مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
نمایش نسخه قابل چاپ
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم ، نرميدم
من که شبها ره تقوا زده ام با دف و چنگ
ناگهان سر به ره آرم چه حکایت باشد
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند
پیر ما هر چه کند عین ولایت باشد
درین سرای بیکسی، کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمیزند
نشستهام در انتظار این غبار بیسوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
گذر گهیست پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمیزند
دل خراب من دگر خرابتر نمیشود
که خنجر غمت ازین خرابتر نمیزند!
چه چشم پاسخاست ازین دریچههای بستهات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمیزند!
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند
دلي داريم و دلداري نداريم
سري داريم و ساماني نداريم
دارم از زلف سياهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بي سر و سامان که نپرس
کس به اميد وفا ترک دل و دين نکناد
که چنانم من از کرده پشيمان که مپرس
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد که پاسخ گفتن ودیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند که ره تاریک و لغزان است
و گر دست محبت سوی کسی بیازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
تامعطرکنم از لطف نسیم تو مشام شمه ای ازنفحات نفس یار بیار
رسید باد صبا غنچه در وفاداری
ز خود برون شد و بر تن درید پیراهن
نه دل ز طره خم بر خمت توان بر كند
نه شام تيره هجران ز پي سحر دارد