فکرکنم ایوب خیلی وقته نیومده تالار.
ولی دلم میخواست ازش بپرسم اون گوشواره ها رو قبلش با پول خودش خریده بوده؟
من که فکر نکنم گوشواره و گردنبند و کلا چیزایی که یعنی مال منه، جزء دارایی من محسوب بشه و بتونم بفروشمشون. یه بار اتفاقا همچین فکری به ذهنم رسید که مثلا برم گردنبندم رو بفروشم. وی مامان گفت:" مگه مال توه که بری بفروشی؟ هروقت با پول خودت چیزی خریدی بعد براش تصمیم بگیر"
فکر کنم این گوشوارم و گردنبندم فقط یه چیزیه که بهم قرض داده اند.
آخه مامانم حتی برای خواهرام هم طلاهاشونو نداد بهشون وقتی ازدواج کردن. یه جورایی انگار ازشون پس گرفت. یعنی فقط تا وقتی خوه بابا هستیم حق داریم مثلا اون گوشواره رو گوشمون کنیم. وقتی ازدواج کردن دیگه مال خواهرام نبودن.
یکی از خواهرام چند سال پیش یک بار در دوران عقد طلاق گرفت. خب مهریه اش رو هم بخشید تا تونست طلاق بگیره. ولی اون طلاهایی هم که شوهرش براش در دوران عقد آورده بود رو مامام به خواهرم نداد. مامان طلاها رو جای خسارت خرجایی که برای مراسم عقد و خریدایی که برای داماد سابق کرده بودن برداشت برای خودش. و نداد به خواهرم!!!!!!!!!!!!1
نمیدونم همه مامانا اینطوری ان؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یا بابام....
خواهرم و وهرش گیر 5 میلیون دیگه بودن که بتونن یه جای بهتر خونه بخرن. تا همون جاش رو هم چندتا وام گرفته بودن تا بتونن خونه بخرن.اما خب پولشون جور نشد و مجبور شدن یه جایی که باب میلشون نبود خونه بخرن.بابا یه کلام نگفت من 5 تومن رو حالا بهتون قرض میدم بعدا بهم بدید. یعنی راستش خواهرم هم از بابا خواسته بود که اگه میشع کمکشون کنه. بابا گفته بود دستم فعلا تنگه.
بعد موقع خرید و سند زدن و .... بابا گفته بود بیاید شریکی بخریم .سه دنگ شما سه دنگ ما.!!!!!!!!!!نمیدونم بابا که دستش تنگ بود چطوری یهو پولدار شده بود که سه دنگ خونه رو بخره و به اسمش بزنن؟
یا خود مامان...
کافیه بگم مامان 20 تومن میدید من برم مثلا دکتر زنان؟
میگه ندارم.
بعد کافیه همون روز بفهمه یکی میخواد طلا بفروشه. میره میخره.!!!!!!!!یهو پولدار میشه.
همون خواهرم که گیر خونه خریدن بودن مجبور شد طلاهاشو بفروشه. کی طلاهاشو خرید ازش؟ مامان.
الان هم گاهی همون طلاهایی که قبلا به سر و گردن خواهرم بوده استفاده میکنه. اونوقت خواهرم از طلاهاش فقط حلقه ازدواجش باقی مونده.حتب جلو خواهرم هم از همون طلاها استفاده میکنه. نمیدونم یعنی توی دلش نمیگه یه وقت دل خواهرم میسوزه؟
من یاد ندارم یه بار پول تو جیبی به من داده باشن. تنها پولی که به من میدادن به اندازه روزی دو بار کرایه اتوبوس بود که بتونم برم مدرسه و بیام.
هنوزم میخوام برم بیرون باید هی بگم کارت اتوبوسم شارژ نداره. اونوقت هزار تومان با منت میدن که کارت شارژ کنم. هر بار سوار شدن اتوبوس هم که 300 تومنه. یعنی با هزار تومن شارژ کارت ، نهایتا میشه 3 بار سوار اتوبوس شد.
- - - Updated - - -
ااصلا امروز اعصاب ندارم.
دو روزی رفتیم شهری که بابا عمل کرده.
امروز صبح میخواستیم برگردیم.
برادر بزرگم رسوندمون ترمینال.یه پسر دو سال و نیمه دارن. موقع خداحافظی گفت خانمش دوباره بارداره. ولی میخوان سقطش کنن.پرسیدیم الان چند وقتشه؟ نگفت.
من حرفی نزدم. ولی خیلی اعصابم از دست داداشم خرد شد.
همینجور که داشتیم با مامان میرفتیم گفتم خب وقتی بچه نمیخوان چرا حواسشونو جمع نمیکنن که بچه دار نشن؟ حالا زن داداش بیچاره باید درد و بدبختیهاشو بکشه و داداش هم عین خیالش نباشه.
بعد خب اعصاب نداشتم.
مامان گفت:" حالا یعنی چند وقتشه؟"
منم با اعصاب خوردی وبی حوصلگی گفتم:" چمیدونم"
مامان بهش برخوردو گفت:" دیگه با من هم کلام نشو.فقط بلدی جلو بقیه بلبل زبونی کنی و جوری باشی که همه فکر کن آدمی؟و....."
توی 8 ساعتی هم که توی راه بودیم باهام حرف نزد. حالا هم باهام سرسنگینه و حرف که میزنم جواب نمیده.
حالم به هم میخوره از تک تکشون.
به خدا قسم هر کدوم هر چی به مامان بگن و هر بی احترامی بکنن مامان اصلا بهشون برنمیگرده. اما کافیه من همین یه کلمه چمیدونم رو بگم. خوب بلده به من برگرده.
- - - Updated - - -
بعد از 43 روز رفتیم پیش بابا که یه سر بهش بزنیم.یعنی 43 روز بود همدیگه رو ندیده بودیم.
موقعی که بابا رو دیدم که فقط به زور یه جواب سلام بهم داد. اصلا جوابی به بقیه احوالپرسیهام نداد و حتی نگاهمم نکرد. من به رو نیاوردم و باز هم بغلش کردم. اما همونجور بی تفاوت و بی حرکت وایساده بود و حتی دستش رو نیاورد بالا یکم اونم منو بغل کنه.
موقع خداحافظی هم همینطور. باز هم بغلش کردم و قربون صدقه رفتم و ...فقط به زور تحملم کرد.
- - - Updated - - -
من نمیدونم باید چیکار کنم مثلا؟
این مدت که خب خواهرم زایمان کرده بود. از دو هفته قبلش که کلا خونه ما بودن و من هم هر کاری از دستم بر اومد انجام دادم.
بعدش هم که دو سه هفته است بعد از زایمانش خونه ی اونها هستیم و مراقبشیم. منم خب هر کاری بتون برای خودش و نی نی انجام داده ام. ولی بیشتر حواسم به اون یکی دخترشون بوده که الان اول دبستانه. به درسها و امور مدرسه اش رسیدگی کردم. میبینم الان خواهرم بیشتر درگیر نی نی شده، به جاش من بیشت به اون یکی دخترشون توجه نشون دادم و پارک میبرمش و کتابخونه و بازی و ....
مامانم هم که یه مغازه داره و این مدت که درگیر خواهرم بوده نتونسته بره و من بعد از ظهرها میرم اونجا . با اینکه فوق العاده از این کار بدم میاد.
اونوقت در میان بهم میگن:" تو هم یه کاری کن...تو هم بالاخره یه گوشه از کارها رو بگیر...."
به خدا من خیلی هنر کرده ام تا حالا از دست اینا خودکشی نکرده ام.
- - - Updated - - -
من قبول دارم که درست نیست که تا الان دارن خرج منو اونا میدن.
ولی اینم میدونم که من خیلی خیلی کم خرج بوده ام.
- - - Updated - - -
هه....
برادرم از وقتی بچه بود پولی هم که کسی مثلا برای تولدش بهش میداد جمع میکرد و خرجش نمیکرد. بعد کم کم چند تا دونه جنس خرید و توی مغازه مامانم مامانم براش فروخت و پولش رو نگه میداشت براش و باز باهاش جنس میخرید براش و میفوخت و ....
دو سه سال پیش برادرم میخوات تار بخره. مامان اینا براش نخریدن. اونم گفت خب پول خودم که هست با اون میخرم و از مامان خواست پولها رو بهش بده تا تار بخره.
مامان بهش داد. ولی پول کارکرد خودش و زحمتی که برای فروشش کشیده رو از روی پول برداشت، بعد بقیه اش رو داد به برادرم.
به خدا فکر که میکنم هی به این چیزا...میگم کو مهر مادری؟ کو فداکاری مادرانه؟
همش فقط سودنگری....همش یه ذهن اقتصادی...همش حتی برای محبت کردنها هم حساب و کتاب....