-
فکر می کنم مشکل الانت دلخوری است. آدم وقتی از کسی ناراحت است نمی تواند طرفش برود. پس باید کمی صبر کنی و به خودت برسی تفریح بروی و استراحت کنی تا کم کم حالت بهتر شود و این دلخوری رفع شود. وقتی کاملا ریلکس هستی باید حرف های مهم را مطرح کنی. به نظر من اگر همسرت این روزها پیشنهاد کرد جایی با هم بروید قبول کن و برو خوش بگذران. حالا یا خانه خودشان یا خانه باغ. اتفاقا اینکه زن و شوهر جوانی یک جای دنج داشته باشند که راحت باشند خیلی خوبه. اگر هم شوهرت پیشنهادی نداد برای تفریح خودت به خودت رسیدگی کن و بساط شادی ات را جور کن تا از این حال بیرون بیایی.
شما به او حساس شده ای و دلخوری . مشکل حادی نداری و نگران نباش. به خودت زمان بده.
-
الهام جان! به نظر من هم؛ بی مهارتی هر دویه شما این مشکلات رو به وجود آورده که با کمی کسب مهارت، بالا بردن اعتماد به نفست و از همه مهم تر اینکه بدونی کجا و چه موقع به همسرت محبت کنی، میتونی یه زندگی ایده آل رو داشته باشی.
من فکر میکنم مشکلات شما به چند قسمت تقسیم میشه و البته یه راه مشترک واسه همشون وجود داره و اون نفوذ شما در قلب و فکر و روح همسرت با محبت و قاطعیت هستش بدون اینکه بخواد ضربه ای به روح و روان شما بخوره و غرورت بشکنه.
بنابراین اول دسته بندی میکنیم مشکلات رو و اصلا هم به رفتارهای همسرت توی این مدت کار نداریم.
1. این نکته خیلی خیلی مهمه که شما هر چه سریعتر رابطه ی عاطفی و کلامیه قوی ای با همسرت برقرار کنی و به شدت نیازه که احساس صمیمیت بین خودت و شوهرت رو تقویت کنی. بنابراین اولین قدم و مهم ترین قدم اینه که بتونی شوهرت رو به سمت خودت جذب کنی. اما چه جوری؛ باید صبر کنی و هر بار که همسرت بهت زنگ زد با کلی ناز و عشوه و تن صدای آروم باهاش حرف بزنی. سعی میکنی از جات بلند شی و یه برنامه ی ورزشی یا همون کشیدن یه تابلوی نقاشی رو دستت بگیری و وقتی همسرت بهت زنگ زد
به جای اینکه ازش گله کنی یا راجع به رابطه تون با خانواده ات باهاش حرف بزنی؛ شروع کنی به تعریف کردن کارهایی که مشغولی. با کلی انرژی و شادی. از کلمات عاطفی و پرمحبت مثل جانم و عزیزم استفاده میکنی حتما. هر وقت پرسید که مثل اینکه نگرانی هات برطرف شده؟ جواب میدی که نه؛ ندیدنت یه دل سیر اذیتم میکرد، به همین خاطر خودمو با کارهای دیگه سرگرم کردم که شاید یه کم دلتنگی هامو فراموش کنم. البته حالا منتظرم که ببینم کی دوباره دعوتم میکنی بیرونی، جایی که بیشتر همدیگر رو ببینیم و باهم باشیم.
سعی میکنی بیشتر از کلماتی استفاده کنی که احساساتش و دلتنگیش رو تحریک کنی و خودت مستقیم ازش نمیخوای که بیاد خونتون. باید تشویقش کنی به اینکه بیشتر و بیشتر از قبل همدیگه رو ببینید.
به هیچ عنوان حرفات رو به سمت چیزهای دیگه نمی کشونی. خودتو مشغول کن. گاهی اس ام اس های عاشقانه براش بزن. مثلا روزی یکی یا دو تا.
اگر بعد از دانشگاه خواست که باهم برید بیرون. با روی خوش قبول کن و استقبال کن. یه کم صبور باش و سعی نکن که خیلی زود همه چیز به حالت عادی و نرمال برگرده.
از هر چند باری که ازت خواست برید خونه باغ یا خونشون؛ یکی در میون قبول کن و برو و به شدت بهش برس و سعی کن عشقت رو توی دلش بیشتر کنی و بگو فقط و فقط بخاطر محبتی که توی دلم نسبت بهت دارم قبول میکنم. وگرنه وقتی اینجوری میاییم اینجا ها که باهم باشیم، یه کم اذیت میشم. حس میکنم لیاقت من و تو بیشتر از اینهاست. لیاقت ما اینه که توی خونه ی خودمون، تخت خودمون با خیال راحت باهم باشیم و امنیت روانی داشته باشیم. (همه ی این کلمات رو در نهایت محبت و لحن ملایم بزن، دستاشو بگیر و به چشماش نگاه کن، بذار حس کنه تو نزدیک ترین کس بهش هستی!).
از اون دفعاتی هم که قبول نمیکنی بری؛ یه بهانه مثل اینکه امروز کار دارم. حالم خوب نیست یا خیلی دوست دارم که باهات بیام، اما عزیزم، جونم، امروز یه کم سرم شلوغه، خیلی دلم میخواد کنارت باشم و سرمو بذارم روی شونه هات، اما خوب، نمیشه، پرسید چرا؟ بگو: دوست دارم وقتی پیش همیم، دلشوره و نگرانی نداشته باشم، راحت بغلت کنم، توی چشمات نگاه کنم و از اینکه تو رو دارم احساس غرور کنم. اما این جوری یه کم اذیت میشم، حس میکنم غرورم جریحه دار میشه.
چه خوب بود اون موقع که می اومدی خونمون. وقتی میدونستم میخوای بیای، کلی قبلش ذوق میکردم، به خودم میرسیدم.
به مامانم میگفتم: که فلانی که میاد، مامان این شربتو براش بیاری ها، خیلی دوست داره.
فلان میوه رو بیاری، چون خیلی دوست داره. اما حالا...
اصلا ولش کن. گلم! باشه یه روز دیگه همدیگه رو می بینیم. :43: پیگیر نمیشی که همسرت چی میخواد بگه، بعدش!
سعی کن وقتی میری پیشش، اون جوری که دوست داره به خودت رسیده باشی که زیباییت بیشتر از قبل شده باشه.
اگر بتونی یه چند وقتی مثلا یک یا دو ماه باهاش این مدلی رفتار کنی و خودت هم سعی کنی توی خونه، به کارهای شخصیت بیشتر برسی، مطمئن باش شوق دیدنت توسط همسرت و شنیدن حرفات توسط اون، چند برابر قبل میشه و به زودی میتونی به خواسته های دیگه ات برسی.
فقط باید یه کمی زیرک باشی و باهوش و سعی نکنی به سرعت ناامید بشی.
احتمالا همسرت از اینکه اولش اینقدر تغییر رفتار دادی تعجب کنه و بخواد با رفتارهای تندتری امتحانت کنه، اما تو نباید بذاری اوضاع مثل سابق بشه.
میدونم که میتونی.
------------------------
دسته ی دیگه ی مشکلاتت، رابطه ی تو با خانواده ی همسرت هستش. اصلا نیازی نیست که باهاش لج بازی کنی. این بخاطر همسرت نیست. بخاطر خودته که رابطه ات رو با خانواده ی همسرت اصلاح کنی. ببین، وقتی باهاشون بد هستی، اعصاب خودت همش بهم ریخته اس. ولی وقتی باهاشون رابطه ی احترام آمیز و گرمی رو داری؛ میتونی به راحتی آرامش داشته باشی و توی زندگی به مسائل دیگه ای فکر کنی.
پس، باید سعی کنی به طور نامحسوس رابطه ات رو با خانواده ی همسرت بهتر کنی. یعنی توی این دفعاتی که همسرت ازت میخواد بری خونشون، قبول کن. به خودت برس، شاداب آماده شو. پیشنهاد خریدن یه گل و شیرینی رو هم بده، برو خونشون. اون جا هم با شوهرت گرم باش و بگو و بخند.
سلام مادرت رو هم حتما به پدر و مادر همسرت برسون. بابت نوه شون هم تبریک بگو. اگر ازت گله ای هم کردند یا حتی تیکه ای هم بهت انداختند. بگو حق دارید، خوب، یه مدت رابطه ی من و فلانی (اسم شوهرت) باهم خوب نبود، همه چیز هم به هم ربط دادیم و این جوری شد. ولی مهم اینه که ما الان با همدیگه خوبیم و فکر میکنم مشکلاتمون به خانواده هامون ربط نداشت، بخاطر رفتارهای خودمون بود.
الان هم خداروشکر باهم خوبیم.
حتی پیشنهاد دیدن خواهر زاده اش هم بده؛ براش یه کادو بگیر. برید خونه ی خواهرش. اون جا به همسرت نزدیک شو. احساساتش رو درک کن. بگو: واقعا حق داشتی اینقدر ازش تعریف میکردی، حالا می فهمم که چقدر شیرینه. (این جوری هم پیش خواهرش و هم پیش خودش با احترام تر میشی)
بعد هم اگر امکان داشت شب رو هم خونه ی خواهرش بمونید. با خواهرش صحبت کن از مسائل متفرقه و خودت رو سعی کن به روحیاتش نزدیک کنی. اون شب رو هم با شوهرت خوش بگذرون و ازش تشکر کن. و خیلی نرم بهش بگو که خیلی خوشبختم با تو. فقط یه مساله ای هر وقت باهاتم اذیتم میکنه. وقتی گفت چی: بگو، دلم تنگ شده واسه اون موقع هایی که باهم توی اتاقم بودیم. هر وقت میرم توی اتاقم اعصابم خورد میشه.
اصلا وقتی تو نیستی، دوست ندارم برم اون جا. یا فلان روز یادته: (دقیقا خاطره ای از اون روزهایی بگو که شوهرت میاومد خونتون و پیش مامانت اینها توی پذیرایی می شست. بگو: ) اون روز یادته چه اتفاقی افتاد.
البته زیاد کشش نده؛ منتظر جوابی هم از سمت شوهرت نباش. فقط بگو و سریع رد شو. مطمئن باش که بهش فکر میکنه.
از اینکه پیشش هستی اظهار خوشحالی بکن.
------------------
دوست دارم در طی این یه هفته شروع کنی و ریز به ریز کارهایی که انجام میدی و نتیجه اش رو برامون بگی. اصلا نمیخوام بگی چرا شوهرم وقتی من این کار رو کردم این جوری کرد؟ راجع به خودت و اقداماتی که انجام میدی برامون بنویس.
میدونم که صبور باشی، به خیلی نتایج درخشنده تری میرسی.:72::72::43:
تو منتظر میشی و وقتی همسرت بهت نزدیک شد؛ پرمحبت و گرم میشی و میذاری دوباره بره و فکر کنه به رفتارهات.
اگر بتونی یه نازکننده ی قوی ای باشی، میشی مثل یه آهنربا که همسرت میره و برمیگرده پیشت با انرژی بیشتر و تو اون وقت توی موقعیت های مناسب، خواسته هات رو باهاش مطرح میکنی.
-
اره نوپو جون.میدونم.کلی دلخوری و البته نا امیدی.ازش ناامید شدم.
ممنونم که وقت میذارین.
مرسی del جون که اینهمه وقت میذاری با حوصله تایپ میکنی.اول از خودم شروع میکنم delچان.بعد میرم سراغ خونوادش.
اما از یه چیزی که خیلی ناراحتم و رو دلم گیر کرده این روزا اینه:
مطمینم راجع به خونواده من هیچی عوض نمیشه.اون هیچ وقت دیگه نمیاد خونومون و هیچ وقت با پدرمادر من رفتارشو اصلاح نمیکنه.
هروقتم از خونوادم واسش حرف میزنم حالت بدی به خودش میگیره و بحث رو عوض میکنه.
اون شب بهش گفتم دلم تنگ شده واسه روزایی که همه خوب بودن باهم(اصن همچین روزایی وجود نداشت راستش!!! از شما یاد گرفتم بگم)
اونم گفت: میدونم.نمیخوام ناامید شی.اما من دیگه هیچوقت با خونوادت خوب نمیشم.هیچوقت.انقد واسه این جریان تلاش نکن.من دیگه ازون سوراخ نیش نمیخورم.
منم گفتم: ولی من فک میکنم دوس دارم با خونواده تو یه رابطه بهتر داشته باشم.نه که بگم ازونا ناراحت نیستم.اما میدونم وظیفه منه که پیش قدم شم.هرچقدم ناراحت بشم و حق داشنه باشم.
اونم گفت: هرجور دوس داری.اما اینم بدون.اگه جلو فامیل من سجده ام کنی من باز همین رفتارو دارم.اگه میای خونمون که اعصابمو خرد کنی و هی انتظار داشته باشی ازم نیا که زندگیمونو ازین خرابت میکنی.
حسابی زد تو ذوقم خلاصه.:47:
شدیدا هم که زیر سلطه مادرشه.مادرشم که به خون مامانم تشنه س.
دیگه اینکه همه بهم میگن طلاق بگیر.هرکس که هم مارو میشناسه هم اینارو میگه جداشو.اینا از اولم در سطح شما نبودن.
هرجا میشینم جلو در همسایه همه میگن چطوری جرات کردی عروس این زن شی؟؟
یا میگن شوهرت از بچه گیش نیس.از بی تربیت بودنشه.
دیگه امیدی ندارم.
-
دوستان یه نکته مهم:
ببینید این جریان رابطه اون با خونوادم خیلی خیلی مهمه.نمیدونم چرا نمیتونم بی خیالش شم.هرچقد خونوادم میگن ولش کن نمیتونم.
انقد واسه این جریان غصه میخورم ...:54:
اخه بابامم دقیقا همین رفتارارو با خونواده مامانم داشت و مشکل زندگی مامانمینا همیشه همین بود: خونواده ها و رفتارای بابام با خونواده مامانم.
هنوزم که هنوزه بابام همون ادمه.
این که با خونوادم خوب باشه یه عقده س برام انگاری.
یه عمر این درد رو کشیدم.دیگه نمیخوام بقیه عمرمم با همین مشکل بگذره.نمیتونم چشمو رو این جریان ببندم
-
تا حالا مشاور امتحان کردی؟ با نامزدت برو پیش مشاور. ببین اون چی میگه. من دقیق مشکل نامزدت با خانوادت نمیدونم ولی احساس میکنم بهونه گیری می کنه چون هنوز هیچی نشده داره این رفتار میکنه .ببین دامادهایی که با خانواده خانم جور در نیان اکثرا با همین منوال پیش میرن اگه هم تغییری کنن که خیلی به ندرت این اتفاق میفته بعداز زمان زیاد شاید 10 سال یا بیشتر طول بکشه. بعدشم به کنار از خانواده تضادها و تفا هم هاتون بشناس ببین اصلا رفتارش با تو چطور چقدر برات ارزش قائل و از اینجور چیزا و یه نتیجه گیری کن.
-
سلام.
یه جریان جدید
چشمتون روز بد نبینه.پا شدیم بریم خونه باغ.تو راه بودیم که مامانم ز زد گوشیم گفت: گجایی؟ منم الکی گفتم اومدیم پارک.مامانمم نمیدونم از کجا فهمیده بود ما داریم میریم خونه باغ.کلی حرفای ناجور بارم کرد که لیاقتت هون پسرست و تورو احمق گیر اورده و ما اونو راه نمیدیم تو میوفتی دنبال اون باز و دیگه کار به کارت ندارم و ...
منم قطع کردم و همونجا نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه.شوهرمم گیر داد چی شده منم مجبور شدم بگم.خودمو کشتم انقد گریه کردم و التماس کردم که بیا برگردیم خونه.
اونم لج کرده بود.عصبااانی.دااااغ کرده بود که به مامانت ربطی نداره.میبرمت شبم برت نمیگردونم بذا بفهمه به اون ربطی نداره و دخالت بی جا نکنه.
منم گوشیشو ورداشتم و ز زدم دایی ش.باز خودش گوشیو ازم گرفت و واسه دایی ش توضیح داد.منم باز گوشیو گرفتم همونجوری که از شدت گریه صدام در نمیومد گفتم: دایی توروخدا بگین منو ببره خونمون.اونم دید چجوری دارم هق هق می کنم گفت باشه دایی جان تو گریه نکن من میگم همین الان برت گردونه.خلاصه بعدم به شوهرم گفت به خاطر زنت که اینجوری داره اشک میریزه برش گردون و کلی چیزای دیگه که من نشنیدم.اونم راضی شد و برگشتیم.
رفتیم خونه دایی ش.از خونه باغ تا خونه دایی ش پدر و مادرم و نفرین کرد.که ایشالا خ مرگشونو واسم بیارن راحت شم و بابات خیر نمیبینه و مادرت عقده ای و دیونه سو...
بد و بیراه گفت و منم هیچی نگفتم و گریه کردم.فقط گفت فردا با مامور میام در خونتون میبرمت.پشت من هستی یا نه؟منم از ترس گفتم اره.بیا.
دایی شم اول شروع کرد یکم با تیکه و طعنه مامانمو خراب کردن.منم همهش حق دادم.الکی چیزای بی ربطم که میگفت گفتم راس میگی.
باز شروع کرد از خواهرش تعریف کردن.که خواهر من چون پسرشو دوس داره دخالت نمیکنه.کاش مادر توام تورو دوس میداشت و دخالت نمیکرد. و تو باید بیای خونه خوهرم و به ماها احترام بذاری و ما که بهت بدی نکردیم و...منم گفتم چشم.من رفتارمو اصلاح میکنم.من راهمو عوض میکنم اما با (...)م صحبت کنید باید بگین به پدر مادر من احترام بذاره.
داییش م گفت احترام احترام میاره .بگو پدر مادرت احترام بذارن.احترامم میبینن.
منم چن مورد از کارای شوهرمو تعریف کردم.تازه شوهرم شروع کرد دفاع کردن از خودش.بعد زن داییشم اومد طرف من.به من حق داد و گفت ما به الهام حق میدیم.راس میگه دلش نخواد اینجوری عروسی بگیرین.سخته واسش وسط این همه اختلافو...
باز (...) شروع کرد حرفای بیخود زدن.چیزای بی ربط.حرفای چرت.توهین به مادرم.به پدرم.داییش م دید که پسرشون چقد چرت میگه و غیر منطقیه ج شو داد.دید حریفش نمیشه.گفت اصن پدرزن مادرزنت بد.بی ادب.ولی تو وظیفه ته به خاطر زنت کوتاه بیای.بهشون احترام بذاری.هر چقد گفتن فایده نداشت.این حرف خودشو میزد. که مادر من فرشته سو مادر این دیوانه ست و...اخرم دید دیگه کسی طرفشو نمیگیره پاشد که بریم.موقع رفتنم یه حرفی زد که باز من گریه م گرفت و بند نیومد.دایی شم رفت دنبالش گفت به خاطر زنت بیا و چشماتو رو همه چی ببند.اونم گفت نمیخوام من غرورمو زیر پا نمیذارم که فک کنن من خرم.بعدم رفت.
منم گریه کنان رو پله ها بودم که دایی ش گفت:
تو پیشقدم شو.بیا برو.رابطه تو با ماها خوب کن.من باز خودم باهاش صحبت میکنم.
- - - Updated - - -
1.حالا من برم خونشون و پا پیش بذارم؟؟؟
2. از شوهرم متنفر شدم به خاطر حرفاش.حق دارم.نه؟؟
راستش از یه سری از حرفای دایی ش اصصصلا خوشم نیومد.
حرفایی که راجع به مامانم زد .
و تعریفایی که از خواهرش(مادرشوهرم)میکرد.خیل بی گناه میدونست اونو.در صورتیکه همه این دعواها رو اون ادم حسود بی دلیل شروع کرد!!!
من اونجا هرچی گفت چیزی نگفتم اما واقعا ناراحت شدم.
بعدم مثلا به (...)میگفت:
خب تو برو بیا.گرم نگیر باهاشون!!!.نگو نخند اگه دلت نمیخواد.اما باید بری تا زمان حلش کنه.یه سلام بده برو بشین!!!
یا میگفت: خب به مامانت بگو (...) دعوت کنه.گفتم مامانم قبلا صدبار پاپیش گذاشته نتیجه م نگرفته دیگه دعوت نمیکنه.بعد گفت: نه دیگه.باید دعوت که بکنه دیگه خدایی!!!!!(در صورتیکه به من میگن بیا خونه خواهرم.پس چرا کسی منو دعوت نمیکنه؟؟؟)
با این اوصاف باز برم بیاد خونشون؟؟؟
- - - Updated - - -
از دیروزم دو تا اس ام اس داده بهم دیشب.
امروزم یه ز نزده که مردی یا زنده ای.مامان بابات خونه رات دادن یا نه؟؟(اخه من همش میگفتم اگه نبریم خونه بابام خونه رام نمیده.اونم میگفت خب راه نده.مگه بی صاحابی.میبرمت پیش خودم!!!)
بعدم انتظار داره به خاطرش به همه پشت کنم!!!!!!!!
منم که ازش متنفرم و دیییگه بهش ز نمیزنم.
راستش وظیفه اون میدونستم که حالمو بپرسه
-
شما که گفته بودید رابطه جنسی در شهر شما عرف است و اشکالی ندارد. پس برای چه به مادرت دروغ گفتی و مادرت برای چه آن حرف ها را زد و گفت همسرت بی لیاقت است؟ من این همه این تاپیک را خواندم متوجه نشدم دقیقا اختلاف سر چه چیزی است.
حدسم این است که یک چیز کوچکی بوده حالا مهم نیست چی ، بعد خانواده شما و همسرتان آن چیز کوچک را که راحت حل می شد ، کرده اند یک کلاف سردرگم و یک مشکل پیچیده. الان هیچ کدامشان نمی دانند دقیقا به خاطر چه ناراحت هستند و با هم اختلاف دارند.
دایی همسرت هم راست می گوید. مادرت نباید با یک جوان که اینقدر مغرور است مقابله به مثل کند. خانواده شما بزرگترند و باید با تدبیر این مشکل را حل کنند. با مقابله به مثل و گفتن چنین حرفهایی به دامادش هیچ چیز عوض نمی شود. حداقل باید حفظ ظاهر کند و دعوت زبانی هم که شده بکند. حتی شده ظاهرسازی هم باشد باید با زبان خوش با دامادش صحبت کند. اینجا شما نیز باید تلاش کنید و به خانواده خودتان بگویید این رفتار را کنار بگذارند و همسرتان را سرلج نیندازند.
دایی همسرتان به نظر من در این بین عاقلانه رفتار کرده است و من در صحبت هایش چیز بدی ندیدم. اتفاقا خیلی هم حرفش درست است. اختلاف را نباید دامن زد.
گیریم که همسر شما جوان و مغرور و بی تجربه است. از روابط و آسیب های خانوادگی چیزی نمی داند و آنقدر دنیا گشته نیست که بداند غرور بی جا چه عواقبی دارد. خوب نباید چنین جوانی را سرلج انداخت.باید کم کم آرامش کرد. باید کم کم با او راه آمد و دلش را نرم کرد.
کمی هم به همسرتان حق بدهید. خانواده شما هم خیلی وقت ها رفتار دوستانه ای با همسرتان ندارند.
به هر حال هر چه زودتر با خانواده صحبت کنید. حرف های من را به زبان خودتان توضیح دهید و بگویید به خاطر هیچ و پوچ زندگی دوتا جوان نباید به باد فنا برود. اگر من هم جای همسرتان بودم و می گفتند بی لیاقت هستم ناراحت می شدم.
فکر می کنم دایی همسرتان بتواند رویش تاثیر داشته باشد.
- - - Updated - - -
-
کسی نیس بگه پیشقدم شم یا نه؟؟
حالا که این اتفاقا افتاده.حالا که منو مقصر میدونن و پاپیش گذاشتنو وظیفه م.
- - - Updat
مرررسی نوپوی عزیز.اگه بدونم کسی روش تاثیر داره به خدا میرم پاشوام میبوسم.که تاثیرشو بذاره من راحت شم ازین وضع زندگی.
اما این وسط از شوهرم بدم اومده.دلم میخواد تا چن روز نبینمش.صداشو نشنوم.
احساس میکنم اینکه من جلو همه دارم خورد میشم و سر خم میکنم تقصیر اونه.اینکه من افسرده شدم.اینکه همه با دیده ترحم بهم نیگا میکنن.اینکه همه باید شاهد گریه من باشن.اینکه من این همه خاطره گندو با خودم بکشم.
ازش بدم اومده!!!از خودم تعجب میکنم.تا حالا این حسو نداشتم.هروقتم بوده زود رفته.
اما الان....
-
دوست عزیز اشتباه شما و علت تنفر شما از همسرتان دو چیز است :
1- همه تقصیرها را گردن او می اندازید. در حالی که همه کسانی که در این ماجرا درگیر هستند یعنی او ، شما ، خانواده همسرتان و خانواده شما به سهم خود تقصیر دارند. شما همه چیز را باید با هم درنظر بگیرید. اینجا شما خطای شناختی دارید.
اما این نکته را هم بگویم دنبال مقصر گشتن کاری را درست نمی کند. به جای دنبال مقصر گشتن و همه چیز را گردن او انداختن باید دنبال راه حل گشت.
2- همسر شما مسئول رفتارهای شما نیست. شما خودتان مسئولیت عکس العمل هایتان را دارید. اگر از چیزی ناراحت می شوید این خصوصیت شخصیتی شما است و به همسرتان ارتباط ندارد. پس اگر دیگران گریه شما را دیده اند و اگر به شما ترحم می کنند علتش رفتار خودتان است و رفتار شما به همسرتان مربوط نیست. شما باید مهارت های زندگی را بیاموزید و تحمل و صبر خود را بیشتر کنید.
برای قدم اول این مبحث را مطالعه کنید در اینترنت .
برنامه ریزی عصبی - کلامی
برای قدم دوم سعی کنید این مجله هایی که می گویم مرتب تهیه کنید : راز ، موفقیت
به تغییر دید شما بسیار کمک می کند.
به هر حال تا شما تغییر نکنید زندگی شما تغییر نمی کند.
به نظر من با این حالی که شما داری ، پیش قدم شدنتان فایده ای ندارد. چون اگر کوچکترین اتفاق ناخوشایندی بیفتد شما بیشتر به هم می ریزی و هر چه رشته ای پنبه می شود.
پس فعلا تمرکزت روی اینها باشد :
1- مبحثی را که گفتم مطالعه کن و مجلات را تهیه کن و سعی کن آموخته هایت را اجرا کنی.
2- روی رابطه خودت و همسرت متمرکز بشو و نکته هایی را که راجع به او و رابطه دونفره شما گفتم به یاد داشته باش و اجرایی کن. فقط رابطه دونفره خودتان نه خانواده ها. برای عروسی هم دیر نمی شود. شما دو نفر سن کمی دارید و لازم نیست عجله کنید. پس استرس اینکه عروسی عقب می افتد را کنار بگذار و روی چیزهایی که گفتم تمرکز کن.
-
ممنون نوپو جون.
اخه من الانو نمی بینم.به جایی نیگا میکنم که این اختلافها شروع شد.به روزایی که پدر و مادرم خودشونو میکشتن واسه شوهرم اما اون و مادرش بی دلیل...
اره.اگه الانو بگم مادر و پدر منم مقصرن.اما میدونم اگه خوبم که باشن باز اون همون ادمه.باز اون ازشون متنفره.
این ادم مرض بد بینی داره.
به خدا جلو داییش یه حرفایی زد و از احترامایی که پدر مادرم بهش گذاشته بودن یه چیییزایی دراورد که داییشم ازش ناراحت شد!!!
پدرم باهام حرف زد.گفت این ادم پیرت کرده.مچاله ت کرده.اگه قول بدی نری دنبالش من حمایتت میکنم طلاق بگیری.
بچه ها چیکار کنم؟؟؟جدا شم؟؟؟
از ادمیکه خونوادشم به کاراش حق نمیدن.عموشم دیروز به مامانم گفته ما میدونم مقصر اصلی (...).هرچقد با مامانشم حرف میزنیم میگیم تو که میدونی پسرت بده لااق تو کوتاه بیا اما اون از پسرشم غرورشبیشتره و کله شق تره.
مامانم راس میگه.میگه بالفرض دایی ش روش تاثیر بذاره.تو که نمیخوای با داییش زندگی کنی.تا کی مردم میان روش تاثیر بذارن؟؟
همه میگین برو خونشون.اما به نظر من احتمال درس شدنش اینجوری 1% بیشتر نیس.اخه من از اولم با اونا خوب بودم.یه سال اول پر از احترام بود.اما وقتی دیدم شوهرم بعتر که هیچ بدترم میشه منم تغییر رویه دادم.
کمککککککککککک