نوشته اصلی توسط shad
سلام .... خیلی روزها اومدم و با در بسته این تالار روبه رو شدم! شاید خدا میخواست این طور باشه، میخواست منو امتحان کنه که ببینه بدون تقلب چی کار می کنم!
بچه ها من ازدواج کردم، خیلی ها از شنیدن خبر ازدواج من خوشحال شدن، اما من چیزی از اون روز یادم نیست... هیچی!!
الان چند هفته ای می گذره، من فراری بودم یادتونه؟ اما الان دیگه هیچ راه فراری نیست، فکر می کنم دارم کم کم از سنگ میشم، البته بد نیست، چون کمتر ناراحت میشم، وقتی پدرم فوت کرد شوکه بودم و هنوز هم شوکه هستم، هنوز نتونستم به خاطر رفتن پدرم گریه کنم... نمیدونم چطوری تنهایی مادرم رو پر کنم، نمیدونم چطوری بهش سر بزنم آخه من توی این خونه زندانی شدم........ دوست دارم فریاد بزنم، کاش این صبر لعنتی دست از سر من بر می داشت، کاش موقع حرف زدن و فریاد زدن فراموشی نمی گرفتم.. آره فراموش می کنم میخوام از چی حرف بزنم، به خاطر چی می خواستم فریاد بزنم، بعد کم کم شروع به مردن می کنم.. آره خودم هم تعجب می کنم، من اون کسی نیستم که بودم، از خدا شاکی نیستم، حتی از همسرم، فقط منتظرم مثل کسی که منتظره یه معجزه نشسته باشه.. مثل کسی که تا آخرین نفس تلاش میکنه تا حتی بعد از مرگش نتیجه تلاشش رو ببینه... میترسم، میترسم از روزی که از همسرم متنفر بشم، که نتونم وجودشو کنارم تحمل کنم.. برای چی انقدر تلاش می کنم؟؟؟ ...............
:72: