-
RE: خودم خودمو گم کردم
من روز دوشنبه پیش مشاور(خانم اسماعیلی)بودم و از اون روز دارم فکر می کنم.از همه قدرت هایی که به دست اوردم گفتم از حس استقلالی که به من میدن و ازم صلب میکنن اخر حرفام فقط یه چیز بهم گفتن"هر چیزی که ساختی قابله ستایشه ولی این ها از یه جایی احتیاج به پرورش داشته شاید از نظر مادی نزاشتی پدرت چندان تامینت کنه ولی باهات برخوردی کرده که خودت این کارو کردی"بعد گفتن برو فکراتو کتمل روی این حرفام بکن این چند روزی که فکر کردم
منو توی این جامعه هیچ کس بدونه خانواده نمیخواد.این عکس العمل های پدرم ناخود اگاه و از روی حس پدریه(سه شنبه توی ماشین بودیم شروع کرد از این صحبت کردن که من به تو محیط پرواز دادم تا تو پرواز کردی و توی این سن این قدرت ها رو داری من بهش گفتم تو پدرمی و عزیزه منی و درکت میکنم و فکرمیکنم از حس پدریت داری لذت میبری ولی این برخوردتم من بهت میگم چون ممکنه خودت متوجه نشی کها ین ازادی رومیدی و چون من دختر کوچولو بابام و تو از اذیت شدنه من میترسی و سعی میکنی راه من رو به ترفندی راه خودت بکنی شاید ناخوداکاهه و خودتم متوجه نیستی مدام وسط حرفم میپرید منم به جای عصبانی شدن این دفعه ارام گفتم میدونی این کارت یعنی این که حرف گوینده برات مهم نیست و نمیخوای گوش کنی که دیگه وسط حرفم نپرید اخو هم که میخواست جواب بده گفت نه اینطور نیست من فقط نظرمو قطعا بهت میگم خودت میدونی همون جا پشت فرمون بودمگفتم از کیفم کاغذ خودکار در بیاره و همین جملشو بنویسه بعد خودش کفت این قطعا که توی جملم هست فکر کنم ازارت میده که منم گفتم پس لطفا به کارات بهتر فکر کن چون من توی مرحله بزرگی از زندگیمم).من سعی کردم این رفتارخانوادمو هضم کنم و گذشته رو با این دلیل که به هر حال اون رفتارهاشون بوده که منوبه اینجا رسونده توجیه کنم....و اینکه شاید گویش بدی داشتم ولی من با تمام حسی که پدرم چه داشتم و چه دارم اجازه نه به خودم میدم حرمتشو بشکونم و نه به کسی این اجازه رو میدم و تمام خصومت بین ما دلیل بر بدیه پدر من نیست شاید در پدری و بخاطر حسه پدری کارایی که کرده خوشایند من نبوده ولی اونم انسانه.......حالا مشکلم رو یه جور دیگه میگم و از شما میخوام کمکم کنید
حالا من دیدم رو نسبت به خانوادم اصلاح کردم چه طور میتونم امادش کنم برای بیان انتخابی که برای ازدواج کردم........و اینکه بخاطر حالت عصبی و پریشونی که پیدا کرده بودم رابطم با طرف مقابلم خیلی سرد شده و حتی اون تولدمو فراموش کرد و بخاطر مسکلات کاری که پیدی کرده مدام در سفره و اون طور که بودیم نیستیم.توی دلم خالی شده ولی نمیخوام از این راه که به هزار زحمت ساختم کنار بکشم ولی یک راه احتیاج دارم برای سامان دادن به همه چیز و عملی کردن هدف(ازدواج).....نگید عجله نکن چون تازه خانوادمو ارومکردم هی این طرف میگیرم اون طرف ول میشه اون یکی میگیرم اون طرف ول میشه دیگه گیجم میخوام یه راه واحد داشته باشم.....
-
RE: خودم خودمو گم کردم
سارای عزیز، خیلی خوشحال شدم که داری به صورت جدی روی ارتباطت با خانواده ات کار می کنی، اما فکر نکن که الان همه چیز تموم شده اس، باز هم صبر کن و سعی کن به بهترین شکل این ارتباط رو برقرار کنی، طوری که پدرت به تصمیمت اعتماد داشته باشه، بهت فرصت بده تا خودت رو نشون بدی.
عزیزم تولدت چطور گذشت؟ امیدوارم امسال شروع سالهای پربار و خوب زندگیت باشه عزیزم:72:
دوست شما از مشکلاتی که شما با خانواده ات داری با خبرن؟ تا چه حد در جریان زندگیت هست؟
-
RE: خودم خودمو گم کردم
اختلافات رو نمیدونه ولی یکبار هم فهمید پدرم باهاش مخالفه رابطرو قطع کرد و از ایران یه مدتی رفت....غیر از این هیچ چیز از اختلافا و گذشته نمیدونه....بقیه موارد زندگیهم با هم بودیم که کامل در جریان بود
شب تولدم که عید بود همه خانوادگی دور هم جمع شدیم که خودش 30نفریم و جشن گرفتیم شبش تا صبح خوابم نمیبرد اینقدر فکر کردم و گریه که صبح چشام همش پف بود اونقدر خوابم نبرده بود که صدای اذانم شنیدم اینقدر با خدای خودم حرف زدممممممم.صبح هم که پاشدم رفتم سر خاک پدربزرگم اون جا هم دل سیر گریه کردم نزدیکای غروب هم رفتم تنهایی بام تهران پیاده روی اینقدر فکرا تو سرمه که دیگه سر درد میگیرم.....شب هم یکی از دوستای صمیمیم که از صبح حتی تبریک نگفته بود زنگ زد که من به مامانم گفتم به توام امروز ولی با دوست پسرم فشم بودیم میام دنبالت با هم بریم خونه مامانم شک کرده تا سوار ماشین شدم هم هیچ 5دقیقه بعد تازه گفت تولدت مبارک....من توقعی دیگه از کسی ندارم هر کس مسول رفتار و معاشرت های خودشه و اصلا این کارش رو ندیده گرفتم تازه رفتم خونشون کلی گفتم و خندیدم با مادر و خواهراش و اومدم خونه......این بود تولد من!!!!رضا هم کامل فراموش!!!!!!!!!!!!!!
-
RE: خودم خودمو گم کردم
عزیزم برای اینکه بتونی خانواده ات رو راضی کنی، باید رضا هم بهت کمک کنه، پدر شما حق داره که نگران آینده شما باشه و وقتی احساس کنه که این کشش فقط از سمت شماس و اون آقا هم دنبال زندگی خودشه مشخصه که بیشتر نگران میشه و به همچین فردی اطمینان نخواهد کرد، به نظر من ایشون باید سعی کنن با پدرتون در ارتباط باشن، اینطوری شما هم شناخت بیشتری ازش پیدا میکنی. تا قبل از اینکه ایشون قدمی برندارن شما نمی تونی کاری از پیش ببری و اصلا درست هم نیست که بخوای کاری انجام بدی.
:72:
-
RE: خودم خودمو گم کردم
حرف شما رو قبول دارم اون موقع که قصد همچین کاریبود پدرم کوتاه نمیومد حالا که اون درست شده این طرفی کج شده میدونی شاده عزیز این اواخر میگفت تو چرا همش دنباله دعوایی؟ چرا اینقدر میگی اروم نمیشی؟اگه اینقدر که میگی من عیب دارم تحملم میکنی؟چرا نشاط رو از دست دادی؟و در اخر بعده این همه که گفته فکر میکنم خسته شده منم کاری ندارم من که عاشق پیشش نیستم توی این مدت همین فکرارو کردم ولی دوست داشتم به عنوان اخرین کار یه کاری بکنم شاید از این حالت اومدیم بیرون واگرنه من چندین راه برنامه ریزی کردم1.با رضا و خانواده2.بدون رضا ادامه زندگی3.با رضا ادامه زندگی4.تحصیلات و کار با رضا5.تحصیلات و کار بدون رضا و.......حالا میخوام بین این ها تکلیفم معلوم بشه.از سر در گمی خسته شدم فقط همین...اگر اخرین راه به سمت رضا را پیدی کنم فکر میکنم خیلی چیز ها روشن بشه!!!!!!از همه کمک های شما هم خیلی ممنونم همین که احساس کنم کسی از طرف من هم به قضیه نگاه میکنه خیلی با ارزشه
-
RE: خودم خودمو گم کردم
خیلی گیجو خستم تو رو خدا یه راه حل به من بدید همه چیز به هم ریخته.....دیگه هیچی سر جای اولش نیست
-
RE: خودم خودمو گم کردم
به نام خدا چرا سوال روپیدا نمی کنم فقط جواب ها هست
-
RE: خودم خودمو گم کردم
چرا سوال نیست؟
چرا من که در مورد بچگی ضعف دارم خدا بچه ایی رو جلوی روم بزاره که به خاطر دوری پدرش تب عصبی داره و پایین نمیاد؟
اخه چرا پدر اون رو خدا جلوی راه من گذاشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
RE: خودم خودمو گم کردم
سارای عزیز، چرا هیچی سرجاش نیست؟ راستش خیلی خوشحال شدم که راههای مختلفی رو برای خودت در نظر گرفتی، اینطوری خیلی به موفقیت نزدیکتری، باید سعی کنی یک راه رو انتخاب کنی و براش تلاش کنی، اما مواظب باش درست انتخاب کنی عزیزم
:72:
-
RE: خودم خودمو گم کردم
چرا من که در مورد بچگی ضعف دارم خدا بچه ایی رو جلوی روم بزاره که به خاطر دوری پدرش تب عصبی داره و پایین نمیاد؟
اخه چرا پدر اون رو خدا جلوی راه من گذاشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا اون بچه باید این وسط قربانی باشه؟
چرا من؟من یه راه ثابت توی زندگیم میخوام....بسههههههههههههههه ههههههههههههههههههههههههه ههههههههههههههههههههههههه هههههههههههه