ماندگار جان از شوهرت خبری نشد؟
الان دیگه اوضاع آرومتر شده بهتره با هم صحبت کنید.
نمایش نسخه قابل چاپ
ماندگار جان از شوهرت خبری نشد؟
الان دیگه اوضاع آرومتر شده بهتره با هم صحبت کنید.
ممنون از همه شما دوستاي نازنينم
من اصلا اين موضوع رو كه مادر شوهرم مادر هستند و عمري به پايه پسرش زحمت كشيده تا اونو به اينجا رسونده رو كتمان نمي كنم ، همين طور مادر من ؛ مگه پدر و مادر من منو از سر راه اوردن كه پسر اين مادر بياد و اونو به باد كتك بگيره و هزار بد و بيراه بهش بزنه ، همه حرفه من اينه كه چرا مادر شوهر نازنين من مي خواد با اين حرفها ، همسر منو نسبت به من بدبين كنه ؟! مني كه با صداقت كامل وارد زندگي پسرش شدم و از هيچ چيز دريغ نكردم ، ضمنآ همسرم من باتفاق دوستاشون ديروز تشريف بردن مسافرت ، اينو من از يكي از دوستاش شنيدم . اونم منو به خدا و پيغمبر قسم داده كه يه بار من نگم كه از زبون دوستت اينو شنيدم . ديگه واقعا كلافم كرده . حالا اين منم كه لج مي كنم يا اون ؟
ماندگار جان ناراحت نشو شاید یه این مسافرت نیاز داشته مردا دوست دارن یه زمان هایی تنها باشن فعلا بزار تو خلوت خودش بمونه بزار با خودش کنار بیاد
درسته که با دوستاش رفته ولی مطئن باش برای فرتر از مسائل اطرافش رفته همه چیز درست می شه صبرکن بزار آروم بشه
نه من اين يكي رو تقريباً قبول ندارم قضيه داره جدي ميشه و ماندگار بهتره يه فكر اساسي كني اين كه مادر شوهرت هم داره موش مي دوونه تقصير همسرته كه مادرش رو متوجه موقعيت جديد نكرده و اينكه احترام هر كدوم سر جاي خودشه همسرت رفته مسافرت ... اگر اين مسأله براي من پيش مي اومد و همسرم بهخاطر حفظ زندگي از خونه بيرون مي رفت و بعد كه آروم مي گرفت بر مي گشت راه براي حل اختلاف باز بود اما اين كه اون رفته دنبال تفريح نمي شه زياد خوشبينانه بهش نظر انداخت
بهتره با كسي از فاميل كه هر دوي شما رو خوب مي شناسه و دهنش هم قرصه و بي طرفانه قضاوت مي كنه وارد شور بشي سعي كن اين فرد مادر گرامي تون نباشن چون هم مريض هستند و هم توان درگيري هاي عاطفي رو ندارن به احتمال زياد و هم نمي تونن نسبت به دخترشون بي تفاوت باشن
حالا يه سوال ازت دارم لطفا ً جواب بده
خودت چي فكر مي كني با شناختي كه از همسرت داري فكر مي كني چرا رفته آيا تو براش بي اهميتي (احتمالاً نمي دونه كه تو مي دوني درسته؟) براي تمدد اعصابه ؟ رفيق بازه؟ يا هنوز خامه و بي مسئوليت؟ من منتظر جوابتم دوستان اگر كمي صبر كنيم تا ماندگار جواب بدن شايد بهتر به نتيجه برسيم .
راستي يه چيزي يادم رفت من هم با شوهر م دوست بودم و خانواده اش بي دليل مخالف بودن و زهر هاي زيادي از اين خانواده به دلم تزريق شده اما اونچه مسلمه مادر شوهرم برام اهميتي نداره نه خودش و نه نظراتش من بهش احترام مي ذارم چون ازم بزرگتره همين. يه روزهايي سعي كرده بودم از دختر بهش نزديكتر بشم اما نخواست و حالا اون ممكنه بخواد و از من توجه بيشتري بطلبه اما من ديگه رسيدم به بي تفاوتي و حاظر نيستم براي كسي كه يه زماني آزارم داد بي دليل بيش از حد وقت بذارم . رفت و آمدم محدوده صحبت كردنم محدوده و كلا هيچي هيچي از زندگي ام نمي دونن اين رو يه روزي با ناداني و باه جرم اينكه پسرشون خودش انتخاب كرده بهم آموزش دادن و امروز فقط فاميليم و بس طوري رفتار مي كنم كه آتويي ازم به دست نگيرن و طوري هم برخورد مي كنم كه هميشه رودربايستي ها رو داشته باشن.
من گرم و صميمي ام اما در يه حد مشخص كه اگر آزار دادن منتظر آزار ديدن باشن اما همه اينها با كمك همسرمه .
ماندگار عزيزم سعي كن از همين الان سنگ هاتو وابكني اگر همراهي همسرت نباشه دوام فكري و روحي ات كمه و به زودي مي بري . پس مشكل اصلي تو مادر شوهرت نيست . شوهرته سعي كن اينو درك كني .
حالا قضيه كاملا متفاوت شده . ممكنه شوهر تو به هر كس ديگه اي هم اجازه بده به حريم زندگي اتون تجاوز كنه . منتظر جوالبت هستم.
دلناز جون ، من دختر سبكسر و بي منطقي نيستم ، به خدا حرفي رو هم كه مي زنم كلي مزه مزه اش مي كنم بعد ميزنم، اونوقت مامانش ميگه مار بزنه اون زبونتو .
من هم شاعرم هم نويسنده و هم خطاط ، اينقدر روحيه لطيفي داشتم كه باورتون نميشه ، نمي دونم اين خونواده چي به سر من اوردن كه ديگه هيچ حسي تو وجودم نيست . در مورد رفتن همسرم هم شك ندارم مامانش يكي از عوامل تحريك كننده اش بوده . اينقدر حالم بده كه ناي نوشتنم نيست ... ببخشيدم .. اگه سوالي هست جواب ميدم
همسر من با دو تا از دوستاش فوق العاده رابطه خوبي داره ، كه حتي اونا خودشون تحت عنوان زن دوم شوهرم تلقي مي كنند . وقتي به مادر شوهرم ميگم كه اين دوستاش ديگه شورشو درآوردن هر بار من ميام خونتون ، منو ميذاره و تا 12 شب ميره پيش دوستاش ، ميگه : ببين تو رو خدا دست بردار .. اينقدر به شوهرت گير نده همين قدر كه اونو از من گرفتي ديگه از دوستاش نگيرش پسر دسته گلمو انداختم تو بغلت ، ديگه چي مي خواي ( ببخشيد ، واقعا شرم اوره )
يكي از دلايل رفتنش به مسافرت شايد تمدد اعصاب باشه ، اما دليل دومش دراوردن حرص منه ! ميدونه من با اين جور مسافرتهاش مخالفم و هميشه هم اينو گفتم ! يه مامورت ساده دو ساعته رو نمي ذاره من برم ، (دليلشم متعصب بودنشو طاقت دوري من و نداشتنه ) ، اما خودش حتي بدون يه خبر ميره ! اينبار به خدا تحت هيچ شرايطي كوتاه نميام ، خيلي از دستش عصبي ام ..
رابطه ی دوستای شوهرت با خودت خوبه؟
منظورم اینه که میتونی ازشون کمک بگیری که غیر مستقیم با همسرت حرف بزنن و اونو متوجه خواسته ی تو کنن
سلام ماندگار جان. من حرفهاي دلناز رو قبول دارم. من زندگي ام مثل دلناز بوده. منم مي گم تقصير از خود همسرت هست. كاملاً منطقي با هم صحبت كنيد. تا همسرت نخواد هيچي درست نمي شه.
نه عزيزم ، شوهر به ظاهر متعصب من اين اجازه رو نميده ، و هميشه مجاز بودم فقط در حد يك احوالپرسي خيلي ساده و كوتاه و اگه حس كنه كه احوالپرسيمون داره طولاني ميشه و اگه بفهمه به قوله معروف ديگه اون ميدونه و من ... در ضمن نمي خوام دوستاش از اين اتفاقات بويي ببرند ، اينقدر كه خودشو جلويه همه خوب و معصوم جلوه دادن كه ديگه كسي حرف منو باور نمي كنه !!!!!