بچه ها .... اول این تاپیک رو نگاه کنین!! داستان از کجا شروع شد؟؟ چرا ما دو ماه با هم خوب بودیم؟ چرا همه چی خوب پیش رفت؟ ...:303:
1. اسفندماه : مهمونی ! دعوت کردن از خانواده ی شوهرم و رفتار صمیمانه با اونها. :122:
2. فروردین : چند روز عید در کنار اونها بدون هیچ غر زدن و شکایتی. :122:
"خانواده اش" شاه کلیدی که اونو راضی نگه میداره و زندگی مون رو ضمانت می کنه!!!
گرچه این شاه کلید برای من هم جواب میده. یعنی اگر با خانواده ام خوب باشه، من هم می تونم بیشتر دوستش داشته باشم و از خیر خیلی چیزا بگذرم.
اما همیشه این ترس وجود داره برای هر دوی ما که اگر با خانواده ی اون یکی صمیمی بشیم،
1. از خانواده ی خودمون دور بشیم.
2. طرف مقابل پررو بشه.
3. اونا دخالت کنن توی زندگیمون و نشه حریم ها رو حفظ کرد ....
:grief:
گرچه این همه چیز رو حل نخواهد کرد، اما احتمالا دوری ما از همدیگه رو از بین می بره...
اما با اختلاف زیاد رفتاری این دو تا خانواده ...
فکر می کنم می تونم درستش کنم... ولی حداقل یکسال زمان می بره. به خصوص اینکه از هم دوریم...
در هفته های آینده احتمالا بعد از اسباب کشی هر دو تا خانواده بیان پیشمون، برای کمک، برای اذیت، برای سر درآوردن و برای منت بی خود. به هر حال میان.
چشم ها را باید شست... کمی هم هوشیاری و حواس جمعی و البته صبر لازم دارم. :305:
- - - Updated - - -
همون جمله ی معروف من که کمکم کرد :
"خوش رو باش، مهربون باش، بذار شوهرت هر طور که دوست داره رفتار کنه(گیر نده، آزادش بذار)."
یه چیزی باید بهش اضافه کنم :
"انتظار هیچی رو ازش نداشته باش. هیچ توقعی نداشته باش. به خصوص توقع محبت"
بعد هم پکیج جراتمندی
بعد هم ارتباط بهتر با خانواده اش
این ها رو همه با هم لازم دارم.
و البته در ادامه ی مشاوره های آقای sci ، حرف های آقای حسین 40 هم فکرم رو مشغول کرده ...