RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام!
ديشب يه جائي بودم كه مجبور بودم با اون موجودات كاملا منفي تو يه مكان باشم (يه عروسي!).باور نمي كنيد دوستان از خيلي وقت كه چه عرض كنم تو اين يك هفته اينقدر موج منفي بارون شدم كه احساس ميكنم مثل كوير خشكي شدم كه ديكه هيچ نشونه اي رو دريافت نمي كنم .اين يه هفته به خاطر فعاليتهام تو هلال احمر و ... مشغوليتم بيشتر بود ويه موقيعيتي هم پيش اومد تا براي كار تا فرمانداري و ... يه سري بزنم.كاري كه جور نشد ولي در عوض كلي اطلاعات بدست آورديم.:311:هر چي بيشتر بيرون ميموندم وهر چي بيشتر فعاليت ميكردم( تو اون فضاي مسموم شهر) براي رهائي و اينكه يه راهي باز كنم بيشتر بانك احساسم رو حك ميكردن و انرژيم تخيله وبهم فشار رواني وارد ميشد. هر جائي كه ميرم انگار روح خبيث اين مادر نما و اونا همراهمه و انگار همش ميخوان افكار و حرفا و خواسته هاي خودشونو به ديگران تلقين كنن تا من از زبون بيقيه بشنوم و به نا اميدي بيفتم و فكر كنم بايد برگردم تو قبرم(تختم !)ومنتظر مرگم باشم.حتي اگه نخوام كسي رو ببينم يه جوري سر راهم قرارش ميدن كهدوباره مثلا به دردسر بيفتم!
جالبه كه خودشون هم بعد (از زبون پدرو مادرم!ميشنوم) كه تو چرا همش تو خونه اي و تو اتاقتي و همش خوابيدي (از دستشون خواب شب و آرامش روزم گرفته شده).ميدونم تصورش بر اتون مشكله ولي فقط فكر كنيد يه شيطون نا اميد يه افسرده روانپريش رواني يه جفت آدم اسير هواي نفس كه اينقدر فاسد شدن كه خودشونم ديگه نمي دونن دارن چيكار ميكنن و چه ضربه هائي با افكار واعمال و حرفاشون به بقيه وارد ميكنند دورو برت باشن به به خودشون اجازه تصميم گيري درباره سرنوشت محتومت رو بدن و هيچ راهي هم برات باز نشه مگر اينكه اونا....:300: (نمونه اش همين ديشب :چون داشتيم با سرعت مي رفتيم و اونا اونجا بود!مثل يه موجود مسخ شده داشت رانندگي ميكرد پدرم و مادر نما هم طبق معمول كنار دستش نشسته بود و از طرف چون خيلي بازيگر ماهري شده نمي خواست بگه تندتر برو و كم مونده بود يا يه بچه تصادف كنيم !براي پدرم اصلا مهم نبود:163:(همونطور كه بازي با زندگي من اصلا ديگه باش مهم نيست وهمه اونائي كه ميخواستن مارو به شكست برسونن از همين حالتش داشتن استفاده ميكردن مثل يه معتاد الكلي رفتار ميكنه كه شراب مغزشو به طور كي از بين برده باشه و گيرنده هاي انساني و احسايش يا به طور كل فعال نميشه يا خيلي دير...:160:)ازشون ميترسم ديگه!
مادرم(احساس ميكنم روح خبيث و عقده اي اون عمه ها و دختر عمه خبيثمو با حس زورگوئي و عقده جاه طلبي مادر بزرگم رو با افكار سطح پايين و مسموم كننده يه مشت عقده اي ديگه رو كه همه جا پيدا ميشن يه جا تو خودش جمع كرده!) يه حالتي داره وقتي كنار كسي ميشينه اصلا انگار مغزشو به طور كامل از مدار خارج ميكنه و قدرت تشخيصو ازتوش ميگيره:160:بارها واسه خودمم پيش اومده اون لحظه اي كه داره نگاهم ميكنه يا بهم فكر ميكنه كلا نميدونم كجام يا دارم يا بايدچيكار كنم :163:خيلي وحشتناكه خودتونو تصور كنيد پشت فرمان داريد ماشينو دنده عقب تنظيم ميكنيد و خوبم داريد پيش ميريد يكهو ميبينيد اصلا يادتون نيست كجائيد و با ديوار پشت سر هم فاصله چندان نداريد تا برخورد!بعد يهو اونو ميبينيد كه مثلا اومده بالا سرتون وجائي ايستاه داره نگاهتون ميكنه تا مثلا شما به جائي نخوريد :324:تاثير نگاه وفكرش وحشتناك /نا اميد كننده وگاها حتي به جنون كشيده شدن فكرو احساس آدمو به دنبال داره!وقتي كنارشي نمي توني از هيچ يك از نشونه ها ي الهي بهره بگيري(كافران نشانه هاي الهي را انكار و ناديده ميگيرند:آيه قرآن)يا از يه ترانه شاد بهره و انرژي بگيري .:227:
من و عشقم خيلي به هم فكر ميكرديم و هنوزم همين حسو اگه اين فضاي مسموم بذاره داريم.كنار هم ميشينيم و به اطرافمون با چشمهاي همديگه نگاه ميكنيم .تو اطرافيان چيزاي مشابه همديگرو پيدا ميكنيم خيلي وقتا با يه ترانه يا آهنگ يا شعري چيزي حرفاشو بهم ميفهمونه(آخه پدرش استاد سنتوره وهنرمند ولي هنوز فرصتي پيدا نشده ببينم خودشم سازي ميزنه يا نه /تا حالا كه اين كلاغا و جغداي شوم ترانه زيباي زندگيمونو به سياهي كشوندن!)اون وقتي بهم فكر ميكنه روحش به صورت يه پرنده در مياد :يه يا كريم وانگار داره حرف ميزنه من معني حرفاشو ميفهمم خيلي وقته !از چهار سال پيش كه دورادور ولي با همديگه رفتيم قم انگار معني اين نشونه ها برام آشكار شد:46:اوايل مادرم يا متوجه نميشد دقيق يا به اين بدي نشده بود.از وقتي كه ديگه دليلي براي كتمان نقشش براي مخالفت و كتمان قضاياي ازدواجمون پيدا نكرد يعني عملا پوسته ميشش رو پاره كرد و گرگ درونش رو آشكار اولش كه دلش ميخواست اگه تونست اين پرنده ها رو بكشه و بخوره !حالا يه وقتا صبحا كه مياد اونجا ميشينه دلش ميخواهد بگيره خفه اشون كنه صداشم نباشه!
وقتي فكرش دنبالمه حتي اگه عشقم كنارم باشه نمي شناسمش يا نمي بينمش يا اگرم چيزي ازش ببينم بدترين فكر ممكنو برام تلقين ميكنه تا نا اميد بشم!(چشماي متعجب عشقم تو يه همچين مواقعي نسبت به بي تفائتي من ديدنيه )در حاليكه اون بيشتر مواقع تا جائي كه براش ممكنه (قبلا لحظه اي وآنلاين خبر گيري ميكرد حالا ديگه نميشه چون تو تهران داره كار ميكنه/ يه كار خوب با يه درآمد بالا!پدرم هم اطلاع داره و با اين وجود بازم يكساله ديگه است قضيه مارو كش آورده واصلا به احساس من و تنهائي ما فكر نمي كنه :در واقع اصلا به ما فكر نمي كنه و كسي هم انگار جلوشو نميتونه بگيره و بهش چيزي بگه اينقدر كه مغرور و متكبر شدن:و ديگه فرصت اين نميشه كه همه شهرو براي خبرگيري بسيج كرد.هر چند با اين كارائي كه اينا تو اين چند سال كردن همه گيج و مبهوت از اون عشق عظيم كه اينجوري شد انگار به فراموشي سپردنمون يا جراتي براي بيان حقيقت پيدا نميكنن چه برسه دل و دماغ اون كاراي هيجان آميز رو:
خلاصه اينكه جنگ ما ديگه انگار زميني نيست جنگ فكره چون حتي گاهي وقتا كه ميايم به همديگه فكر كنيم هم انگار دعوا ميندازن بينمون.خسته شد حتي جرات خوابيدن هم نمي كنم چون ميترسم كابوس باشه(تلقين افكار شيطاني اونا:ومن شر نفاثات في العقد)اصلا نمي دونم آخر عاقبت اين زندگي وعشق چي ميشه.انگار همه ميخوان بگن ايناديگه از دور خارج شدن(خودمو ميگم و خانمهائي كه هنوز مثل من تا اين سن ازدواج نكردن!)ديشب كه يكيشون دقيقا تو چشمام نگاه كرد و همينو گفت.تا نصف شب خوابمون!نميبرد.ميدونم اونم بيدار بود.پدرم هم بيدار بود .نميدونم داشت فكر ميكرد يا...اون بازيگر خوابيده بود.براي اينكه انرژيشو براي روز احتياج داره!اينو بگم اون پسرعمه با همه كارشكنيهاي پدرم و مادر و مادر بزرگش سر برنامه ما !بايكي ديگه ازدواج كرده .خانمش خيلي ساده و خوبه ولي خودشو و مادرش اينا هر وقت اگه جائي از بد حادثه با هم هم مكاني پيدا كنيم با وجوديكه خيلي سعي دارن منو حرص بدن عقده و شكست از چشماشون ميباره!و من دارم تو دلم خون گريه ميكنم كه اين بازي طوري از دستم خارج شده كه فقط نتيجه اش با خداست ولي در ظاهر طوري مي پوشم و رفتار ميكنم كه مو لا درزش نميره كه هنوز تو اوجم!اونا خيلي سعي ميكنن منو با لباسام يا آرايشم يا پيدا نشدن كار برام مسخره كنن و از همه مهمتر اينكه برنامه مارو يه طوري وارون و با انكار تموم شده و شكست خورده جلوه بدن و ازدواج نكردنمو به رخم بكشن .با وجود اين پدر و مادري كه مثل قاتل آزاد و زنده لحظه هاي قشنگ زندگيم كنارم نشستن مطمئنا تحمل طعنه هاشون و افكار پريشوني كه تلقين ميكنن خيلي مشكله و مديريت نشون دادن يه چهره محكم و مصمم وبدون تغيير!فقط توكلم به خداست و هميشه از اوني كه شاهد پيدا و پنهان لحظه هامه كمك ميگيرم . ديگه حتي از اوني هم اونقدر كمكم بود ودوستم داشت نمي تونم توقعي داشته باشم.خيلي سخته!
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
نیلوفر عزیز شما ادامه بده ، فعلاً ما سراپا گوشیم . وقتش که شد برات حرف میزنیم .
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام :72:
از اينكه هنوز توجه نشون ميدين ممنون! قضيه فوت عموم رو به دليل اينكه خيلي برام مشكله صحبت درباره اش به صورت تيتر وار بيان ميكنم:
1/ 14 خرداد پنج شنبه بعد از ظهر بود كه اتفاق افتاد با 10 تا تلفن مختلف نامفهوم كه اگر بار دوم تماس ميگرفتي هچكس جواب نمي داد باخبر شدم واونائي هم كه تماس ميگرفتن درست بيان نمي كردن چي شده / شوك بدتر از مرگ!
2/ قضيه رو خودكشي و وارونه جلوه دادن در حاليكه از نظر بيمارستان ايست قلبي بود كه با شوك برقي هم احيا نشد.اونا خودشون طوري وانمود كردن كه قضيه خود كشي با سم مزرعه بوده !طفلك اينقدر ماههاي آخر از نظر جسمس ضعيف شده بود كه با هر بلائي فرو ميريخت ولي ضربه اونا به شوخي عموم به مرگ پايان بخشيد :خدا شوخي نداره!همون لبخند رو لباش و خواب صبحم بهم فهموند معني اون شيريني كه داشت تو خوابم باهاش از مهموناش پذيرائي مي كرد چي بود.عمه ام براش شيريني برده بود و همونم برگردونده بود:316:
3/روزاي سختي رو ميگذروندم .شوك مرگ عموم نتايج جسمي بد و عجيبي برام داشت:خستگي و بي حالي عميق و شديد به هيچ وجه با واقعيت كنار نمي يومدم و برام ظلم آشكار بود .ضعف شديد اينقدر كه با هيچ آب قندي بالا نميومدم .! وز وز عجيب تو گوشام بعد از كمي پياده روي و فعاليت كوتاه!انگار يكي داشت تمام توان روحيم رو ميمكيد.
واين حالت تا 2 سال تداوم شديد داشت .تا وقتي معني شوكاي رواني و پالسهاي منفي كه بهم ميدادن رو نمي دونستم.اثراتش هنوز هم هست گاهي،وقتي جائي اونا باشن يا ... كارام طول ميشكه ،انرژيم تخليه ميشه شديدا
حالت گيجي ناشي از شوك پائين افتادن قند و چربي يا آب بدن و كم خوني و كمبود آهن شديد كه تا مدتها بعد از فارغ التحصيلي با مراقبت پزشكي دلسوز تحت درمان بودم(در ادامه راجع به نقش اين خانم دكتر كه تا حدي برام مادري كردن توضيح ميدم.):323:شوكاي رواني شونو تا وقتي نمي شناختم نتايج خيلي بدي برام داشت بخصوص كه با استرساي ديگه اي مثل مواقع امتحان يا عوارض عجيب فكري و عدم تمركز روي فكر و گفتار و رفتار تو ...ام همراه ميشد كه خيلي برام ترسناك ميشد.بعضي مواقع فكر ميكردم واقعا ديوانه شدم و يكبار هم كم مونده بود اينو فرياد بزنم .من .!.. به قولي عقل كل فاميل!:163:
4/مرگ عموم نتايج مالي حقوقي خيلي بدي به دنبال داشت و سر همين موارد پدرم كه بي توجه به حرفاي ما براي گرفتن وكيل و.. تمام كاراها رو كه حتي خودشم نمي دونست حجمش چقدره و چيكار مي خواهد بكنه با همه مشكلات مالي خودمون به عهده گرفت و نگرفتن وكالت نامه از طرف زن عموم باعث شد تا حرف و شبهاتي از طرف ايشون و خانواده اش كه به شدت شوكه و مبهوت بود بوجود بياد كه دقيقا مطابق ميل مادر بزرگم پيش رفت و ايشون رو تو همون چند ماه اول از كل فاميل حذف كرد .تازه اگه حرفاي پدرم نبود دختر عمه هام طلاهاي دست و گردنش رو هم به عنوان غنيمت جنگي برده بودن!به اسم جبران بدهي هاي عموم.اين اتفاق باعث شد اون بنده خدا رو حتي تو اولين مراسم سالگرد هم دعوت نكنن و پدرش سر همين موضوع ايست قلبي كرد و دق كرد و مرد از داغ دامادش ولي مادر بزرگ من كه ماههاي آخر عمر عموم خودشو به هزار درد بي درمان زده بود تا جلوي خوشيهاي اون بيچاره رو بگيره سر و مر و سالمتر از قبل به خوردن مغز و روح و عمرما مشغول ميباشد.:311::302:
5/بعداز فوت عموم بود كه متوجه رفتاراي عجيب پدرم شدم.شديدا بي توجهي به حرفاي خانواده و بخصوص من نشون ميداد حتي با برادر كوچكترم كه خيلي بيشتر بهش توجه نشون ميداد هم بد رفتاري ميكرد.اينا رو اوايل ميشد به حساب ناراحتي اش گذاشت ولي بعدا به حتي انزجار آميز بود كه مطمئنا به بحث و به گريه افتادن من منجر ميشد.اين حالت رو هم معني اشو بعدا فهميدم. اون جادوگرا براي اينكه تمام فكر و ذكر اونو و همه وقت و انرژيشو در اختيار بگيرن طوري تنظيمش كرده بود كه فقط به حرفاي اونا و خواسته هاي اونا توجه كنه به هر هيچ چيز ديگه اي توجه شديد نشون بده و چون اين راه و كاراشون معمولي نبود عوارضش هم عجيب بود .پدرم اصلا حرفاي ما و خواسته هاي مارو نمي شنيد وتمام فكرش رو حرفا و دستورات مادرش و بعدها عمه ودختراش بود ( بعد از فوت شوهر عمه ام كه به فاصله كمتر از يكماه از فوت عموم و شاهد حوادث اونروز بودن يه شب كه تو خونه مادر بزرگم بود و عمه هم با دياز پام10 خواب!مادر بزرگم از فرصت استفاده و براي ساكت كردن اون بيچاره هم نسخه اي مي پيچه كه با يكسال آلزايمر و آخرشم بستر خوابي ميميره واز اون به بعد اونا هم( عمه ودختر هاش )به وضوح اعمال شيطاني خودشونو رو ميكنن.)اين كاراش تا حالا هم ادامه داره و همين شد كه بازي ازدواج ما از اول از با شيطنتهاي اينا و با همراهي و سكوت مادرم و بعدها با دخالت و اعمال نظر مستقيم اون ادامه پيدا كرد.
6/ تو دانشگاه هموني كه گفتم /بعد از فوت عموم و ضعيف شدن نسبي من تو درسا وكارام كم كم روي واقعي خودشو لو داد و با اينكه تو خيلي از مواقع بهش كمك كرده بود اوايل با از دسترس خارج كردن كتابها و جزوه ها يا حتي دور كردن من از استادا يا كساني كه ميشد بهم كمكي بكنن تا بيشتر از پا نيفتم و بعد كه ديد دستاش داره برام رو ميشه با چسبودن خودش به كسائي كه قبلا كه من باهاشون در ارتباط بودم اصلا تائيدشون نميكرد و براش به يكباره به دوست صميمي تبديل شدن براي استفاده از منافعشون !و تنها نموندش با دوري از من(همه ما رو با هم ميدين و با هم ميدونستن!متاسفانه!)واقعا باعث افسردگي من شده بود .همه چيز و همه كس به يكباره انگار روي زشت و واقعي خودشونوداشتن بهم نشون ميدان و اين تحملش سخت بود چون دوستاي صميمي كه بتون بهشون يه جورائي احساي نزديك بكنم و با اونا آرام بشم هم تعدادشون كم شده بو.د و هم اخلاقاي خودم تغيير كرده بود.خيلي براي خودم هم ترسناك يخ و بي تفاوت شده بودم .بخصوص بهارا كه ميشد خيلي رفتارام از كنترل خارج شده بود .بخصوص انگار تو دانشگاه(همون جائي كه هميشه برام شادي و آرامش بود)برام طلسمي چيزي نوشته بودن !هر چي وقتمو اونجا ميگذروندم از رفتاراي خودم با بقيه و همه كارائي كه ميكردم احساس نارضايتي شديد و گيجي براي عدم درك مناسب وضعيت رفتارا و حرفام داشتم .باور نمي كنيد هر بار كه از اونجا بر ميگشتم كلي با خودم كلنجار ميرفت كه :چي گفتم ؟چي كار كردم؟فلاني برداشتش چي بود!به قول يكي از استاداي محترممون بايد خودمونو حسابرسي ميكرديم و لي من انگار هم حساب كاراي خودم و هم برداشتهاي اطرافيان از دستم خارج شده بود.
وحسادتها و كارشكني اون هم همچنان ادامه داشت.ديگه لمش دستم اومده بود ومقاومت يا حتي تلافي ميكردم!نمي گذاشتم با سر گردون كردنام چيزي رو ازم بگيره و يه جورائي بهترش رو خدا برام پيش مياورد واينا براش اوايل باعث تعجب و ناراحتي ولي بعد ديگه غير قابل تحمل شده بود . طوريكه به دشمن پنهان همديگه تبديل شده بوديم.البته من بيشتر دفاع يا در نهايت تلافي ميكردم ولي اون با همكاري مادرش به همون روشهاي شيطاني رو آورد كه اين باعث شد سال آخر اين رفتاراش بلاي جون من و بقيه بشه!:160: از خودم دورش ميكردم و سعي ميكردم دور باشيم ولي بازيگر خوبي بود و پاك كردن خاطرات و بيدار كردن اطرافيان خيلي مشكل. چون در صورت عدم توجه اگر هم حرفي برعليش ميزدم بر عليه خودم ميشدو به خاطر همين فقط سعي كردم تا جاي ممكن و تا اونجائي كه ميشد و تمركز داشتم واقعيت رو براي بقيه نشون بدم.(معني بازيها رو اون موقع نمي دونستم!)
دروغ مي گفت و شديدا متظاهر بود. يه كارائي ميكرد انگار بين توهمات و واقعيتش مرزي نداشت. وجالب بود واقعيتي كه براش اتفاق نمي افتادو يه طوري تعريف ميكرد انگار واقعيته ولي در مورد بقيه واقعيت درست زندگيشونو يه طوري وانمود ميكرد كه طرف خودشم به شك ميفتاد نكنه واقعا اينجوريه ومن دارم اشتباه ميكنم!
مثلا سر قضيه ما با وجوديكه رفتاراي عاشقانه و مراقبتي اونو تو خيلي از مواقع به وضوح ميديد همه جا طوري وانمود ميكرد كه انگار منم كه دنبال اونم و عاشقش شدم وبقيه هم تا حدودي باورش ميكردن وتا جائي كه با ضربه هائي كه واردكرد طوري شد كه ما اصلا نتونستيم تا وقتي تو دانشگاه بوديم حرفي از عشقمو ن به ميون بياريم كه همين سكوت و حتي نداشتن يه شماره ازش(بارها سعي كرد كه به من بدهتش ولي هر بار اون و مادرم كه اون آخرا و بعد از مرگ مادرش فرصتش براي بررسي رفتاراي منو ضربه زدن هميشگي اش براي جلوگيري از حادثه و اتفاقي عاشقانه تو زندگي من(اتفاقي كه از خيلي وقت پيش در شرف افتادن بود!)آزاد بشه و طوري وانود كنه كه يه دوسته تا بتونه نزديكي بيشتري پيدا كنه(نزديكي كه هرگز نداشتيم و من هميشه با خودم يه قرار داد ذهني داشتم كه هيچ وقت به اولين كسي كه درباره زندگيم توضيح ميدم اون نباشه ولي....:325::302: باعث شد تا اين اتفاق نيفته كه من به 2 دليل ميبينمش:1/ حسادت! 2/ تفكرات احمقانه سنتي اشون كه براي پيچ خوردن مسئله بهش متوسل ميشدن كه اون بايد پيش قدم بشه ولي تا ميومد بگه يه طوري قلم پاشو ميگرفتن تا ما زمين بخوريم وبگن ديدي نشد!
:82:...
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام !
يه احساسي داره بهم ميگه بايد براي اينكه دادگاهي سخت آماده بشم .وكيلي هم جز خدا وخودم ندارم.توكل به :323:
اميدوارم حوصله اتون رو سر نبرده باشم.من و ف (حرف اول اسم عشقم:از اين به بعد از اين حرف استفاده ميكنم!)
از پاييز همون سالي كه عموم فوت شد باهم آشنائي واقعي تري پيدا كرديم.سر قضيه تهيه يه كتاب بود كه با اسم همديگه واينكه ف با همون فاميل ماكه سر مراسم عموش بوده اشنائي احتمالي ما!دوسته و ميشناستش!با بعضي از اخلاقاي همديگه هم آشنا شديم .مثلا مواقعي كه ميديددير سلام ميدم(من با بقيه همكلاسياش آشنائي چنداني نداشتم و با خودشم تو دانشگاه و بين همكلاسياي قديمي اش همينطور!)ولي اون اصرار عجيبي داشت كه بين بچه ها و بخصوص وقتي كه اون همكلاسيم هم كنارمون بود رفتارام عادي باشه.من نميتونستم.حساسيت شديد اون همكلاسيم و بدگوئياش پشت سر هر كسي كه به من نزديك ميشد،حالتهاي رفتاري خود من هم سرد و ترسيده ومحتاط شده بودو نميتونستم بدون پيش داوريه رفتاراي اون(گاهي اين پيش داوريا تحت تلقين منفيه همون همكلاسي بودو دليل واقعي نداشت ولي من نميتونستم با همون شجاعت و. راحتي كه اول باهاش روبرو ميشدم رفتار كنم)و همين گاهي سوئ تفاهم بوجود مياورد وگاهي قهرو سردي و اينكه بايه حالتي خاص از كنارم رد بشه و طوري وانمود كنه اصلا نديدمت يا نيازي به صحبت نيست.مثلا يه بار ديگه هم اون قضيه ماشين حساب تكرار شد واز همه كلاس ماشين حساب خواست(درست بالاي سر من ايستاده بودو زير چشمي مشخص بود روش نميشه بگه بعد از اون جريان!)جز من .منم همراهم بودولي روهمون حساب كه دوباره ... چيزي نگفتم .وقتي وسط كلاس مجبور شدم به يه دليلي اونو روكنم به دوستش گفت ببين همراهش داشت ورو نكرد.:325:من واقعا نمي خواستم رفتار بدي داشته باشم ولي نميشد .اصلا متوجه شوخياش ،بازياش و يا دليل رفتاراش نميشدم.آدم عميقي بود و براي هر رفتاري پيش خودش دليل محكمي .نميدونستم معني كاراش ممكنه كلمه قشنگي به اسم عشق باشه!
در ضمن پالسهاي منفي اون همكلاسي ...من آخر ترم بدي و گذرووندم ونتيجه بد بود .امتحانا تمام تستي شده بود و منم شرايط روحي براي خوندن و به خاطر سپردن اطلاعاتي كه به ذهن ميسپردم نداشتم .گاهي مغزم به شدت هنك ميكرد يعني هر چه بيشتر ميخوندم با ترس و اضطراب نتيجه اي به غير از فراموشي نداشت برام . ميترسيدم نكنه واقعا خنگ شده باشم.تو همين هير و بير مادرم هم رفته بود ومادرشو آورده بود خونه امون منم هم همش سر كتابا تو اتاقم بودم.و اونم طوري وانمود ميكرد كه اين داره به حساب بي محلي اينكارا رو ميكنه و پيرزن بيچاره(كه آخرين باري هم بود كه اومد خونه ما!)فكر ميكرد واقعا مزاحمه!داشتم منفجر ميشدم وقتي ميديم تند تند ناهارو آماده ميكنه تا مثلا دختر خوبي جلوه كنه ولي حتي يه سالادو آماده نمي كردو سفره ميانداخت ومن تازه بايد سرمو زوركي از لاي كتابا در مياوردم وتند تند سهل انگاري خانوم رو جبران ميكردم تا اون طفلكي بيشتر از اين احساس بي اهميتي نكنه!رفت و لي فكر كنم با دلخوري ازم رفت.:160:
نتيجه امتحانام خوب نبود نزديك به مشروط:163:ولي اونروزا يه حس و حال ديگه اي داشتم .ناخودآگاه بهش فكر ميكردم و همش انگار يه حس دروني بهم ميگفت تو انتخاب واحدهاي احتمالي باهاش هماهنگتر باشم .انگار اين حسو اونم داشت چون ناخودآگاه منو به سمت كارائي هل ميداد(البته مقاومت بي جاي من باعث ميشد نتيجه جالب نباشه!)كه مثلا با اينكه نتيجه اعتراض كلي به وضع امتحانا نيومده بود برم و واحدي رو انتخاب يا لااقل سر كلاساش باشم كه اگه وضعيت و نتيجه خوب ميشد امكان برداشتنش رو داشتم . ولي من اصلا اطمينان نمي كردم و چون نتيجه درست شده وضعيت امتحانا (يكي از درسا نمره اش حذف شد و قرار شد به جاي اون واحداي جايگزين برداريم و خود اونواحدو هم فقط تو كلاسا باشيم تا نمره اش جايگزين بشه!)خيلي دير و بعد از حذف و اضافه اومد نشد كه اينكارو با هماهنگي انجام بديم و نتيجه اين شد تو دوتا كلاس جدا از هم ولي تو يكساعتتو دانشگاه بوديم..اينو كه عصباني بود از نگاههاي اخمي كه از كنارم رد ميشد و بي محلي :302::316:دعوام ميكرد ميفهميدم/من از اين خرابكاريا زياد داشتم!
اولين روزا وكلاسهاي بعد از عيد بود كه يه حركتش خيلي برام عجيب شد . يهو جلو پام بلند شد و خيلي محترمانه سلام و تبريك عيد !دوستشم پيشش همين حسو داشت .راستش ما با همكلاسياي اصلي خودمونم اين حالتو نداشتيم چه برسه به يه آشناي واحد مشتركي!و چند بار ديگه هم اين عكس العملاي اتفاقي. يكبار تو خواب ديدم با يكي از دوستاش داره صحبت ميكنه و اون دوستش داره بهش ميگه (طوري كه انگار طرف صحبتشون منم)اون كه نميتونه بياد بهت بگه /اين توئي كه بايد بهش بگي):303:طبق معمول نفهميدم منظورش چيه؟~!چيو بايد بگه يا من؟؟
دفعه بعد خواب ديدم تو حياط خونه مادر بزرگم هستم ومادر بزرگم با پدر بزرگم(اون موقع فوت شده بودن) هم هستن
ف با يه ماشين قرمز اومده دنبالم كه با همديگه بريم ولي پدر بزرگم نميگذاره و ميگه همون آقاي اولي (كه گفتم تو اون امامزاده!)كه انگار با يه فاصله بيشتري ولي با يه ماشين سفيد منتظره بياد و مننوبا خودش ببره(خيلي خوابم برام كلافه كننده بود چون نتونستم باهاش برم)
تو دانشگاه هم گاهي انگار برنامه امون رو به فراموشي ميرفت ،انگار يكي خيلي از همون اول دلش ميخواست ما همديگروبه فراموشي بسپاريم اون همكلاسي من يا خود شيطان بود يا يكي از جناي بيش فعالش كه با حربه عقل مي خواست از عشق جلوگيري كنه!)ولي ما گاهي خيلي به هم نزديك ميشديم درست يادمه اون تو همين مواقع شديدا خودشو به من نزديك نگه ميداشت تا از هر اتفاق احتمالي جلوگيري كنه. يادمه يكبار برنامه طوري شد كه سلام عليك ما براي يكي از دوستاش خيلي سوژه شد و داشت تشويقش ميكرد كه اونم عكس العنلاي مناسبتري نشون بده .نميدونم چطوري شد وقتي رسيدم خونه انگار يكي منومتهم كرده باشه كه اين از سر سلام و عليكاي كنه كه شديم سوژه و خيل برام برخورنده شد تا جائي كه به گريه افتادم و كتاب همون كلاسي هم كه با هم مشترك داشتيم تا يه هفته برام شد كابوس!با يكي از دوستاي ديگه ام كه تازه فارغ اتحصيل يه دانشگاه ديگه شده بود صحبت كردمو و جريانرو گفتم .تشخيص اون اين بود كه نه اون خودش احتمالا يه صحبتائي با دوستاش داشته و حالا كه ديدن تو هم جواب ميدي اونام به فكر عكس العملاي بعدي افتادن.انگار راست ميگفت چون جلسه بعدي كه با هم كلاس داشتيم دو ساعت جلوتر اومد(من واحد پيش نياز واحدي رو كه با هم داشتيم رو هم افتاده بودم و با همون استاد يه دو ساعتي زودتر كلاس داشتم.اونم اينو ميدونست ولي هيچ وقت به روم نياورد ولي يه بار بدجوري حال همون همكلاسيمو گرفت البته براي ف شوخي بود ولي باعث كينه به دل گرفتن اون خانم عقده اي شد!)
اونروز كه خودش زودتر اومده بود يكسري از دوستاشم باهاش بودن .طفلك اومد از نزديك سلام و عليك كنه من كه پيش همون همكلاسي و يكي ديگه از بچه ها بودم بازم...:302: (راستش يه كمي هم مغرور برخورد كردم!)
طفلك خيلي بهش برخورد ولي بازم مظلوم ... پاي تلفن بود نمي دونم داشت با كي صحبت ميكرد.خيلي هم شلوغ شده بود كه طبق معمول داد اولين كسي كه در اومد خودهمكلاسيم بود كه در مواقع ديگه خود ش پاي ثابت و آويزون تلفن دانشگاه بود كه چرا اون همش پاي تلفن و اينا(واقعا نمي فهميدم دورو برم چي ميگذره از اتفاق عشق فرسنگها دور و فقط..)جوابشو دادم ولي نفهميدم اون طفلك واقعا داشت چيكار ميكرد!اونم...:46:
منو اون همكلاسيم سر يه خرابكاري ونامردي خودش رابطه امون تقريبا خيلي ضعيف و رو به موت بود ومن هر چي بيشتر ازش فاصله ميگرفتم بيشتر متوجه بقيه جزئيات وجودي اش ميشدم(هميشه كتاباشون رو من تهيه ميكردم چون پدرم ماشين داشت و راه دستش بود ولي از وقتي برنامه فوت عموم پيش اومد ديگه نخواستم زحمتي بهش بدم ولي اون كه باباش تاز بازنشسته شده و ماشين خريده بود حتي يه بار هم اينكارو براي ما انجام نداد. منم سر همين ديگه ازش چيزي نخواستم ولي اون اينقدر پر رو وپر توقع بود كه احساس ميكرد اگه كسي در حقش لطفي ميكنه كه بيشتر مواقع لايقش نبود داره وظيفه اش رو انجام ميده واگه ميديد داره چيزي بهش نميرسه جلو ي اتفاقي رو هم كه ممكن بود براي ديگري بيفته رو هم ميگرفت.اين شد كه وقتي ديدم داره با ناتو بازي جلوي بقيه كارامو هم ميگيره جلوش در اومدم و اونم رفت چسبيد به يكي ديگه از همكلاسيام كه وقتي بود نميديدش !و اونو كه تازه رانندگي ياد گرفته بود وباهاشون هم هم محلي شده بود تشويق و وادار كه با ماشين پدرش بياد دانشگاه تا اونو هم برسونه و هم جاي منو مثلا براش پر كنه!منم چيزي نگفتم كه دليل اختلافامون چي بوده و اين سكوت بيشتر باعث تنها شدنام ميشد!) منو ف هم كه كارمون شده بود مثل شطرنج بازاي ماهر كنار هم ديگه نشستن و عكس العملا و جواباي حساب شده در سكوت!و اين شد كه تا امتحاناي بهار هم نتونستيم هم صحبتي داشته باشيم والبته از اينكه جلو بقيه حرفامو تائيد يا مراقبم بود داد همه رو در مياورد ولي...:82:
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
سلام !
اميدوارم بتونم خلاصه و مفيد اين تاپيكو جمعش كنم:316:سال آخر دانشگاه اتفاقاتي افتاد كه من ميخواهم دقيق بيان بشه چون خيلي تو روابطمون تاثير گذاشت!و تو شناخت اين عشق!
ولي قبلش اينو بگم تو موقع امتحانا بود كه از طرف يكي از همكلاسياي دختر ف يه تماس تلفني دريافت كردم كه دنبال كسي با اسم فاميل من و لي با اسم كوچيك اون همكلاسي م ميگشت!من اسم كوچيكم رو به ف نگفته بود و اونم سر اين موضوع ظاهرا تا مدتها بعد دلخوري داشت(اينو از اطرافيان ميشنيدم!)ولي نميدونم اون تلفن با همكاري دوستاش بوده يا خودش در خواست كرده(بعيد ميدونم خيلي مغرور بود و ترجيح ميداد خودش كاري بكنه اگه شد!)اون همكلاسيش با من سلام و عليك و آشنائي آنچناني نداشت ولي همونطور كه خودتون ميدونيد اگه يكي يه كم زيادي راحت و فعال باشه ميشه آچار فرانسه دانشگاه و اونقدر دانشگاه ما كوچيك بود كه امكان آشنائي خيلي زود فراهم ميشد!دفعه بعدي كه منو ديد ظاهرا اسم منو از روي برد ديده بود (براي شماره صندلي امتحانا) و اومد تا اين تناقضش رو در ميان بگذاره وطبق معمول اون همكلاسيمم پيشم بود و دقيق ناظر ماجرا :324:خودم هم قبلش يه سوتي داده بودم و قضيه اون تلفن عجيب رو تلفني (خودش تماس گرفته بود ) و تعجب خودمو بهش گفته بودم .پازلش تكميل شد و همونجور كه هميشه وقتي مارو با هم خوب يا هماهنگ ميديد تو فكر يه نقشه اي شري چيزي ميرفت اينبار به فكر پاك كردن حافظه اطرافيان افتاد به طوريكه هر كي مارو با هم ميديد يا عكس العملامونو به هم ميديد يا كمكي ميكرد فراموش كنه اينا دليلش چي ميتونه باشه و براش بي معني بشه تا فقط من باشم كه انگار دارم جور اين عشقو ميكشم.
خنده دار بود كاراي خودش /بعيد ميدونم سر خيابون خونه اشونم ول وايميستاد ولي تو راه پله ها به طرز ترسناكي با دوستاش ميتينگ ميذاشتن تا من بيام و مطمئن بشه رفتم و با كسي هم نيستم(راستش عكس العملاي عجيب و سرد منو به حساب يكطرف بودن احساس خودش ميگذاشت و يا فكر ميكرد شايد پاي كس ديگه اي در ميان باشه.اين احساس و برطرف كردنش از طرف من بعدا تبديل به نوعي وسواس شد تا جائيكه بعد از هر خرابكاري ناخودآگاه و اتفاقي يا خبري كه به گوشش رسيد تا مدتها بايد سردي و بي تفاوتي كشنده آقا رو تحمل ميكردم وتا جائي كه ميتونستم پاكسازي بي توجهي به همه اطرافيان حتي همكلاسياي قديمي خودم ميكردم تا قضيه مرتفع بشه!سر همين چيزا تا يه ماه هم با من قهر بوده و كار من:302:آخه منم عاشق شده بودم!):316:
تابستان اون سال (بدون اينكه هيچ حرفي درميان باشه!)همه فكر ميكردن ما با هم دوست شديم (من از اين رابطه بدم مياد:160:) و هر بار كه كاري پيش ميومد و پاي تلفن بودم اگه كسي از دوستاش حتي بچه هاي جديدتر منو ميديد ميشنيدم كه ميگفت :حتما داره با ف صحبت ميكنه!(اگه ما از اين عرضه ها داشتيم اين اوضامون نبود:311:)
آخه عادي بود تا دانشگاه تعليق ميشد اونائي كه اونجا با هم دوستي پيدا كرده بودن با هم اينطوري تماس و قرار ميذاشتن!ما همه زوجائي كه دوربرمون بودنو يه جورائي مي شناختيم خيلياشم به ازدواج منتي شد ولي ما هميشه ...من فكر ميكردم هيچكي نميدونه ولي افتاد مشكلها.:303:يكي هر چي دلش ميخواست پشت سر ما ميگفت و تلفيقي از دروغ و ديده هاي خودشو به خورد بقيه ميداد بخصوص اگه ميديد كسي با من برخورد بي طرف و بي اطلاع ولي خوبي داره /شما هم كه بهتر از من ميدونيد عشق كالائي كه كمه ولي همه ميخوان داشته باشن حتي خانمهاي متاهل و حسودي هم كه بين همكلاسيا و بخصوص خانها تو اين موارد نقل ونبات /هيچ كس چيزي نمي گفت جز اينكه از دفعه بعد كه منو ميديدروابط من و آقاي ف ميرفت زير ذره بينش و منم ميشد جز خارج ماجرا:از اونائي كه ميشه پشت سرش خيلي راحت غيبت كرد واز جمعها كنارش زد آخه اون خوشبختتره!(آش نخورده و دهن سوخته!)
ف تو بين همكلاسيا موقعيت خوبي داشت و هنوزم داره /از اون خانواده هاي خوب و سرشناسن ولي با بلاهائي كه خانواده من سرشون آورد منو بي اعتبار كردن!همه به حرفشون اعتماد و احترام ميگذاشتن .اوايل كمي اعتماد به نفسش كم بود ولي به تدريج با خودآگاهي و فعاليت خيلي بهتر شد تا جائيكه هر كي سوالي /اشكالي /جواب پرسشي يا حتي خبر معتبري مي خواست آقاي .... راه دستشون بود!(اينم اسمي بود كه من صداش ميكردم!)
تابستان اون سال هم مادربزرگم فوت شد/يه نصف شب تو خواب خفه اش كردن!آخه من واسه اولين سالگرد عموم با اولين كسي كه سلام و روبوسي كردم اون بود اونم جلوي چشمهاي عمه عقده ايم!و از سال قبلشم كه گاهي از مراسم در ميرفتم براي امتحانا و اونجا ودرس ميخوندم چشمهاي همه اشون داشت در ميومد .ما رو به نوعي برده خودشون ميدونستن با رفتارائي كه پدرو مادرمون از خودشون بروز ميدادن /هميشه اول از همه حاضر . وآخر از همه مرخص (حالا كه راحت شدم و اصلا نميرم)هم شوهر همون عمه ام كه گفتم مريض بود.كه جوجه كلاغاش يهو سر از تخم در آوردن و عمه ام افعي شد(اينائي كه ميگن به نوعي شهوده از كارائي كه ميكنن اگه عمري باقي بود و رسيدم دقيق توضيح ميدم!)
مراسمشون رو با يكسري دلخوري از قبل شركت و حتي كمك كردم ولي اونا كه اينقدر ناسپاسن و بي چشم و رو همه رو به حساب علاقه من به برادرشون(علاقه اي كه نداشتم) گذاشتنو و كلي حرف پخش كردن و فاميل هم منتظر خوراك خبري!منم مجرد و مورد اتهام!اونسال خيلي چيزا رو از نزديك ديدم و اين باعث شد به انتخابم به ف مطمئن تر و از هرگونه انتخاب فاميلي بخصوص اون شديدا اجتناب كنم.اوني كه گفتم تو فاميل نزديك بود بياد خواستگاري ام نامزدي و عقد كرده بود(پسر عمه دومم از تهران بود)يه سري مسائلي از قبل بين برادر بزرگترش با دختر عمه ام بود كه همه ميدونستن وتا مدتها بينشون شكر آب بود ولي مسئله ما شد نقل مجلس!
كه مثلا من چه عكس العملي نشون ميدم. سر يه سوئ تفاهم كلامي از طرف بابام توهم برشون داشته بود نكنه ما ناراحتيم!منم خيلي راحت تو جمع بهش تبريك گفتم و اونم كه تا اون لحظه يه سلام عليك درست و حسابي هم با من نكرده بود خيلي شرمنده شدو موقع خداحافظي تا در ماشين اومد.(اينم از نمونه شرهاشون/من با خانم اون يه جورائي دوستي صميمي بينومون بوجود اومده و خيلي هم تشابه خانوادگي داريم )
من ف را تا شهريور و موقعي كه نتايج امتحان كلاس مشتركمون اومد نديدم. اونروز تو دانشگاه تنهاي تنها بوديم .من كه رسيدم(راستش خيلي بهش فكر ميكردم و دلتنگ و وابسته ديدنش شده بودم خيلي هم دعا ميكردم يه طوري ببينمش !اونروز صبح تو خواب چون جواب امتحان خيلي دير اومده بود ديدم كه نتيجه اومده ومنم اون ميبينم ولي اون يه مشكلي داره/!مشكلش چي بودو تا سه ماه بعد فهميدم(البته اين يكي از مشكلاتمون بود!)آقا سربازي نرفته بود)!
خلاصه وقتي من رسيدم داشت باموبايلش صحبت ميكرد . تازه خريده بود اون وقتا زياد اين چيزا مد نبود:305:من كه رسيدم صحبتشو قطع نكرد و همينطوري بدون سلام و عليكي چيزي جلوي همون بردي كه نمره بود ايستاده بود.من كه مجبور بودم برم اونجا تا نمره ام روببينم بدجوري معذب بودم انگار مزاحمم. راستش شجاعتم رو براي راحت بون با اون حتي در حد يه همكلاسي از دست داده بودو فكر كنم صحبت زيادم با همون دوستم(از همون موقعي كه اومديم شمال باهاش همكلاس و بعد دوست صميمي شديم هموني كه تشخيص داد اين عشق از طرف خودشه!و خانمها هم كه ميدونيد)هم باعث ايجاد عكس العملاي منفعلي در من شده بود.خلاصه اون با گوشيش از راهرو رفت بيرون منم رفتم براي اعتراض ورقه واين شروع سرگردوني ما شد:324: . تا يكسال بعد اگرم تنها بوديم هر وقت اون به من نزديك ميشد من مثل ماهي سر ميخودم و ميرفتم اينورو اونور اونم ميگذاشت به حساب اينكه دارم از حسش سوئ استفاده مي كنم و غرورش رو ميشكنم!و اين سيكل معيوب با ادامه بد بينياي من به رفتاراي خودم و عشق مگوي اون كه تو كلام نمييومد يا اگه ميومد بگه من عدم تعادل پيدا ميكردم و يه جوري ميشد كه گفته نشه ادامه پيدا كرد. اونروز شايد ميشد يه جوري حسم اين بود بايد اين شماره داده بشه تا همديگرو رو راحتتر پيدا كنيم ولي من فقط كارائي كردم كه دم رفتن با يه نگاهي كه ميشد ازش خوند:خوب در رفتي از دستم!:46: وبا يه لبخند شيطنت آميز تو راه پله از كنارم رد بشه و سلام و خداحافظ/به قول جناب شريعتي: اين است زندگي من!
تازه اون موقعها نميدونستم اونم كاراي منو زير ذره بين داره و به قولي بعدها براش به صورت كتابي خونده شده در اومدم كه كاراي من پيش بيني يا حتي جهت دهي ميكرد. يه وقتي به جائي رسيدم كه اگه اون نبود زنده نمي موندم و دوام نمي آوردم تا دوباره رو پا بشم .بين همه آدمهائي كه دور وبرم بودن اوني به فكرم بود كه بيشتر از همه درد دوري همو كشيديم وهمه از عشقش منعم ميكنن و ميكردن و معتقدن اين عشق بچه گانه است!
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
پرواز ميكنم من از اين خاك خشك و زشت
پرواز مي كنم بروم تا خود بهشت
پرواز مي كنم من از اين خاك ، از اين زمين
پرواز مي كنم من از اينجا فقط همين
شايد در آسمان بنشينم كنار ماه
شايد كنار ابر ،كنار ستاره ،آه...
آه از سفر ،از اين سر دنيا به ن جهان
آه اين سفر چه خوب و قشنگ و خيالي است
مثل سفر به منطقه هاي شمال است
آه اين سفر انگار براي من لازم است
آه اين سفر طلسم سكوت مرا شكست
آه اين سفر بدون تو اما نمي شود
با من بيا تو م از كه از اينا جدا شويم
همسايه فرشته رفيق خدا شويم
فاضل تركمن/ضميمه اطلاعات/آفتاب و مهتاب
:72:سلام دوستان !
احساس ميكنم با تمام نيازي كه به گفتن و راهنمائي داشتم نميتونم اين تاپيك را ادامه بدم .هر بار ميام بنويسم يه جوري محو ميشه انگار !يا حذف ميشه يا پاك ميشه انگار اون شيطوني كه گفتم پاشو ميگذاره تو اتاق و تا من ميام بنويسم ميپرانتشه!خدا بيشتر اين لعنتش كنه!باشه براي وقتي كه شرش رو از سرمون كم كرد:311:
موفق و شاد باشيد !:72:
من شايد دنباله مطالب خودم ف رو با يه عنوان ديگه تو يه تاپيك ديگه بنويسم و اميدوارم اينبار مختصر و مفيد!
منتظر بودن خيلي سخته!:323:
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
با سلام
اينگونه تاپيك ها از جهت اينكه فرصتي براي حرف زدن و درد دل كردن ايجاد مي كند مناسب هست.
مخصوصا با طبع ظريف و قلم حساسي كه شما داريد.
ليكن شما بايد توجه داشته باشيد. در مواردي كه چنين مشكلات جدي يك انسان را مي فشارد و در طول ساليان ايجاد شده است. تنها و تنها و تنها راه اينست كه از طريق حضوري تحت نظر روانشناس باليني و روانپزشك جهت ترميم و بازسازي ارتباطهاي خانواده اتان و خودتون، اقدام فرماييد. و تالار همدردي به هيچ وجه هيچ تاثير مثبتي روي اين مشكلات ندارد. و گاهي منفي هست.(چون شما به اشتباه تصور مي كنيد در حال مشاوره هستيد. در حاليكه وقت در حال از دست رفتن هست و ما دسترسي به شما و خانواده شما نداريم. در حاليكه گاهي مداخله دارويي يا خانواده درماني نياز هست.)
اگر رها كنيد و فقط حرفش را بزنيد و به آنها فكر كنيد و احساسات خود را آزار دهيد. روز به روز وضعيت بدتري ايجاد مي شود.
من اين تاپيك را و همچنين تاپيك ديگرتان را (از تو و عشق)، باز مي گذارم.
اما تصور نكن اين تاپيكها زياد سودمند هستند. اقدام سريع و فوري براي كار كردن روي ارتباطات درون خانواده اتان بسيار نياز هست.
شما بايد به هر نحو لازم خانواده را مجاب كنيد به جلسات روانشناس و روانپزشك بيايند تا در ارتباطشان با شما تجديد نظر كنند. شايد شما نفوذ روي خانواده ات نداشته باشي، اما احتمالا جلسات رواندرماني و مشاوره بتواند روي آنها اثر بخشي دارد.
اين همه فشار براي وجود شما بسيار بسيار بسيار زياد و خطرناك هست. اين توصيه ام را جدي بگيريد و حتما از طريق كسي كه روي خانواده ات نفوذ دارد بخواهيد آنها را قانع كند كه به همراه شما به جلسات حضوري مشاوره و رواندرماني مراجعه كرده و حتما تدابيري اتخاذ كنند. :72:
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
باعرض سلام خدمت مدير گرامي!
منور فرموديد!:300::316:اينكه ميبينم توجه نشون دادين بالاخره!ممنون.:104:
مدير عزيز همانطوري كه خودتان فرموديد اين موضوع خيلي فرسايشي و طاقت فرساست و هدف من هم از ايجاد اين دوتا پيك گفتن كارهاي انجام شده و انجام نشده با دلايل آنهاست.:325:
بله درست ميفرمائيد ولي شهر من شهر خيلي كوچكي است و مراكز مشاوره و درماني آنچناني ندارد . درضمن من در دنباله عرض ميكنم كه پدر و مادر من براي رفتن پيش مشاور مشكلي نداشتن تا وقتي كه موضوع بيماريو افسرده جلوه دادن من بود ولي مشكل اصلي من بعد از بازنشستگي و تغيير 180 درجه شرايط خانوادگي و اخلاق و رفتار پدر ومادرم و دخالتهاي عجيب غريب و اغواگرانه و جادوئي!!!خانواده پدري و بعد مادر و خانواده مادري من است. در اين شرايطي كه من دارم هر اقدامي را از طرف من به گونه بدي به عشق و زندگي ام(كه به طرز عجيبي براي آنها بي اهميت شده )ربط ميدهند ودر ضمن مقاومت عجيبي به هرگونه برنامه مشاوره اي پيدا كرده اند(اگر مورد كار آمدي باشد)ودر موارد ناوارد هنم خيلي راحت با كلمات و الفاظ و راههائي كه بلدند موجب به انحراف بيشتر كشيده شدن و دورتر شدن از هدف اصلي ميشوند .شما نميدونيد من با چه موجوداتي طرفم .بگذاريد لااقل بگويم تا نگفته نميرم!:311::302:
بازم ممنون از توجهي كه نشون دادين و دعا كنيد بتونم يه طوري به اين تاپيكهاانسجام بدم!و به نتيجه برسيم!:323:
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
نیلوفر جان خبر داری و متوجه هستی دائما از جایگاه " من خوب هستم - شما بد هستید " صحبت می کنی . ( که البته با میزان فشاری که داری این حالت فعلا با توجه به شرایط قابل درک است ) اما دوست داری با هم قدم به قدم به جایگاه " من خوب هستم - شما خوب هستید " برسی و یا نزدیک شوی ؟
نظرت چیه که در ادامه این تاپیک یا در یک تاپیک دیگر ، سر دوربین را به سمت خودت بگیری و از تمرکز لنز بر روی مامان و بابا و خانواده خودداری کنی .
اگر موافقی ، خواهش می کنم پستهای خودت را کوتاه و تفکیک شده و منظم بنویس و منتظر تعامل دوستان باش تا نظر دوستان را پست به پست بگیری . اما فقط سر دوربین با لنز باز به سمت خودت و نه بیرون و دیگران .
RE: اگه بگم كيه باورنميكنيد!
خانم آني و كليه دوستاني كه پستها را مرور ميكنيد سلام!:46:
بازم از اينكه توجه نشون ميديد(يا نميديد :302:تشكر ميكنم)من اين تاپيك را از اونجائي كه شروع به توضيح دادن كامل مطالب كردم به نوعي تخليه ذهني و توضيح كامل شرايط كاربري به نام نيلوفر ميدونم .به نوعي شناسنامه شخصي!:303:
اين دوربين رو هم نه به سمت شخصي خاص بلكه به طور كلي ودر ارتباط با افراد پيرامون زندگي ام من جمله خودم گرفته ام. از روزي كه شروع به گفتن كردم (به دليل شلاق بيرحم دوستان به سمت منو ف!)من خاستم كليت ريشه اين اتفاقات و دليل رسيدن من به اين نقطه از زندگي ام را به طور كامل توضيح بدهم.منظورتونو از فشار درك ميكنم ولي دليلي نمي بينم كه در نوشته هام بي نظمي ايجاد كرده باشه چون اين فشار امروزي نيست كه باعث آشفتگي حال در من بشود واگه گاهي به زمان حال برميگردم دليلش اينه كه امروز را براي خاطره كردن از دست ندهيم!:163:
فردا روز ديگري است.ولي اين 2 صفحه وب تمام زندگي من به طور خلاصه در 23 سال از عمر من است و پايه هاي اصلي زندگي جديد و نوينم را بعد از اين ميبينم و به دليل عدم ايجاد پراكندگي زندگي شخصي خودم و زماني را كه جزو خاطراتم با ف محسوب مي شود جدا كرده ام و آنرا هم در بخش سوالات قرار ندادم كه منتظر پاسخگوئي سريع دوستان باشم و به نوعي تجربه شخصي ميدونم. :325:
خانم آني اگر دوستان حتي با تشكري !به نوشته هاي من وقعي ننهاندند،من دليلشو شايدهمون حرفاي شما ببينم ولي كاريش نميتونم بكنم ،نه به اينكه به نظر دوستان اهميتي نميدم بلكه احساس ميكنم همه منتظر به نتيجه و امروز رسيدن اين تاپيك هستند چون هنوز خيلي از مسائل اساسي كه به روند نتيجه گيري كمك ميكند را به سايت نياورده ام و اين باعث شد(عدم نظر دهي دوستان!)به نوعي تاپيك يكدستي بدست بيايد كه بانظر دهي و اعمال دلسوزي مدير عزيز كه جا دارد خسته نباشيد مجدد بگم خدمتشون:104:تكيملتر بشود.
من پيشنهاد ميكنم شما هم مثل ساير دوستان به قول جناب مدير امتحان صبر بدهيد و صبوري بكنيد تا با هم به نتيجه گيري برسيم .چون من هم با مرور حرفام گاهي به نتايج جديدي ميرسم و دوستان اگر نظري دارند كه كلي نيست لطف كنند و با پيام خصوصي بهم اطلاع بدن تا من اين تاپيك را مثل يه شناسنامه و كتاب شخصي اينجا قرار بدهم .هر چند ميدونم كه بعضي از مطالبش واقعا تا برا ي كسي :323:خداي نكرده اتفاق نيفتاده باشد باور كردني نيست!
بازم ممنو از لطف و صبوريتون!:46::72: