فایل پیوست 972
شهید ابراهیم همت
معیار خدا، دلبستگی ماست.
دل گیر نباش.
دلت که گیر باشد رها نمیشوی، یادت باشد. خدا بندگانش را با آنچه به آن وابسته اند می آزماید
نمایش نسخه قابل چاپ
فایل پیوست 972
شهید ابراهیم همت
معیار خدا، دلبستگی ماست.
دل گیر نباش.
دلت که گیر باشد رها نمیشوی، یادت باشد. خدا بندگانش را با آنچه به آن وابسته اند می آزماید
https://static3.afkarnews.com/thumbn...00339808-b.jpg
به گزارشافکارنیوز،حبیب الله مهری در گوگل پلاس نوشت:: در تفحص _ شهدا، دفترچه یک شهید ۱۶ ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد. گناهان یک هفته او اینها بود:
شنبه: بدون وضو خوابیدم.
یکشنبه: خنده بلند در جمع.
دو شنبه: وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم.
سه شنبه: نماز شب را سریع خواندم.
چهارشنبه: فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت.
پنجشنبه: ذکر روز را فراموش کردم.
جمعه: تکمیل نکردن ۱۰۰۰ صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات.
راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده در سطر آخر افزوده بود: دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم…
سلام . به مناسبت سالروز شهادت آیت الله دستغیب چند تا مطلب از این شهید بزرگوار میذارم
https://s4.uupload.ir/files/871494_872_b1vx.jpg
https://s4.uupload.ir/files/10531486...1661_idrb.jpeg
https://s4.uupload.ir/files/dastgab1_a3r.jpg
مادران شهدا :
مادران شهدا
:310:
یک تکه از ماه (شهید حمید باکری)
به مناسبت سالروز شهادت شهید حمید باکری
یک تکه از ماه (شهید حمید باکری)
شهدا را یاد کنیم با ذکر یک صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شهید منوچهر مدق
شام می خوردیم که زنگ زد. اف اف را برداشتم. گفتم: « کیه؟»
گفت: « باز کنید لطفاً.»
پرسیدم: « شما؟»
سربه سرم می گذاشت. یک سطل آب کردم، رفتم بالای پله ها، گفتم « کیه؟» تا سرش را بالا گرفت بگوید « منم»، آب را ریختم روی سرش و به دو آمدم پایین. خیس آب شده بود. گفتم: « برو همان جا که یک ماه بودی.»
گفت: « در را باز کن. جان علی. جان من.»
از خدایم بود ببینمش. در را باز کردم و آمد تو. سرش را با حوله خشک کردم. (1)
در بدترین روزها، با هم خوش بودیمhttps://www.tasnimnews.com/fa/news/1...85%D8%B3%D8%B1
هر چه سختی بود با یک نگاهش می رفت. همین که جلوی همه بر می گشت می گفت: « یک موی خانم را نمی دهم به دنیا. تا آخر عمر نوکرش هستم»، خستگی هایم را می برد. می دیدم محکم پشتم ایستاده. هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد. گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان. (2)
شب جمعه شهدا را یاد کنیم با ذکر یک صلوات
شهید محمود کاوه
........
حکایت فرزندان فاطمه1،ص34
توسل
در قسمتی از ارتفاع، فقط یک راه برای عبور بود.
محمود کاوه را بردم همان جا، گفتم:" دیشب تیربار چی دشمن مسلسلش را روی همین نقطه قفل کرده بود،هیچ کس نتونست از این جا رد بشه".
گفت:" بریم جلوتر ببینیم چه کاری می تونیم انجام بدیم".
رفتیم تا نزدیک سنگر تیربارچی.
محمود دور و بر سنگر را خوب نگاه کرد.آهسته گفتم:" اول باید این تیربار را خفه کنیم، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط".
جور خاصی پرسید:" دیگه چه کاری باید بکنیم!".
گفتم:"چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه".
گفت:" یک کار دیگه هم باید انجام داد".
گفتم:" چه کاری؟"
با حال عجیبی جواب داد:"توسل؛ اگه توسل نکنیم، به هیچ جا نمی رسیم".
منبع
به مناسبت شهادت عباس بابایی در روز عید قربان، سخنان استاد عالی در اینستاگرام
https://static2.tinn.ir/thumbnail/UY...B%8C%DB%8C.jpg
پانزده مرداد روز شهادت شهید عباس بابایی
برای ساخت حمام روستایی ها گل لگد می کردشهید بابایی زمانی که با هواپیما پرواز می کرد، در حین عملیات و آموزش هوایی، از آن بالا روستاهای دورافتاده را در میان شیارها و دره ها شناسایی و موقعیت جغرافیایی این روستاها را ثبت می کرد. آن گاه پس از اتمام ماموریت، وقتی که در پایگاه استقرار می یافت، به ماشین قدیمی که داشت سوار می شدیم و مقداری غذا، آذوقه و وسایل زندگی مانند قند و چایی برای روستایی ها بر می داشتیم و از میان کوه ها و دره ها با چه مشکلاتی رد می شدیم تا برسیم به روستایی که از روی هوا شناسایی کرده بود.می رفتیم آنجا و مردم روستاها من را با لباس روحانی و شهد را با لباس خلبانی می دیدند. این در صورتی بود که شاید آنها سال به سال با هیچ فرد روحانی و غریبه ای برخورد نمی کردند. خیلی برای روستایی ها جالب بود و شهید بابایی بعد از این که وسایلی را که آورده بودیم به روستایی ها می داد، از آنها می پرسید که چه امکاناتی کم دارند. مثلا روستایی ها می گفتند حمام نداریم و ایشان با پول خودش شروع می کرد برای آن ها حمام می ساخت و من به چشم خودم می دیدم که بابایی برای ساختم حمام با پای خودش گل لگدمال می کرد، حمام را می ساخت و برای برق آن، به علت این که روستا برق نداشت از پول شخصی خود موتور برق سیار می خرید و روشنایی آن ها را تامین می کرد که این پروژه حدود دو ماه طول می کشید.
منبع