تنها يك مشاور خوب و متخصص مي تونه مشكل شما رو حل كنه. مشاوره حضوري خيلي بهتر نتيجه مي ده.
نمایش نسخه قابل چاپ
تنها يك مشاور خوب و متخصص مي تونه مشكل شما رو حل كنه. مشاوره حضوري خيلي بهتر نتيجه مي ده.
باز هم دعوایمان شد....
چند روزی بود با هم مشکلی نداشتیم، اما شوهرم خیلی عوض شده بود. اوایل کمی در کار منزل کمکم می کرد، من هم گفته بودم که من در هزینه ها کمکت می کنم، تو هم در کار منزل. اما بعد از آخرین دعوایمان دیگر هیچ کاری نمی کند. همسرم شبها بعد از ساعت 10 شب می آید و ما فرصت زیادی برای حرف زدن نداریم و من هم صبحها زودتر از او می روم...
دیروز ساعت 7 شب از سرکار رسیدم، واقعا خسته بودم، دیدم باز هم هیچ کمکی نکرده، واقعا توان کار کردن هم نداشتم و فکر اینکه چرا شوهرم درک[/color][/b] نمی کند که من هم خسته می شوم، نمی توانم بدون هیچ کمکی هم کار بیرون را انجام دهم و هم کار منزل!
تصمیم گرفتم به محل کارش زنگ بزنم و اگر فرصت داشت و مایل بود، کمی با هم صحبت کنیم؛ خودش گفت که بگو ولی تا دهانم را باز کردم، سریع موضع گرفت، سرتاپای مرا پر از ایراد کرد، جالب است وقتی من از گذشته انتقاد می کنم، می گوید؛ گذشته، گذشته است ولی خودش مدام حرفهای گذشته را پیش می کشد............
خسته شدم،
چگونه باید مشکلم را حل کنم، اصلا بلد نیستم خواسته هایم را با او مطرح کنم:47:
سلام دوستان
بعد از یک ماه دوباره روز از نو و روزی از نو
خواهش می کنم راهنماییم کنید که آیا باید جدا شوم؟!
بعد از آخرین دعوایمان 2 مرتبه پیش یک مشاور رفتم، چیز زیادی بهم نگفت، فقط یک کتاب داد به نام "ارتباط بدون خشونت" که در حال خواندن کتاب هستم.
اما دوستان اینبار کاملا مصمم شدم که ما به درد هم نمی خوریم، ولی وقتی به جدایی فکر می کنم راستش تنم می لرزد.
داستان دیشب را برایتان تعریف می کنم، خواهش می کنم خودتان را جای من بگذارید و بهم پاسخ دهید.
منزلی که الان من و شوهرم زندگی می کنیم، قبلا دست مستاجر من بود که بعد از 2 سال با زور دعوا از منزلم بلند شدند تا من و شوهرم آنجا ساکن شویم. راستش اگر بدقولی آنها نبود، قصد من این بود که به بهانه مستاجر، تامین منزل را فعلا و تا شوهرم را کاملا نشناخته ام از او بخواهم. ولی با برنامه ای که آنها پیاده کردند، نشد. الان مستاجر من با پدر شوهر و مادر شوهرش در واحد دیگری از مجتمع ما زندگی می کنند. بارها و بارها شوهرم حرفهای بی ارزش آنها را در دعواهایمان تحویل من داد.
دیروز وقتی خسته از سرکار برگشتم، بچه یکساله مستاجرم جلوی در منزلشان مدام سلام سلام می گفت و من هم از آنجاییکه خواهان هیچ ارتباطی با آنها نیستم، هر وقت می بینمشان، سرم را پایین می اندازم و رد می شوم. اینبار هم همین کار را کردم وقتی رد شدم، مادرش آمد و به بچه اش گفت: "مامان جان هر وقت آدم دیدی سلام کن." تازه فهمیدم که آن بچه با من بوده و مادرش با این وقاحت و در راه پله ساختمان بلند بلند به من گفته که آدم نیستم. از شدت عصبانیت داشتم منفجر می شدم، نمی دانستم چکار کنم، صلاح ندیدم دهن به دهن آنها شوم، چیزی نگفتم و رفتم. اما هم نمی توانستم این توهین را تحمل کنم و هم نمی خواستم تکرار شود. لذا زنگ زدم تا با شوهرم مشورت کنم.
ابتدا شوهرم حق را به من داد و گفت مریض دارم و بعد صحبت می کنیم. اما در کمال ناباوری حق را به آن زن داد و گفت تو باید جواب سلام بچه اش را می دادی. در نهایت قرار شد که راجع به این موضوع همسرم (خودش اینرا خواست) با مدیر ساختمان صحبت کند.
چند مدتی است وقتی عصبی می شوم، جسما هم دچار ناراحتی می شوم. با این حال برای همسرم شام آماده کردم و زنگ زدم که سر راهت نان باگت بگیر. با کمال ناباوری دیدم که می گوید من رفته ام منزل مادرم و شام هم اینجا می خورم!!!!!!!!!!
انگار نه انگار که زنش آدم است و منتظرش است،بعد از یک روز کاری سخت برایش زحمت کشیده و تدارک شام دیده بودم و هم اینکه به او اعتماد کرده که مقابل توهینی که به شده، حامیم باشد!
پشت تلفن عصبانی شدم (فشار آن روز را تصور کنید)، حالا شوهر من که حمایت مستاجرم را کرده و می گفت در مقابل توهینش چیزی نگو، وقتی که من فقط به کارش اعتراض کردم و نه توهین، منفجر شد و در منزل مادرش و نزد خانواده اش سر من داد کشید.
منزل هم که آمد، من در اتاق را بسته بودم و خوابیده بودم، خودش آمد در اتاق و سر حرف را باز کرد و نهایت با صدای بلند داد می زد که؛ تو بیخود کردی دل بچه را شکستی و باید جواب سلامش را می دادی.
خودتان را جای من بگذارید، می توانید تصور کنید که چه حالی داشتم، توقع حمایت شوهرم را داشتم، اما خردم کرد، شخصیتم را له کرد.
دیشب رفتم اتاق و در را بستم وگرنه نزدیک بود که دو مرتبه دست رویم بلند کند.
به من بگویید چه کار کنم؟ بهتر نیست این زندگی را تمام کنم و کمتر از این له شوم؟
خسته شدم، هیچ امیدی به آینده ندارم.
سلام mohat عزیز
خانومی یکم به اعصابت مسلط باش عزیزم اینکه اون بچه سلام کردو شما جواب ندادی کاره درستی نبوده ولی مادرش حق نداشته به تو توهین کنه و در برابر همچین آدمایی باید سکوت کرد اگه بخوای دهن به دهنش بشی پس شخصیتت با اون چه فرقی می کنه همین که در برابر توهینش سکوت کردی شخصیت خودتو نشون دادی نیازی هم نبود که با همسرت مشورت کنی به کاری که کردی اعتقاد داشته باش اگه اون لحظه تشخیص دادی که نباید دهن به دهنش بزاری دیگه دلیلی نداشت بیایی و به همسرت بگی باید به خودت بگی کاری که من کردم بهترین کار بوده وقتی ازش می پرسی یعنی اینکه به عملکرده خودت شک داری اونم از این نقطه ضعف استفاده می کنه
عزیزه دلم مردی که کنار آدم زندگی می کنه خیلی برای آدم با ارزشه ولی اگه بخوای در مورده کوچکترین چیزها هم ازش نظر بخوای باعث می شه فکر کنه که شما شخصیت ضعیفی داری
آقایون از زن هایی که اعتماد به نفس ندارن زیاد خوششون نمی یاد یا اینکه از این خصلت سو استفاده می کنن
طلاق راحت ترین راه حل برای حل مشکلاته چرا آخرین راه و راحت ترین راه و داری انتخاب می کنی
یکم رو خودت کار کن بهانه دستش نده که بخواد بهت بی احترامی کنه
مثلا اگه همین قضیه رو به همسرت نمی گفتی اونم بهت بی احترامی نمی کرد اگرم بعدا به گوشش می رسید خیلی راحت باید می گفتی من مثل همسایه دنبال حرفای خاله زنکی نیستم اینجوری همسرت دیگه نمی تونست حرفی بزنه
mohat جان به همسرت احترام بزار و ازش احترام بخواه اگه بلد نیست با رفتارت بهش آموزش بده و کاری کن شخصیتت رو باور کنه
می دونی bloom جان
در همین تالار، خیلس ها بهم گفتند مردها دوست دارند که زنشون تکیه گاهشون باشه. اگر من ازش خواستم که ازم دفاع کنه، خواستم این حس بهش دست بده که من به کمک اون نیاز دارم.
اگه راهش اشتباه بوده، بخاطر اینه که من می خوام بخاطر حفظ زندگیم فیلم بازی کنم، چون در واقع اصلا بهش احتیاج ندارم.
اما مشکل من با همسرم اینه که:
- حالا به هر دلیلی من با کسی مشکل پیدا کردم، چرا وقتی نمی تونه ازم حمایت کنه، بلند داد می زنه و حمایتش رو از طرف دیگر قضیه اعلام می کنه طوری که اون بشنوه؟! به چنین شخصی چطور میشه اعتماد کرد؟!
- چرا من رو منتظر تو خونه می گذاره و شام رو جای دیگه می مونه؟! (اولین پست این تاپیک راجع به این بود که منزل دوستش مانده بود و حالا مادرش)
- الان 6 ماهه زندگی مستقل زو شروع کردیم، بیشتر از 3 ماهش باهم قهر بودیم.
- چرا به خودش حق می ده که رو من دست بلند کنه و توهین کنه؟!
- همسرم خودشو سرپرست خانوادش می دونه و در برابر تامین اونها بیشتر احساس مسئولیت می کنه.
- تا الان حتی یک مسافرت هم منو نبرده و اگه من هزینه مسافرت رو بخوام بده یه جوری دعوا درست می کنه!
- به پدر و مادرم که یک دنیا بهش احترام می گذارن، به بهانه اینکه من پرونده روانی دارم، احترام نمی گذاره.
bloom جان این چندمین باری که تصمیم به طلاق گرفتم و دوباره منصرف شدم. آخه با این روشهایی که من پیش گرفتم، جواب نمی گیرم.
چطور بهش بفهمونم که اگه زیاده روی کنه زنش رو از دست می ده و اگه براش مهم نیست خوب بهتر که همه چی زودتر تموم شه...
سلام مهات عزیز!
خوبی؟
کاش از اون دفعه ای که میدیدم داری برای زندگیت تلاش میکنی تا حالا خبرای خوبتری اینجا شنیده بودم.
میبینم که هنوز داری همون راههای قبلی را در پیش میگیری و همونقدر مدعی (ببخشید بازم رک میگم)ولی من یه توصیه ای بهت میکنم.اگه از مشاوری که داری کمک میگیری چیزی به زندگیت کمکی نمی کنه عوضش کن .بایه مشاور مرد یا زن هر کدوم که راحتتری ولی من میگم با یه مرد صحبت کنی خیلی بهتره چون اونطوری بهتر پی به احساس شوهرت میبری و برای بهبود روشهائی که برای روابطت باهاش داری کمک بیشتری بهت میکنه!واما از حرفهائی که تو آخرین تاپیکت زده بودی!
عزیزم شما بسیار خشمگین /عصبانی و حساس شدی و به خاطر این ارتباط ناخوشایندی که با شوهرت پیش آوردی اصلا تحمل رفتار بقیه رو هم نداری و باید باور کنی که آدم بخیل و حسود و مداخله جو و اعصاب خورد کن هم تا دلت بخواهد تو این دنیا زیاده که بخواهد از مشکلاتی که شما با شوهرت داری سوئ استفاده بکنه!
پس بهتره آروم بگیری و به این واقعیت ایمان بیاری که تا دل شوهرتو به راه نیاری و به واقعیت احساس و گفته هات ایمان نیاورده حرف هر کسی را برعلیهت قبول میکنه برای اینکه مثلا جلوی حرفهائی که بهش زدی و منتهائی که به سرش میگذاری کم نیاورده باشه!(البته این از طرز فکر اشباهیه که محصول 6 ماه زندگی مشترک و 3 ماه اختلافی که دارین).اینم حرفهائی که تو تاپیکت گفته بودی:
"اگه راهش اشتباه بوده، بخاطر اینه که من می خوام بخاطر حفظ زندگیم فیلم بازی کنم، چون در واقع اصلا بهش احتیاج ندارم."
این اشتباه محضه چون اگر برای دوام و بقای یک زندگی ساخته شده به شریک زندگیمون احتیاج نداریم پس به کی احتیاج داریم!؟!
"اما مشکل من با همسرم اینه که:
- حالا به هر دلیلی من با کسی مشکل پیدا کردم، چرا وقتی نمی تونه ازم حمایت کنه، بلند داد می زنه و حمایتش رو از طرف دیگر قضیه اعلام می کنه طوری که اون بشنوه؟! به چنین شخصی چطور میشه اعتماد کرد؟!"
برای اینکه تویه بازی یا یه دعوا تنها نمونیم باید شریک بازیمون رو طرفمون و کنارمون نگه داریم/ نه با دعوا و زور بلکه از روی دوستی.اونطوری به موقع به دادمون میرسه و مدافعمون از آب در میاد!
"- چرا من رو منتظر تو خونه می گذاره و شام رو جای دیگه می مونه؟! (اولین پست این تاپیک راجع به این بود که منزل دوستش مانده بود و حالا مادرش)"
حالا به این گفته ایمان میاریم که راست گفتن :صبحانه رو تنها بخور /که تا می تونی بخوری!/ناهار رو با دوستانت بخور:که شما فکر نمی کنم وقت این کارو پیدا کنید پس توصیه میکنم به ناهار روزای جمعه بیشتر اهمیت بدین!
وشامو با دشمنت بخور=نتیجه اخلاقی قضیه /دشمنی که باهاش شام میخوره شما نیستین(شوخی کردم)شما هنوز با هم دوستین!
"- الان 6 ماهه زندگی مستقل زو شروع کردیم، بیشتر از 3 ماهش باهم قهر بودیم.
- چرا به خودش حق می ده که رو من دست بلند کنه و توهین کنه؟!
- همسرم خودشو سرپرست خانوادش می دونه و در برابر تامین اونها بیشتر احساس مسئولیت می کنه."
اینها همه نشاندهنده اینکه اون حمایت و پایگاهی رو که همسرتون از زندگی مشترک باید پیدا میکرده در خونه و پیش شما نیافته و اینیکی رو خیلی جدی میگم خطرناکه/چون به جای اینکه به فکر زندگی مشترکش باشه انگار زورکی بار یه تعهد رو به دوش میکشه و بدون اینکه پای کس دیگه ای در میان باشه از شما بیزار شده.پس باید روی روشهاتون تجدید نظر کنید.تاکید میکنم حل مسئله /نیازی نیست صورت مسئله رو حذف کنید.
"- تا الان حتی یک مسافرت هم منو نبرده و اگه من هزینه مسافرت رو بخوام بده یه جوری دعوا درست می کنه!"
این بازم راه اشتباهیه که شما در پیش گرفتین .مسئولیت تهیه همه چیز و امکانات رفاهی بخصوص بعد از ازدواج با مرده و حتی پیشنهاد دادن راهی برای کم کردن فشار مالی از ایشون به طور خود خواسته از طرف شما به نوعی توهین به ایشون محسوب میشه/میشه فریاد اینکه :شما به من هیچ احتیاجی ندارید.اگه ز طرف خودشون و به طرز درستی مطرح شد میشه باکمال میل بپذیرین!
"- به پدر و مادرم که یک دنیا بهش احترام می گذارن، به بهانه اینکه من پرونده روانی دارم، احترام نمی گذاره."
احترام باید متقابل و دوطرفه باشه و اگه پدر و مادر شما به کسی که یه همچین رابطه ای با شما داره احترام زیاد از حد قائل بشن برای ایشون به نوعی اعتراف به ضعف محسوب میشه و باید خود شما جلوشو بگیرید. مسائل زندگی شما به کس دیگه ای مربوط نمیشه !
بازم توصیه میکنم صبر کنید و روی رفتاری که خودتون دارین تجدید نظر کنید و اگه با پدر ومادر یه بچه ای مشکل دارین به روی بچه 1 ساله شون نیارین .اینطوری مشخص میشه شما با همه مشکل ندارین.روی رفتاراتون و تعادل رفتاری و آرامشی که دارین بیشتر کار کنید. صعه صدر خودتون را بالا ببرید .حتما موفق میشین!
نیلوفر جان خیلی برای من وقت گذاشتی، ممنونم!
در مورد مستاجر قبلی ام، یک نکته برایم مسجل است و آن اینکه؛ من نمی خواهم و نباید با این خانواده ارتباط داشته باشم، چون اصلا به صلاح زندگی ام نیست، حالا اگر شده با جواب سلام ندادن به یک بچه معصوم! از طرفی بی حرمتی ایشان نباید ادامه پیدا کند و متاسفانه شوهرم فرصت اینکار را به او داد. البته نمی خواهم پیدا کردن راه حل برای مشکل من و شوهرم به مشکل با مستاجر قبلی ام بیانجامد، فقط همین قدر بگویم، آنها حتی با بهتان سعی داشتند مانع ازدواج من شوند تا مجبور نباشند خانه را تخلیه کنند!!نقل قول:
نوشته اصلی توسط niloofar 25
برگردیم به موضوع اصلی؛
متاسفانه در مورد نحوه برخورد با شوهرم به یک نکته رسیدم که اصلا دوست ندارم و آزارم می دهد: ایشان چندین مرتبه در گذشته در هنگام دعوا به ظاهر من انتقاد کرد و من بابت این موضوع ناراحت می شدم، یکبار که دوباره به زبان آورد من هم ایرادهای ظاهر او را برایش گفتم، جالب است که دیگر تا الان از ظاهر من ایراد نگرفته و بطور غیر مستقیم می خواهد خودش را خوش سیما نزدم جلوه دهد.
چندین بار بهم فحاشی کرد و من هیچ نگفتم و بعد از دعوا اعتراض کردم و هر بار یا توجیه می کرد یا عذر خواهی ولی دوباره تکرار می کرد. اینبار که شروع به فحاشی کرد، هرچه گفت من هم همان را به او گفتم تا سرانجام ساکت شد.
از ترس اینکه دوباره دست رویم بلند نکند، در اتاق را قفل کرده بودم، پشت در با صدای بلند از خانم مستاجر دفاع می کرد و می گفت نگذار صدایم را همسایه ها بشنوند، آخر مجبور شدم من هم حرفهای زشتی به زبان بیاورم تا او از ترس شنیده شدن صدای من بس کند.
متاسفانه شوهر من اینگونه است، اگر در مقابلش کوتاه بیایی و نجابت کنی بدتر می کند و من بر خلاف میلم باید رفتاری انجام دهم که اصلا دوست ندارم. الان حس بدی دارم، هم از خودم بدم می آید هم از شوهرم. نمی دانم با گذشت زمان و ادامه این رویه تبدیل به چه موجودی می شوم!!!
بارها به شوهرم گفته ام در بسته حرمت دارد، وقتی در را بسته ام نیا تو، بگذار به حال خودم باشم! آنشب هم وقتی موضع شوهرم را در قبال موضوع پیش آمده دیدم، رفتم و در اتاق را بستم تا با خودم خلوت کنم، می دانستم هر صحبتی آن شب به دعوا ختم می شود، اما شوهرم رعایت نکرد.
من آنشب از همه وقایع عصبانی بودم، نمی توانستم بر عصبانیتم غلبه کنم، اما او حتی نخواست تنهایم بگذارد!
دلم می سوزد شوهر من چقدر راحت توانست با آن خانم همدلی کند و علت رفتارش را ریشه یابی و توجیه کند، اما من که همسرش هستم را هرگز درک نکرده است! بهتر بود زنی در آن سطح می گرفت، چون بخوبی درکش می کرد!
نیلوفر عزیز مشکل حتی خطرناکتر هم هست، چون من هم از همسرم بیزار شده ام.نقل قول:
نوشته اصلی توسط niloofar 25
واقعا هیچ انگیزه ای برای ادامه این زندگی ندارم.
با این روند، هر روز بیشتر از هم دور می شویم. فکر می کنم اگر این زندگی بخواهد تداوم پیدا کند، حتما یکی باید خود را قربانی کند. اما آیا خارج از این زندگی، زندگی دیگری نیست که می بایست قربانی شدن را برگزید؟!
سلام mohatعزیز
خانومی اینکه از شوهرت بیزار شدی فقط برای اینه که چند وقت پشت سر هم بحث و قهر و دعوا داشتین طبیعیه که بعد از یه مدتی همچین حسی پیدا کنی
ببین mohat جان همه ی کسایی که زندگی می کنن اویل ازدواج به مشکلات زیادی رو به رو می شن چون تا بیان به فرهنگ همو شخصیت و رو حیات هم آشنا بشن طول می کشه
باید ببینی کی بی حوصله است کاریش نداشته باشه یا حتی اگه می بینی بی حال و حوصله است و دنبال بهانه است بهانه دستش ندی و هرچی می گه بگی باشه تو راست می گه تا یکم آروم بشه وقتی که آروم شد
تو مواقعی که می دونی حرفت رو می خونه آروم باهاش صحبت کنی و یادت باشه این صحبت هم نباید مثله سرزنش باشه چون ممکنه دوباره از کوره در بره
سعی کن این حسی که نسبت به شوهرت پیدا کردی تو خودت رشد ندی اگه قرار باشه تو ناجی این زندگی باشی اول باید ذهنت رو نسبت به همه ی چیزای بد پاک کنی و تحملت رو بیشتر کنی و انقدر محیط خونه رو گرم بکنب که اون هیچ جای دنیا رو به خونه ترجیح نده شاید اوایل متوجه نشه ولی به مرور می فهمه که تغیراتی ایجاد شده و سعی می کنه خودشو تغییر بده
الان 6 روز از آخرین دعوایمان می گذرد، عصبانیتم فروکش کرده اما هنوز هم نمی توانم شوهرم را ببخشم!
هنوز این نکته برایم مبهم است که چطور همسرم اینقدر راحت آن خانم را درک کرد و رفتارش را توجیه کرد و در نهایت بلند بلند از او دفاع کرد. اما نخواست و نتوانست من را درک کند و با من همدلی کند!
اعتمادم به شوهرم کاملا سلب شده است. مگر می شود روی حمایت چنین آدمی که در کوچکترین اختلافی از طرف مقابل و آن هم به این نحو جانبداری می کند، سرمایه گذاری کرد؟!
برنامه های زیادی دارم(شاید هم داشتم) و می خواستم یک شراکت مالی داشته باشیم ولی به هیچ وجه به همسرم اعتماد ندارم و این موقعیت پیش آمده را هردو از دست خواهیم داد!
دیشب ساعت 11:30 شب خانه آمد و ساعت 12:30 بود که با صدای آرام با کسی صحبت می کرد! چقدر احساس انزجار ازش می کنم، انگار به اندازه ستاره های آسمان از هم فاصله داریم!!
به خاطر می آورم که در گذشته در جایی مشغول به کار شدم که خصوصیات رفتاری من کاملا با سایر پرسنل آنجا در تضاد بود. محیط کاملا برایم تنگ شده بود و به شدت در فشار روحی بودم، هر روز بحث، هرروز دعوا.... مدیر آن قسمت که فردی پرتجربه بود، بارها ازم خواست که از آنجا بروم و در جایی دیگر مشغول شوم. می گفت اینجا با روحیات تو سازگار نیست و پیشرفت و ترقی را در جایی دیگر جستجو کن. و من مدتها مقاومت می کردم و بر این باور بودم که نباید تسلیم شد و باید شرایط را مطابق میل درآورد! اما سرانجام تسلیم شدم و تصمیم به جابجایی گرفتم. و تازه در آن محیط جدید بود که لذت کار را فهمیدم...
از زمانی که با شوهرم اختلاف پیدا کردم، همیشه یادآوری این خاطره آزارم می دهد که نکند ما نیز آرامش و لذت زندگی مشترک را باید با کس دیگری تجربه کنیم! باید بگذاریم و بگذریم!
mohat جان سلام
بهتری خانومی ؟؟ آرومتر شدی؟؟