RE: ناگفته های keyvan....
به نوشتن عادت کردم، و علاقه دارم
خیلی وقتها فقط برای خودم مینویسم،اما گاهی وقتها احساس میکنم باید اینجا بنویسم
شاید بی ربط باشه،شاید اصلا" ربطی به من و یا این تاپیک و تالار نداشته باشه،اما یه کوچولو هم ربط داره
دوسال پیش بود مثل همه آدمها که گاهی وقتها بهم میریزن ،من هم اوضاع خوبی نداشتم، بنا به شرایط خودم و وضعیت اجتماع در دهکده جهانی! و اینکه مسیر خاصی را طی میکردم خواسته بود یا ناخواسته به عقاید تازه ای که برای من تازه بود ولی از گذشته هم بود روی آوردم، و فقط مطلق بودن را در یک چیز میدیدم، در این شرایط بود که نمیدونم چی شد و چطور شد،مریض شدم،چقدر زجر آور بود،شب رفتم اورژانس بهتر شدم، نصف شب بود و درد امانم نمیداد،در این حال و احوال خواب دیدم که:
اول مسیر تاریک بود یه تاریکی خیلی کوتاه مثل یک خط شروع،در خواب یکی گفت این دیگه آخرشه، برو ،وقتی به آخری که بهم نشان دادن نگاه کردم،یه راه باریک بود انگار اطراف این مسیر درختهای بلندی بودند در تاریکی شب اما خود راه روشن بود،مثل روشنایی یک شب مهتابی، جلو رفتم ،در حین راه رفتن یه آدم که اصلا" چهره اش مشخص نبود اومد جلو دستم رو گرفت،گفت من از خاندان پیامبر هستم، برگرد! نمیدانم منظور برگشتن از آن نوع عقاید و ناامیدی و مأیوس شدنم بود یا برگشتن از خود آن راه؟، گفت برگرد، در جواب گفتم نه،امکان ندارد،بازهم گفت برگرد،و من در آخرین جواب گفتم تا برای بودن و اثبات کنارم بودنش نشانه ای نباشد برنمیگردم،باید معجزه را نشانم دهد،من برگشتنی نیستم چون دیگر تاب و توان تحمل این همه فشار را ندارم، با صدای برادرم از خواب بیدار شدم ،انگار توی خواب می نالیدم،بدنم از فرط درد داشت منفجر میشد،در ان شب برفی بردنم بیمارستان و بستری شدم،و بعد از مدت کوتاهی حالم بهتر شد و گذشت
--------------------------------------------
چند روزی بود ازش بی خبر بودم،سراغش رو گرفتم گفت حالم خوب نیست بهم ریختم بدجور ،میخوام یه مدت تنها باشم، اما اون دوست من بود دوستی که هنوز هم یاور همیشه مؤمن را فقط به عشق او گوش میدم،اما با وجود اصرار ،راضی شدم به تنها بودنش
امروز اومد سراغم رو گرفت، و وقتش بود خیلی چیزها رو بگه
اون برای من الگو هست،من ایمان دارم دلش دریاست،اما این دریا طوفانی بود و مدام موج میزد
سر صحبت را باز کردم ،بغض فرو خورده اش را دیدم و خیس شدن چشمانش را،گفت خسته ام ،خسته
بگذریم که چقدر گفتم و شنیدم
اما او هم چند شب پیش خواب دیده بود!یا شاید واقعیت بود؟
گفت:
در خواب احساس تشنگی کردم،خواستم برم آب بخورم، وقتی بلند شدم ناگهان احساس کردم بلند شده ام اما هنوز در رختختوابم؟ دیدم من اینجا از جسمم دور! دورتر شدم که چیزی را بالای سرم احساس کردم،وقتی سرم را بلند کردم چیزی به شکل دایره ای دورم سرم میچرخد و ناگهان بالا رفتم،با سرعت زیادی، رسیدم به جای که ادمهای زیادی آنجا بودند،و در مسیر راه باریکی پشت سر هم و هاج و واج مدام به اطراف نگاه میکنن؛این مسیر با تعریف قبلی خوابم برای او دقیقا" مانند همانی بود که من در خواب دیدم!
گفت: من هم مات و مبهوت به اطراف نگاه میکردم؛خدایا اینجا کجاست؟ چرا اینقدر چهره های آشنا؟ در این حال بود که یک مرد میانسال آمد و دستم را گرفت،گفت پسرم هنوز زود است،تو آن پایین کارهای ناتمام زیادی داری،برو ،نگران نباش آنجا جای توست، گفت که قشنگ جای خودم را نشانم داد،و با همان سرعتی که رفته بودم با همان سرعت هم برگشتم، از خواب پریدم!
همه آن آدمها با چهره های آشنا،مرده بودند و وجود مادی نداشتند.
گفتم دیدی رفیق من چرت نمیگم، هنوز خیلی راه داری خیلی،اما او خسته است ،خسته از راهی که گذشت و وحشت آلوده ز راه در پیش
او محتاج دعا است،خیلی،فقط من میدانم بعد از این همه سال چه چیز های که بر سرش نیامده که اصلا" حقش نبوده،اصلا"
او را فراموش نکنید
RE: ناگفته های keyvan....
گاهي مي خوانم و هر از گاهي مينويسم اما چنانکه پيداست راه به جايي نخواهم برد.گاهي بي انگيزه ميشوم و هرازگاهي پرشورم.
من اهل ثبات نيستم.
هرکه در برابر عقايد من که خون بهای عمر رفته ، شبهای بیداری و روز های بی نور است،بايستد جلوي او مي ايستم حتي اگر قامتم بسيار کوچک باشد.(حرف زور بید!)
RE: ناگفته های keyvan....
عنوان:
این پرنده مردنی نیست، چون با کریمان کارها دشوار نیست
و چه جالب برای خودم مرور میکنم،حکایت زمستان طولانی و یک دل سرد ،و بهار و بهار .....
نقل قول:
نوشته اصلی توسط keyvan
ترس از فرداها؛ ترس از مردن يك يك خواستنها با وجود دست و پا زدن، دست و پا زدني كه پژواك آن جز پوچي چيزي بيش نيست؛ اضطراب اين دم و سردرگمي؛اين قفس را بر من تنگ تر كرده!
خانه آرامش كجاست؟ در اندرون من خسته؟
ميخوام پياده بشم؛ اما نه اينكه خودم پياده بشم، بلكه پياده ام كنه، ميخوام يه كم راه برم، هواي تازه استنشاق كنم؛ ميخوام خاموش بشم، و به هيچ چيز فكر نكنم؛
نقل قول:
نوشته اصلی توسط keyvan
از سال 83 به بعد که زندگيم مدام بالا و بلندي ...........!
از اون سال به بعد گاهي خوب بود گاهي بدتر از تلخي زهر بود، گذشت تا 2 سال اومد روش،اما از اين به بعد،حتي الان هم تصور آنچه که گذشت برايم عذاب آور است چه برسد به لمس دوباره آن
گذشت تا رسيدم به 88 اواخر 88 بود، که تمام پيکرم به اين شکل بود (خسته ).آدرس خانه آرامش يادم رفته بود
هر جا روکه نگاه ميکردم درختها خشک و مثل اسکلت، آسمان خدام هم انقدر بزرگ بود که من سرم گيج ميرفت،
نقل قول:
نوشته اصلی توسط keyvan
خدایا ازت عذر میخوام وقتیکه به خاطر جواب ردت ادب و متانت را کنار میگذارم و جدای از ناشکری دیگه سراغی هم ازت نمیگیرم اما تو همچنان مرا در نظر داری تا زمانیکه وقتش میرسه ......
نقل قول:
نوشته اصلی توسط keyvan
بهر حال چه بوده باشم و چه نبوده باشم زمستان هر چه بود تاریک و طولانی دل من سرد و زمستانی اما:
من هنوز معتقدم که اين پرنده مردني نيست حتي با سکوت
و اين آغاز حرکت من بود
سال 89 در مجموع براي من بهار بود بهاري که خيلي وقت بود منتظر رسيدنش بود.
يه آغاز در همون روزهاي اول، و يه همت با دستهايي بالا رفته(غايب)و يک اميد،و شد معجزه ،و انگار بعد اون همه سر بالاي رسيدم به يه سرازيري :310:
خدايا ممنونم، زنبيل معجزه ام رو پر کردي اين يه شاخه گل از طرف من:72:و يه تن ،روح و جان
نقل قول:
نوشته اصلی توسط keyvan
تا زمانیکه وقتش میرسه و در حالیکه من دیگه غرق در ناامیدی هستم به من بهتر از تمام چیزهایی که خواسته بودم اهدا میکنی بی چشمداشت و باز هم پر از مهر...
با کريمان کارها دشوار نيست
RE: ناگفته های keyvan....
دروغ نیست اگر بگویم
که بی تـو، زنـده مــــــانی میکنم ، نه زنـدگـــــــــانی !
:72::72::72::72:
:72:ღ:72:
:72::72:
:72:
اگر نباشی مـــــــادر
RE: ناگفته های keyvan....
نيمکت خالي ذهن من، نيکمت تنهايي من،گرد گرفته! و چه بي تابانه دلم براي روزهاي بي قراري آن تنگ شده
حتي از گوشه پنجره کوچک زندگيم مجال به نظاره نشستنش را هم ندارم! اي دوريت آزمون تلخ زنده بگوري، اي رويا ها، اي زمزمه ها، اي ترانه هاي که نميخواستيد به جامه الفاظ داريد، شما که در ژرفاي وجودم موج ميزنيد موج.
ياد باد دنياي ناشناخته ام،ياد باد اقلیم پيش از دنياي ناشناخته ام.و چه حس زيباي به شما دارم.همچو پدري پير از ديدن فرزندش.گاه که تنهايي هاي خود را در تنهايي مرور ميکنم، خنده اي دارم بغض آلود از گذشته هاي که پر بود از لحظه هاي داغ و پر التهاب بي قراري ،دلتنگي،افسردگي ،خاموشي ،سکوت،اشک ،سوختن .
ذهن خسته ام ، قلم رنجور را به چرخيدن وا ميداشت.و مينوشت:من سبز ترين واژه ملموس غروب بودم،که در وسعتي سبز يک نفر درد مرا نيمفهميد! من مرد تنهاي سکوت بودم، از سخن و از سخنوارن بيزار شده بودم، کلام در همه جا بود و من در پي آرامش ، مسافر جاده اي شدم در اين جهان تا قبيله اي را بيابم که نتوانند سخن بگويند،تا من نيز به ايشان بپيوندم.من جوياي راه خويش بودم از اين سان که من بودم در تکاپوي انسان شدن! در ميان راه ديدار کردم حقيقت را ،آزادي را خود را، اما دستها انگشت اتهامي شدن به سوي من،چون پيش تر گفته بودم با خود، لطفا" گوسفند نباشيد.
من مجنون زمستانم،اما ساعت از 3 بامدادها ميگذشت و هنوز چشمان سرخم بيدار بودند،هنوز انتظار در قلبم موج ميزد و سرم از شدت پوچي در حال انفجار بود.درساعت 3 بامداد زمستان نحس.من اينجا بس دلم تنگ است را در همه جا زمزمه کردم، اما به هر کجا رفتم آسمان همان رنگ بود.
من همچو قايقي سرگشته بودم روي گرداب ،من به سياه چاله ها افتادم ،با هزار بي راهه و سو سوي هيچ ستاره اي براي من نبود.جواني ام بين شب ها و روزهاي بود که چنان به هم گره خورده بود که منجر به نابودي همه جانبه ام ميشد.يک دلتنگي هميشگي مدام همراه من بود.کسي نمي دانست که زبانم که دردم،دينم،زندگيم،جنونم، فغانم ، سکوتم چيست!درد در برابرم حرف نبود!درد نام ديگر من بود.....
در روزگاري که نميتوانستم به هر دستي دست دهم،
دستم را ياور هميشه مؤمن گرفت، اي بداد من رسيده تو روزهاي خود شکستن.
گوشه اي از نوشته هايم در دفتري که از 4 سال پيش دارم را با هم جمع کردم و اين شد.
اما يادم نرفته پروانه پيش از پروانه شدن کرمي بيش نبود،در پيله اي،
پروانه شدن را وجود خودت ميبيني؟ آيا ميبيني؟ اگر ميبيني بخند؛ بخند، بخند به زندگي و بگذار به هر اندازه که دلش ميخواهد پيله کند.
RE: حال و احوال یاران همدردی (4)
ما خود سیلی خورده روزگاریم، پیچیده ی دست پیچ های روزگاریم!
نان جو نخورده ایم ولی دیده ایم دست مردم! تو دیگر چیزی را بهانه کن که باورم شود.....
میبینی که آسیاب هم نرفتم،ولی موهایم دارند آهسته آهسته رخت زمستان به تن میکنند.....اما هنوز جوانم،جوانی را هم در بند گذر عمر نمیدانم.
و این را بدان که سرخی گونه هایم از سیلی سرد روزگار است،پس باور کن که باورم نشد.
RE: ناگفته های keyvan....
گاهی وقتها از بودنت بیزارم،میفهمی؟ بیزارم!و میخوام هر طور که شده ازت فرار کنم ،از هر راهی! اما گاهی وقتها دلتنگ نبودنت میشم، باور کن!و پیش خودم میگم ای کاش که بودی ....گاهی وقتها میخوام که باشی،خیلی زیاد ،میخوام چون بهت نیاز دارم، اون وقت اگر باشی،نمیدونی که چه آرامشی بهم میدی، نمیدونی که چه سکوتی تمام وجودم رو تسخیر میکنه
ای تنــــهـــــــایی!
حالا هم فقط به افتخار خودت نوشتم، چون بهت نیاز دارم ولی الان مثل دو قطب موافق آهن ربا شدیم!
RE: ناگفته های keyvan....
به بهانه روز پــــدر
پدرم ،نمیدانم از بزرگی ات بگویم یا مردانگی،سخاوت ،سکوت ،مهربانی و......بسیار سخت است.
نگاه مهربان و صدای دلنشینت همیشه مرحم دل من در زندگی است.بدان که برای من بهترینی
به خاطر تمام زحمات و رنجهای که کشیده ای ،سر تعظیم فرو می آورم و دستانت را می بوسم.
پـــدرم روزت مبــــــــــارک
RE: ناگفته های keyvan....
به یاد دارم 16 سال داشتم، در یکی از کتابهای درسی یکی از دوستان این جمله رو دیدم
زندگی دو نیمه دارد
نیمه اول در انتظار نیمه دوم و نیمه دوم در حسرت نیمه اول
معنی این جمله برایم مشخص بود؛ اما درک نمیکردم، خوب به یاد دارم چه عجله ای برای بزرگ شدن داشتم
با وجود اینکه سن و سال زیادی ندارم، و فقط 10 سال از خواندن آن متن میگذرد،اما واقعا" در حسرت کودکی و نوجوانی هستم، گاهی وقتها که به یاد کودکی و نوجوانی خود می افتم، یا اینکه دلم برای آن دوران تنگ میشود. حس دردناک عجیبی دارم و وقتی می فهمم که هیچ راه برگشتی نیست، به یاد این جمله می افتم
زندگي نقاشي با مداد است، اما بدون پاک کن