستی شام درست کردی منم گفتم آره.گفت خیلی گشنمه خلاصه منم رفتم همون میگو و سوپو گرم کردم و آوردم نشستیم اول صبحی خوردیم!حالا هر وقت میگو درست میکنم همسرم میگه سوپ آماده ام یادت نره من عادت کردم این دو تا رو باهم بخورم!اونم به جای صبحونه:311:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند وقتی بود ماشین نداشت و ماشین تعمیرگاه بود چند شبی بود همدیگرو ندیده بودیم و بد جور دلتنگ هم بودیم ساعت 12 شب بود همسر جونم بهم زنگ زد و گفت دارم میام ببینمت گفتم پیاده؟ گفت:آره مامخلصتم هستیم میام اونجا دورت بگردم و برگردم ... :228:با اینکه خسته بود پیاده اومد در خونمون همدیگرو دیدیم کاری که عمرا بکنه اصلا عادت به پیاده رفتن نداره خلاصه ملاقات اون شب ما خیلی شیرین بود یه دیدار ساده براش اینقدر مهم بود اون وقت شب پیاده اومده بود پیشم و پیاده هم رفت خونشون و شب هم پیشم نموند.
با اینکه ازش الان دلگیرم اما این تاپیک باعث میشه تا یاد خاطرات خوبم بیوفتم و حس اینکه همسرم دوسم نداررو ازم دور میکنه. آقای تسوکه ممنون که این تاپیکو با خلاقیتت راه انداختی. :R دعا میکنم یه همسر نازنین نسیبت بشه ننه.:321:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چقدر جالبه که اکثر خاطرات شیرین خانم ها شامل بغل و بوسه است:163:
ما مجردا نباید از این حرفا بزنیم زشته چه معنی داره .....:160:
آقایون دست به کار شید از خانما جاموندین
قابل توجه آقایون : این تاپیک راهنمای مفیدی برای شماست که ببینین خانوما با چه چیزایی بیشتر شاد میشن (خط اول نمونه ی کوچیکی هست)
ببینید چقدر شاد کردن دل خانم ها و ساختن یه خاطره شیرین راحته . وقتی تلاش کنید که از همه لحظه ها خاطره بسازید اونوقت زندگیتون گل و بلبل میشه .
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دقیقا من میخوام اگه با همسرم ادامه دادم در اولین فرصت بیارمش تا این تاپیک رو ببینه
زن بخاطر جنسیت لطیفش (به قول شما) باهمون بوس و بغل و ناز کشیدن رام میشه
ایشالا نوبت شما شد میبینیم چی میگی
به انتظار دیدن خاطرات قشنگ و عاشقانه مجردای فعلی و متاهلای آینده به خصوص baran68
:311::310::227:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پریماه
تا حالا شده واسه اولین بار موهاتونو رنگ یا مش کنین؟؟ عکس العمل شوهرتون بعد از دیدنتون چجوری بوده؟؟؟؟
اولين باري كه موهامو رنگ كردم در واقع اولين عيد نوروز متاهليم بود وقتي برگشتم خونه بابام و داداشم كج كج نگام ميكردن يعني اينكه بد شده.داداشم بهم گفت يعني خودتونو زشت نكنين نميشه؟ ولي عزيز دلم بهش گفت دلت مياد به اين خوشكلي آبجيت هر بلايي هم سر خودش بياره بازم آدم حظ ميكنه نگاش كنه..............:227:نميدونيد چقد كيف كردم
حناب تسوكه دستتون درد نكنه ايشالا هرچه زودتر خودتونم بيايد خاطره عاشقانه بنويسيد:321:
چقد جاي آقايون اينجا خاليه تا ببينن خانمشون با چه چيزاي كوچيكي راضي ميشن!!!!!!!!!
شب عقدمون توي آرايشگاه وقتي اومد شاگرداي آرايشگاه از سر فضولي تو پنجره وايساده بودن تا به قول خودشون شوهر همچين عروس خوشكلي رو ببينن. وقتي چشم من و شوهرم به هم افتاد باورتون نميشه هر دوتاييمون مات هم شديم فقط ديدم دهنش باز شد وگفت واي........منم كه مات بودم واسه اينكه هنوز با كت و شلوار نديده بودمش نميدونيد با اون قد بلند و اون قيافه چقد خواستني شده بود.يكي از شاگردا از پشت پنجره كه ما رو اينجوري مات ديد با شيطنت گفت:شاه دوماد خوشكلش كرديم؟شوهرم جواب داد خانمم خودش خوشكل بود شما كه كاري نكردين:43::228:
بعدا بهش گفتم چرا اينجوري ماتت برد گفت اون لحظه گفتم خدايا واقعا اين فرشته مال منه:46:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
نوشته اصلی توسط sali1987
آقای تسوکه ممنون که این تاپیکو با خلاقیتت راه انداختی. :R دعا میکنم یه همسر نازنین نسیبت بشه ننه.:321:
خدا کنه.:323: من میمیرم واسه یه همسر نازنین.:311:
راستی این پست را زدم که بگم یه فکر بکر دیگه هم توی سر من داره وول میخوره :227: که می خوام عملی اش کنم. اما باید اول با مدیر همدردی در میون بزارم. وقتی ok را از مدیر همدردی گرفتم، میام میگم چی تو سرمه.:311: منتظر یه سوپرایز دیگه از من باشید. :311:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
آفرین تسوکه ، بنظر میاد که خاطره درمانی داره کار خودشو می کنه.
یکی از بهترین چیزائی که می تونه آتش قهر و کینه رو خاموش کنه ، یادآوری خنکای خاطرات خوش و قشنگه.
می بینم که خانوما رفتن آرایشگاه و حالا حالا نمی خوان بیان بیرون ، امان از این چشم و هم چشمی :163:
چندین بار خواستم برم مو بکارم :311::311:، یه بار اینو با همسرم مطرح کردم اونم گفت همینطوری قشنگتری ک ... ... !!:58:
حالا هی بگید چرا مردا نمیان از خودشون خاطره در کنن. آخه مگه مو میذارید به سرمون بمونه بریم های لایت :311:کنیم
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
برای مراسم عقدمون همسرم با سلیقه من یک پارچه خرید که نزدیک به 200هزار تومن پارچه اش شد خوب اون را به پیشنهاد ایشون وبر خلاف میل من بردیم پیش یکی از اقوامشون که خیاط بود روز قبل از عقد رفتیم برای آخرین پرو لباس که دیدم اون چیزی که می خواستم نشده وخیلی ناراحت شدم اما چیزی نگفتم .
همین که توی ماشین نشستم همسرم گفت احساس می کنم ناراحتی نکنه از لباست خوشت نیومده که من هم گفتم اشکال نداره همین رو می پوشم .همون موقع همسرم من رو برد و به اصرار برام یه لباس برای عقد به همون قیمت برام خرید با اینکه هزینه کردن دوباره برایش خیلی سخت بود.تا روز عقد همه فکر می کردند این همون پارچه ای هست که برام خریده و دادم دوخته هیچ کس متوجه نشد که اون پارچه خراب شد .
این کارش برام خیلی ارزش داشت.
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
بخدا اگه میدونستم مردها اینقدر روی رنگ مو حساسندو واکنش نشون میدادن زودتر تایپیک میزدم:311::311::311:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند روز پیش به همسرم گفتم یادش بخیر همین موقع ها بود که با داداشم میرفتم بیرون شهر و برام زالزالک میخرید...چقدر خوش میگذشت...:302:
دیشب سرما خورده بود ومنم خونه دوستم بودم،اومد دنبالم و دیدم داره میره بیرون شهر فکر کردم برای شامه حتما.هی بهش میگفتم حالت خیلی بده بیا امشب شام بیرون نریم ولی جواب نمیداد.
بعد از 1ساعت که تو راه بودیم فهمیدم میخواسته بیاره منو اینجا تا زالزالک بخورم! :227:خیلی چسبید جای همتون خالی.
:310::227::43:
اخه همسر من خیلی کم حافظس ،برام خیلی قشنگ بود که یادش موند که گفتم زالزالک دوست دارمو با حال مریضش منو برد بیرون شهر...:104::227:
-
خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دوستان عزیز،
رعایت بعضی حریم ها در این تاپیک داره کم کم رو به فراموشی می ره.
من نه مذهبی هستم، نه چادری و نه .... با این حال برام خیلی شرم آوره که اینجا کسانی هم دم ازحجاب و مذهب و ... می زنند ولی در عین حال به راحت مسایل خصوصیشون را با آب و تاب توضیح می دهند.
اشاره بنده به موردی هست که از طرف مدیران تالار حذف گردید.
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شب نم
دوستان عزیز،
رعایت بعضی حریم ها در این تاپیک داره کم کم رو به فراموشی می ره.
من نه مذهبی هستم، نه چادری و نه .... با این حال برام خیلی شرم آوره که اینجا کسانی هم دم ازحجاب و مذهب و ... می زنند ولی در عین حال به راحت مسایل خصوصیشون را با آب و تاب توضیح می دهند.
سلام
با تشکر از شب نم گرامی به خاطر تذکر به جایی که داده اند. و واقعا به خاطر این دقت نظرشون باید به ایشون رتبه داد.
دوستان توجه کنید. تاپیک های مختلفی که در این انجمن باز می شود باید معطوف به یک هدف مثبت و تغییرات سازنده باشد.
این تاپیک در راستای آشنا کردن زوجین به صورت عملیاتی با ظرافتهای ارتباطی بین همسران ایجاد شده است.
نحوه گفتار صحیح، نحوه رفتار جذاب و مثبت و ....
البته ممکن است زوجین در مسائل خصوصی و صمیمانه خود و مسائل جنسی هم لطافت هایی به خرج دهند که جایگاه گسترش آنها در جوهای عمومی نیست. و این تالار در این راستا به خاطر محدودیت هایی که دارد هیچ فعالیتی ندارد.
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من فقط خواستم معذرت خواهی کنم.چون یکی از کسانی که تاپیکش حذف شده مال من بوده. پس حتما مسائلی رو عنوان کردم که نباید.من از همه به خصوص شب نم و مدیر همدردی معذرت می خوام با اینکه اصلا قصدم نبود که حریم شکنی کنم.
چند نکته رم توضیح بدم.باور کنید حتما من نتونستم خوب توضیح بدم و اشاره هائی کردم که بد برداشت کردین ازون جائی که خاطره ای که گفتم از دوران عقد بود باید بگم من و همسرم با این که اجازشو داشتیم اما رابطمون محدود بود و اشاره من به اینکه رفتیم داخل ماشین شما رو به غلط انداخته اون شب من سرمو گذاشتم رو شونه همسرم و از استرس های شب عروسی می گفتم که واسه اکثر دخترا پیش می یاد و همسرم دستمو گرفته بود دستش همین.و برای شوخی اشاره کرد به کشتی تایتانیک.اگه اون خاطره رو گفتم به خاطر این بود که تا ساعت 5 صبح موند خونمون.
اما با این وجود من نمی تونم مثل اکثر آدما بی خیال حرفائی که زدم و انتقادها باشم چون واسه تک تک افراد همدردی ارزش قائلم و ممنون از تذکرتون
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
شوهرم چندروز پیش رفت مسافرت، چندروزی میشد، اصلا بهم زنگ نزده بود،منم همین طور اصلا بهش نه زنگ زده بودم و نه حتی پیامک داده بودم! روز جمعه هم با دوستای قدیمم رفته بودیم بیرون و جاتون خالی حسابی بهمون داشت خوش میگذشت ،غافل از اینکه اون بیچاره چندین بار به موبایلم به خونمون به خونه مامانمینا و حتی داداشم زنگ زده بود،پیام داده بود و حتی امروز متوجه شدم که بهم میل هم زده بود و من اصلا متوجه نشده بودم.اما بازهم بهش زنگ نزدم تا خودش دوباره تمس بگیره.بالاخره ساعت 6 زنگ زد اما همین که دید من گوشیو برداشتم زد زیر گریه که نمیگی من سکته میکنم ؟کجایی؟داشتم میمردم؟حالت خوبه؟
میدونم غروب جمعه ها همیشه دلت میگیره ،به یاد تو اومدم کنار ساحل و حسابی دارم گریه میکنم ،منم دلم خیلی گرفته،کاش اینجا بودی، کاش قدرتو بدونم و...........:46:
من از تعجب........صدام در نمیومد.
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
یکی از خاطره های با مزه من من تو دوران عقد اینه که وقتی یه شب من خونشون مونده بودم و صبح باید می رفتم سرکار چون فاصله خونه اونا تا محل کار من کمی دور تر از خون خودمون بود باید زودتر از خواب بیدار می شدم . اون روز صبح هی ساعت زنگ می زد و من حال بیدار شدن نداشتم . همسرم زود تر از من بیدار شد برام صبحانه درست کرد و مثل بچه مدرسه ای ها مانتوم رو تنم کرد دکمه هاش رو بست مقنعه ام را درست کرد کیفم را چک کرد و برام خوراکی گذاشت بعدش بم صبونه داد و تا سر کارم منو رسوند در حالیکه بازم تو ماشین من چرت می زدم و خوابم می اومد
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
یادمه واسه آشنایی بیشتر همسرم چند بار با اجازه پدرم تنها اومد خونمون که باهم حرف بزنیم.یه شب که اومده بودو منو مادرم و پدرمو همسر مهربونم نشسته بودیم توی پذیرایی و حرف میزدیم احساس کردم زیاد حالش خوب نیس که بین حرفاش فهمیدم سردرد داره .حرف رسید به جاهایی که همسرم باید قبل از مراسممون میرفتو رزرو میکرد.مثل شیرینی و شام و ...گل فروشی و...پدرم بهم گفت یه کاغذ بردارمو لیست تهیه کنم که جایی یا چیزی از قلم نیفته. منم یه کاغذ برداشتمو مثلا دارم لیست مینویسم .شروع کردم به نوشتن نامه به همسرم.و یه عالمه سفارش کردم که مواظب خودش باشه و ...که سردردش خوب بشه.خیلی متین و باوقار وقتی داشت خداحافظی میکرد رفتم جلو و گفتم این هم لیست...دل تو دلم نبود گفتم نکنه الان پدرم بگه بده من یه نگاهی بندازم که چیزی از قلم نیفتاده باشه...که بخیر گذش....یه ساعت بعدش اس ام اس زدو کلی ذوق کرده بود که به جای لست واسش نامه عشقولانه نوشتم....گفت خوب خوب شدم...
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام
من مجردم اما هر چقدر فکر و تصور میکنم که اگرهمسری داشته باشم زندگیمون چطور میشه ، می بینم تمامی لجظات زندگی مون عاشقانه و قشنگ و خاطره انگیز هستند.
حتی تصورش رو هم نمیکنم که غیر از این باشه یا ذره ای کدورت یا دلخوری تو زندگی مون باشه
البته *** انشاء الله ***
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
این خاطره مربوط میشه به چند روز پیش:سرشب بود من داشتم تو اتاق نماز میخوندم.همسرم از سر کار برگشت اومد تو اتاق لباساشو عوض کرد من نماز مغربم تموم شدسلام علیک کردیم و اون رفت دستاشو بشوره منم با خودم گفتم نماز عشامو میخونم بعد میرم میز شامو میچینم.خلاصه من مشغول کار خودم بودم که صدای بوق ماکروفر دراومد فهمیدم همسرم داره برنجو گرم میکنه بعد صدای ترموکوپل اجاق معلوم بود که خورشو گذاشته رو گاز. تو دلم گفتم ای شکمو منتظر نموند تا من نمازم تموم شه.حلاصه بعدم صدای ترق توروق بشقابا.امر بهم مشتبه شده بود که داره شامشو میخوره منم با خودم گفتم اشکال نداره حتما خسته است میخاد زود بخوره که زودتر بخوابه.خلاصه نمازم که تموم شد شروع کردم به ذکر گفتن(چون عجله نداشتم فکر میکردم اون داره شام میخوره) دیدم صدام میکنه عزیزم بیا دیگه شام بخوریم.منم اصلا نفهمیدم چه جوری تسبیحاتمو گفتن دویدم تو سالن دیدم همه غذا ها رو گرم کرده و میزو کامل چیده منتظر نشسته رو صندلی تا من بیام.طفلی حتی یه ناخنکم نزده بود.
خیلی خوشحال شدم که دیدم با اون همه حستگی منتظر من مونده بود:46:
(راستی به نظرتون نمازی که من خوندم قبول بود؟:311:)
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام عزیزم
خواستم بگم که حتما این نماز خیلی قبوله چون باعث شده که شما قدر همسرتون را بیشتر بدونید و به هم نزدیکتر شوید:227:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
ديروز رفته بوديم با هم تهران كه براي عروسيمون خريد كنيم موقع برگشتن توي اتوبوس پيشم نشسته بود وداشت با موبايلش بازي ميكرد منم گوشيموبرداشتم ونوشتم اندازه تمام دنيا دوست دارم.با لبخند نگام كرد وگفت دختر غافلگير شدم سرشو آورد جلوي صورتمو يه دونه يواشكي بوسم كرد(شانس آوردم اتوبوس تاريك بود وكسي نديد) انقدر بهم چسبيد كه نگو.بعدش دستامو گرفت توي دستش وباگرماي دستش خوابمون برد:46:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
واي دوستان كجايين ؟اين تاپيك چرا چند روزه پست جديد نداشته؟خب خودم شروع ميكنم تا بقيه هم بيان
ديروز شوهرم يه سمينار مهم داشت هر دوتائيمون حسابي استرس داشتيم مخصوصا من.منم بين جمعيت تو شلوغي رقتم يه گوشه اي نشستم اصلا فكر نميكردم منو ببينه.من كه داشتم از استرس خفه ميشدم انگار من جاي شوهرم روي سن بودم.هنوز جلسه شروع نشده بود كه همسرم از اون بالا يواشكي يه چشمك ريز بهم زد تعجب كردم چطور تونسته بود با اون همه استرس منو پيدا كنه و حواسش به من باشه .با اين كارش فهميدم تحت هرشرايطي كه باشه وجودم براش مهمه............:228:
خدا كنه كسي چشمكو نديده باشه!!!:203:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
نوشته اصلی توسط آتنا
قشنگترین خاطره ای که از او دارم زمانی بود که من روزهای آخر حاملگیم رو می گذروندم. شب آخری بود که من تو خونه بودم و فرداش باید می رفتم بیمارستان. یادمه اون شب شوهرم برای اولین بار گفت:من بدون تو نمی تونم زندگی کنم. و من برای اولین بار اشکو تو چشمای اون دیدم. اون جا فهمیدم که همسرم به معنای واقعی دوستم داره.
فعلاً تا بعد
اينم يه خاطره قشنگ از خانم آتنا در تاپيك خصوصيات مثبت شوهرم من با اجازشون اينجا ميارم.ايشالا هميشه خوشبخت باشن:104::104::72::72:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
موضوع خیلی جالبیه
اما ما مجردا چی
میشینم دستمونو میذاریم زیر شونمونو میخونیمو اه میکشیم میگیم : یعنی میشه همسر ماهم انقدر مارو دوست داشته باشه:311::311::311:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
واي چه تاپيك قشنگي بود، كلشو خوندم!!! خيلي طول كشيد ولي واقعا تك تك خاطراتتون واسم لذت بخش بود :72:
خيلي دوست دارم هرچه زودتر منم به جمع شما متاهلين بپيوندم و از اتفاقاي قشنگي كه برامون خاطره ساز ميشه بيام و براتون بنويسم :72:
واسمون دعا كنن :72::46:
واسه ي تك تكتون آرزوي موفقيت و خوشبختي دارم:72:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
روز به روز بيشتر ايمان مي آورم كه همسر من بهترين مرد دنياست. با تمام وجودم احساس خوشبختي مي كنم.
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام
اومدم که یه خاطره ام من بنویسم. البته من مجردم ولی مسائل خیلی قشنگی تو زندگیمون از روابط بین پدر و مادرم یدم که می خوام از اونا بنویسم. پدرم حدودا 50 ساله و مامانم یک سال ازش کوچیکتره.
هنوز وقتی بابام میاد خونه مامانم میگه بچه ها جلوی باباتون بلند شین و روشو ببوسین. ما هر روز بابا رو میبوسیم.
مامانم همیشه بهترین قسمت غذایی که میپزه برای بابام میزاره.
هنوز براش پیامک عاشقانه میده.
هنوز وقتی می خواد بابامو از خواب بیدار کنه اول بوسش میکنه.
هنوز باهم شوخی میکنن و مثل جوون ترها واسه هم عشوه میان.
همیشه سماور و چاییش به راهه که بابام میاد خوش طعم و خوش رنگ و لب سوز باشه.
همیشه خونه مونو مثل گل تمیز میکنه که بابام آرامش داشته باشه.
همیشه تعریف میکنه برامون که بابام چقدر مرد خوبیه و چقدر هنوز دوسش داره و چقدر بابام جوونیاش خوش تیپ بوده و چشم پاک بوده.
بابام ولی خیلی باحاله
هیچ وقت تنهایی جایی نمی ره. همیشه به مامانم میگه باهم بریم.
از دستپخت مامانم ایراد میگیره ولی بعدش به من چشمک میزنه که من میفهمم الکی گفته و بعد یه دفه خندش میگیره.
گاهی وقتا تلفن که میزنه صداشو عوض میکنه و سر به سر مامانم میزاره و بعدش کلی میخندن.
زیاد حافظه خوبی نداره ولی روز زن رو فراموش نمیکنه . کادو برای مامانم میخره. نمی دونم چه علاقه ای به چادر داره . همش براش چادر میخره.
چیزی که خیلی برام جالب بوده و بارها با چشمای خودم دیدم اینه که هر وقت یکی شون مریض میشه، اون یکی هم مریض میشه. مامان که سر درد بشه بابام حتما سردرد میشه. خیلی عجیبه برام ولی واقعیت داره.
من واقعا محبت و عشق رو بین پدر و مادرم با چشمای خودم دیدم.
این پست رو زدم که بگم عشق فقط بین جوونا نیست. عشق و علاقه ربطی به سن وسال نداره.
تسوکه جون خیلی ممنون که این تاپیکو زدی. :72:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
آفرین به مامان و بابای مهربونی عزیز
خیلی لذت بردم از خوندن این پست.همین جا از خدای مهربون میخوام عشق همه زن و شوهرها رو پایدار وبیشتر و بیشتر کنه.من جمله عشق خودم و همسرمهربونم:72:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
از همسرم پرسیدم یکی از خاطراتمونو بگو از اونجائی که حافظه خوبی نداره بعد از فکر کردن طولانی گفت:روز عقد یادته وقتی تنها شدیم با هم نماز خوندیم تو رکعت سوم بود که لباس عروس گیر کرده بود نمی دونم کجا و عقب موندی منم اونقدر صبر کردم تا به من برسی.(اینم یه جورشه دیگه:311:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
تسوكه شك نكن اين كارت اجر اخروي داره
من چند روزيه با شوهرم سرسنگينم.حتي ديروز كلي گريه كردم.البته من حساسم و خيلي بش گير ميدم.حتي سر چيزايي مثل غذا خوردنش.فداش شم چقدر اذيتش مي كنم.:302: اونم هيچي نمي گه.
اين روزا اصلا خوبياش يادم نبود كلا فكرام منفي بود...اونم فقط سكوت مي كرد.ولي خداييش هر روز چند بار سر كار بهم زنگ ميزنه...
حالا اين تاپيك باعث شد ياد كلي از خاطره هاي عاليمون بيفتم و ازكارم پشيمون شم.حالا مي فهمم من خيلي وقتا فقط دنبال ايرادم.بعد از اين به جاي غرغر كردن به خوبي هاش نگاه مي كنم...كه كم نيستن شكر خدا:323:
چن وقت پيشا من و عشقم دعوامون شد سفت و سخت...شبش رفتيم خونه بابام اينا شام.بعدم برگشتيم خونه خودمون فداش شم تقصير من بود ولي اون مثل هميشه زودي همه چي يادش رفت و مهربون شد.منم از خدا خواسته ناز مي كردم...تا شب شد من دراز كشيدم كه بخوابم اون ولي داشت tvمي ديد.من خوابم برد.وسطاي شب حس كردم داره موهامو بو مي كنه(.ميگه عاشق بوي موهامه)من فهميدم ولي نشون دادم هنوز خوابم...اون شب كلي موهامو بوييد و بوسيد و بغلم كرد...منم همشو فهميدم ولي خودمو به خواب زدم:))) ولي به شدت احساس عشق كردم و همه چي يادم رفت با خودم گفتم مگه عشق غير از اينه؟؟:46:
يكي ديگه هم بگم ببخشيد اخه خيلي وقت بود به خاطره هامون فكر نكرده بودم:))
چند وقت پيشا دوستم اومده بود مهموني خونه مون .عشقم نذاشت هيچي كم و كسر باشه.شامم خودش درست كرد كه ما راحت باشيم.بعد از شامم ميز رو جمع كرد و دوستمو با هم رسونديم...راستش من اون شب حس كردم از دوستام عقب افتدادم اخه اونا ادامه تحصيل دادن ولي من و شوهرم بعد از ليسانس رفتيم سر كار و ازدواج كرديم.مخصوصا وقتي شنيدم يكيشو ن با شوهر ش رفته امريكا...خيلي بده ولي اون روزا همش حس مي كردم شوشوي من منو از پيشرفت عقب انداخته...:163:
از فرداش كلي براش ناز مي كردم چون فكر مي كردم من ازش سرم:163:اونم هيچي نمي گفت تا يه روز غروب مي خواستيم بريم تولد برادر زاده ام.من هي نق مي زدم و ادا در مي اوردم كه دير شد بجنب هوز جلد كادو ها مونده و...خسته شد و گفت خيلي رفتارم بده منم زدم زير گريه...بعدشم منو رسوند ارايشگاه و خودشم يه ساعت توي گرماي جنوب تو ماشن منتظرم بود....وقتي برگشتم ديدم تموم هديه هارو با سليقه كادو گرفته و روي صندلي من يه دسته گل و يه كارت گذاشته...نمي دونيين چقققققققدددددددررررررر ذوق كردم.واي متن توي كارت ديييوونهه م كرد
با اون دست خط زشتش (قربون خودش و دست خطش برم):43: نوشته بود:
هم چون روز اول نه
كه هزاران بار بشتر دوستت مي دارم
كعبه من
مي پرستمت
و از داشتن تو به خود افتخار مي كنم
تقديم با عشق
اخخخ چقدددررر عاللييي بود.
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
فرشته سفيد ديگه هرگز همسرت را اذيت نكن.
گاهي خيلي زود دير مي شه.