خیلی تنهام
نمایش نسخه قابل چاپ
خیلی تنهام
تنهایی چیز بدیه.یه وقتایی هم خوبه.من ادم دور و برم زیاده.جوری که تو اتاق خودمم هرگز تنها نیستم.همیشه کسی هست.اما واقعا همیشه احساس می کنم تنهام.این بیشتر یه مساله روانیه.بهش دامن نزن.اگه سخت گیر نباشی و خوب ببینی همینجا هم خیلی دوست داری.اگه مسالت یه همدم واسه ادامه زندگیته که این مشکل رو خیلی هامون داریم.مطمئن باش شما تو این زمینه تنها نیستی
دلم واسه یوسف گمگشتم تنگ شده.مدیر محترم چرا اسممو عوض نمیکنین؟
فعلا نمیتونم از کامپیوتر استفاده کنم.
میشل عزیز من واستون ایمیل فرستادم اما شما ...
فقط خدامحترم لطفا بنویسید.من قبلا نوشته هاتونو که واسه بقیه مینوشتید میخوندم وخیلی چیزایاد گرفتم.
امین محترم اون پست بلند بالایی که واسم نوشتیدو تقریبا هرروز میخونم اما هر بار چیزای قشنگتری ازش یاد میگیرم.
چرا خدا جواب منو نمیده.منو بکشه راحتم کنه.البته میدونم اون دنیا بدتر از اینجاست اما هر چی بمونم واسم عذابش بیشتره.
حتی دیگه نمیخوام خواستگار راه بدم.به اندازه موهای سرم خواستگار داشتم اما...
خسته شدم.دیگه نمیتونم این زندگی سختو تحمل کنم.
این احساس درونی منه.دوست دارم زودتر بمیرم.
- - - Updated - - -
دلم واسه یوسف گمگشتم تنگ شده.مدیر محترم چرا اسممو عوض نمیکنین؟
فعلا نمیتونم از کامپیوتر استفاده کنم.
میشل عزیز من واستون ایمیل فرستادم اما شما ...
فقط خدامحترم لطفا بنویسید.من قبلا نوشته هاتونو که واسه بقیه مینوشتید میخوندم وخیلی چیزایاد گرفتم.
امین محترم اون پست بلند بالایی که واسم نوشتیدو تقریبا هرروز میخونم اما هر بار چیزای قشنگتری ازش یاد میگیرم.
چرا خدا جواب منو نمیده.منو بکشه راحتم کنه.البته میدونم اون دنیا بدتر از اینجاست اما هر چی بمونم واسم عذابش بیشتره.
حتی دیگه نمیخوام خواستگار راه بدم.به اندازه موهای سرم خواستگار داشتم اما...
خسته شدم.دیگه نمیتونم این زندگی سختو تحمل کنم.
این احساس درونی منه.دوست دارم زودتر بمیرم.
- - - Updated - - -
نوشتن من هیچ فایده ای نداره.میدونم هیچ تاثیری نداره.بازم خیلی تنهام.
خدااااااااااااااااااااااا ااااااادیگه طاقت ندارم.
این بنده حقیرتو ببر وبندازش ته جهنم اما نزار اینجا بیشتر از این بسوزه.
- - - Updated - - -
اون زمان که مامانم ازدواج کرد ازدواج مثل یک غول نبود هیچ دختری اینقدر واسه کشتن نیاز درونیش عداب نمیکشید.منطق من میگه باید مثل یک دختر خوب سرتو بندازی پایین وبه اونی که خدا واست خواسته وباید تنها باشی سرخم کنی. اما از وقتی چشممو باز کردم این نیاز تو وجودم بوده واز وقتی فهمیدم گناهه وواسم ضرر داره سعی کردم بزارمش کنار اما دارم به این نتیجه میرسم باید زودتر پیش خدا سر افراز بشم.تا وقتی اجلم نرسیده باید آدم بشم. شنبه میرم دکتر واین نیروی زشت واحساس شدیدو از بین میبرم.خدا کنه بتونم جوری که خانوادم نفهمن برم تا بعد سین جیمم نکنن که واسه چی و...
سلام :72:
بازم که نا امیدین.:97:
میدونین الان که دارم براتون مینویسم بدترین روزای عمرم رو تا این سن دارم تجربه می کنم.تو ده روز گذشته اون خانم منو به ازدواجش دعوت کرد.به همین راحتی! در فاصله چند روز بهترین دوستم رو از دست دادم.الان یه حسی دارم که هرگز تجربه نکردم.انگار یه بخشهایی از وجودم رو گرفتن ازم.فقط میخوام بخوابم.نمیخوام بیدار باشم تا دوباره یادم بیاد چی شد و من تنها کاری که از دستم بر میاد تحمله.
الان اینقدر به هم ریختم که در طول روز به زور 10 کلمه صحبت می کنم.اینقدر سر کار اعصابم داغون بود که رییسم خودش بهم مرخصی داد گفت برو هر وقت خوب شدی بیا.تو کار ما مرخصی حتی یه روز هم معنی نداره.من اکثر جمعه هام میرم سر کار.
اینا رو گفتم که یاداوری کنم اگه کسی نمی نویسه دلیلی بر این نیست که زندگی به کامشه.چند روز پیش یه تاپیک از pooh دیدم.خواستم یه پستی بذارم.اما حتی توان فشار دادن دکمه ها رو هم نداشتم.فقط خوندم و رفتم.
خواهر خوبم،زندگی به خودی خود سخت هست.اگه بهش رو نشون بدی سخت تر هم میشه.
واقعا ارزو می کردم سواد لازم رو داشتم تا بتونم بهتون کمک کنم.
ببخشید.حدود نیم ساعت پیش نگارش این پست رو شروع کردم.اما یهو دیدم از پایین صدای داد و فریاد میاد.خواهرم تو حیاط موش دید.منم ناچارا رفتم به جنگش و جزو معدود جنگهایی بود که فاتحانه برگشتم.مامانم خیلی خوشحال بود وقتی بعد از چند روز می خندیدم.یه موش برای دقایقی منو از این افکار نجات داد.حقش نبود بکشمش.می بینید.گاهی یه موش یه بهونست.واسه بیرون اومدن از پیله خود ساختمون.
راستش اصلا یادم رفت جملاتی رو که میخواستم بنویسم.حالا باز اگه عمری بود و احساس کردم که باید باشم مزاحمتون میشم.
فقط خدا :72::72::72:
- - - Updated - - -
سلام :72:
بازم که نا امیدین.:97:
میدونین الان که دارم براتون مینویسم بدترین روزای عمرم رو تا این سن دارم تجربه می کنم.تو ده روز گذشته اون خانم منو به ازدواجش دعوت کرد.به همین راحتی! در فاصله چند روز بهترین دوستم رو از دست دادم.الان یه حسی دارم که هرگز تجربه نکردم.انگار یه بخشهایی از وجودم رو گرفتن ازم.فقط میخوام بخوابم.نمیخوام بیدار باشم تا دوباره یادم بیاد چی شد و من تنها کاری که از دستم بر میاد تحمله.
الان اینقدر به هم ریختم که در طول روز به زور 10 کلمه صحبت می کنم.اینقدر سر کار اعصابم داغون بود که رییسم خودش بهم مرخصی داد گفت برو هر وقت خوب شدی بیا.تو کار ما مرخصی حتی یه روز هم معنی نداره.من اکثر جمعه هام میرم سر کار.
اینا رو گفتم که یاداوری کنم اگه کسی نمی نویسه دلیلی بر این نیست که زندگی به کامشه.چند روز پیش یه تاپیک از pooh دیدم.خواستم یه پستی بذارم.اما حتی توان فشار دادن دکمه ها رو هم نداشتم.فقط خوندم و رفتم.
خواهر خوبم،زندگی به خودی خود سخت هست.اگه بهش رو نشون بدی سخت تر هم میشه.
واقعا ارزو می کردم سواد لازم رو داشتم تا بتونم بهتون کمک کنم.
ببخشید.حدود نیم ساعت پیش نگارش این پست رو شروع کردم.اما یهو دیدم از پایین صدای داد و فریاد میاد.خواهرم تو حیاط موش دید.منم ناچارا رفتم به جنگش و جزو معدود جنگهایی بود که فاتحانه برگشتم.مامانم خیلی خوشحال بود وقتی بعد از چند روز می خندیدم.یه موش برای دقایقی منو از این افکار نجات داد.حقش نبود بکشمش.می بینید.گاهی یه موش یه بهونست.واسه بیرون اومدن از پیله خود ساختمون.
راستش اصلا یادم رفت جملاتی رو که میخواستم بنویسم.حالا باز اگه عمری بود و احساس کردم که باید باشم مزاحمتون میشم.
فقط خدا :72::72::72:
- - - Updated - - -
نیست پستهام خیلی خیلی ارزشمنده دو تا دو تا می فرستم:311:
نمیدونم چرا اینجوری شد.ویرایشم فعال نیست پاکش کنم.
واسه اتفاقاتی که افتاده متاسفم.نمیخواستم خودتونو زحمت بدید واسه من بنویسید.
میدونم منت نمیزارید.
امیدوارم آرامشتونو به دست بیارید.من اینو میدونم که دیگه تحملم زیر صفره هر حس بدی رو هم که شما بگید تو 16 سالگی که باید سرم تو درس میبود تجربه کردم.چند بار تا خودکشی رفتم اما از خدا ترسیدم و دروغ چرا؟از عذاب بعدش بیشتر ترسیدم.
- - - Updated - - -
من از این دنیا چی میخوام ؟یه جعبه مداد رنگی/بکشم روتن دنیا رنگ خوبی وقشنگی.
نخواستم بگم براتون نوشتم برام سخت بود.میخواستم از ناتوانی یه ادم 32 ساله بگم.که خیر سرش باید در اینده مسئولیت یه خونواده رو هم بپذیره.البته فکر کنم بد نوشتم.اون خانم جدا از دوستی بود که از دست دادم.دوستی که از دست دادم پسر بود و بخشی از روح و گذشتم ......... .
نمیتونم به شما خرده بگیرم.حتما سختی های زیادی کشیدید که اینهمه خسته هستید.اما اگه به خدا اعتماد دارید بذارید کارش رو بکنه.
اشتباهنقل قول:
چرا خدا جواب منو نمیده.منو بکشه راحتم کنه.البته میدونم اون دنیا بدتر از اینجاست اما هر چی بمونم واسم عذابش بیشتره.
بازم اشتباهنقل قول:
حتی دیگه نمیخوام خواستگار راه بدم.
اما چی ؟ بگید اون چیزی رو که ازارتون میدهنقل قول:
به اندازه موهای سرم خواستگار داشتم اما...
منم همینطور.به خصوص الان که به شدت احساس خلاء می کنم.اما واقعیتی که هست اینه که هنوز کسایی هستن که قلبشون واسه من میزنه.پس باید باشم تا قلبشون از کار نیفتهنقل قول:
خسته شدم.دیگه نمیتونم این زندگی سختو تحمل کنم.
این احساس درونی منه.دوست دارم زودتر بمیرم.
فقط خدا :72::72::72:
شما خود ارضایی دارید عزیزم ؟ اگر اشتباه نکنم توی تاپیک های قبلی ات گفته بودی ؟
- - - Updated - - -
شما باید به یک روانپزشک مراجعه کنید. این مشکل به راحتی حل می شود. مشکلات روحی دیگرت هم به احتمال زیاد مال خودارضایی است. در تاپیک های قبلی هم گفتم برو پیش روانپزشک. لازم نیست اینقدر زجر بکشی. به راحتی و با چند داروی ساده حل می شود.
- - - Updated - - -
هر چقدر هم دور خودت بچرخی وضعت عوض نمی شود. بیماری فقط با درمان و دارو خوب می شود.
به اندازه موهای سرم خواستگار داشتم اما نمیدونم چراهر کدومو که گفتم باشه مهم خوب بودنشه معتاد از آب در اومد.خب پسرا میگن دخترا ماروپسند نمیکنن اما وقتی این مشکلاتو دارن کدوم آدم عاقلی راضی میشه باهاشون ازدواج کنه؟مگه اینکه ندونه.که همون پسرا چند تاشون بعد دوهفته تا یکماه ازدواج میکردن.
من هیچ عشقی تو دلم نیست.اون عشق همونجا واسه من مرد.چون به من تعلق نداشت.
اما بیشتر شوکه شده بودم.هنوز از شوک در نیومده مجبور بودم از عروس وداماد جدید پذیرایی کنم.
فشار روحی اون عمل زشت هم اضافه شده بود ومن خیلی اذیت شدم.
وای که اگر برم پیش خدا چه پرونده زشتی دارم.
نوپو عزیز من احتیاج به روانپزشک ندارم.من فقط تنهام همین.اگر حق باشمابود پس نباید وقتی با مشاور حرف میزنم کاملا از این دو به اون رو بشم.
این تنهایی هم به خاطر ایمان کممه.وبه خاطر اینکه صبرم تموم شده.امامجبورم زندگی کنم.فردا دوباره روز از نو وروزی از نو.اما اگر دیگه هیچوقت قسمت نشد بیام اینجا هم حلالم کنید وهم دعام کنید تا آمرزیده بشم.چون خیلی در حق بدنم ظلم کردم.
- - - Updated - - -
به اندازه موهای سرم خواستگار داشتم اما نمیدونم چراهر کدومو که گفتم باشه مهم خوب بودنشه معتاد از آب در اومد.خب پسرا میگن دخترا ماروپسند نمیکنن اما وقتی این مشکلاتو دارن کدوم آدم عاقلی راضی میشه باهاشون ازدواج کنه؟مگه اینکه ندونه.که همون پسرا چند تاشون بعد دوهفته تا یکماه ازدواج میکردن.
من هیچ عشقی تو دلم نیست.اون عشق همونجا واسه من مرد.چون به من تعلق نداشت.
اما بیشتر شوکه شده بودم.هنوز از شوک در نیومده مجبور بودم از عروس وداماد جدید پذیرایی کنم.
فشار روحی اون عمل زشت هم اضافه شده بود ومن خیلی اذیت شدم.
وای که اگر برم پیش خدا چه پرونده زشتی دارم.
نوپو عزیز من احتیاج به روانپزشک ندارم.من فقط تنهام همین.اگر حق باشمابود پس نباید وقتی با مشاور حرف میزنم کاملا از این دو به اون رو بشم.
این تنهایی هم به خاطر ایمان کممه.وبه خاطر اینکه صبرم تموم شده.امامجبورم زندگی کنم.فردا دوباره روز از نو وروزی از نو.اما اگر دیگه هیچوقت قسمت نشد بیام اینجا هم حلالم کنید وهم دعام کنید تا آمرزیده بشم.چون خیلی در حق بدنم ظلم کردم.
- - - Updated - - -
راستی تولدتون مبارک.گفتید32ساله شدید.
همه اینها نشانه افسردگی است که ناشی از خودارضایی است. روانپزشک با دارو خودارضایی شما را درمان می کند و این حس شکنجه آور شما تمام می شود. مشاور پزشک نیست. من در این زمینه تجربه زیاد دارد. حتی روانپزشک هایی هستند که فوق تخصص اختلالات جنسی هستند و به راحتی مشکل شما حل می شود.
اول از همه باید بیماری تان درمان شود.
- - - Updated - - -
گاهی از این جامعه که از همه چیز یک تابو می سازد بدم می آید.
کسی نباید برود پیش روانپزشک چون انگ می خورد.
کسی که مورد تجاوز قرار می گیرد باید به دهانش چسب بزند وگرنه انگ می خورد.
کسی که ....
سلام خانم زمین:72:
من مدتهاست سری به همدردی نزده بودم.
بخشهایی از مطالب شما رو خوندم.
شاید نتونم کمکی بکنم ولی شاید بتونم همدردی کنم.
منم مجردم شاید سنم از نظر عرف تازه برای ازدواج مناسب شده باشه اما حس درونی آدم که بر اساس عرف کار نمیکنه.
چند سالی هم هست دنبال ازدواجم و هنوز به نتیجه نرسیدم.
احساس نیاز به همدم، همراه فشار ناشی از نیاز جنسی و ... (شدت این احساس ها رو نمیشه با جمله ها بیان کرد).
نمیخوام طولانی اش کنم.
فقط میخوام بگم شما تنها نیستید.
آدم وقتی حس میکنه تنها نیست دردش تسکین پیدا میکنه.
حداقل نوشته های شما که در مورد من این کار رو کرد.
یه چیز دیگه که در نوشته های شما برای من خیلی آشنا بود(نقل به مضمون): چرا من؟ چرا خدا بیش از توانم سختی ها رو در برابر من قرار میده؟
این حس مدتیه در من هم ایجاد شده ولی فکر میکنم گاهی ما نمیتونیم به سادگی جواب این سوالها رو پیدا کنیم. (مثلا همون نابینایی که بهش کمک کردید هم میتونه بگه چرا من).
با این حرفایی که میزنم دارم به خودم هم نهیب میزنم.
راستی یه پیشنهاد که در مورد خودم موثر بود: من برای رهایی از افکار مزاحم معمولا تا دیروقت دانشگاه میمونم. توی جمع کمتر فکرم سراغ این دغدغه ها میره.
ببخشید که طولانی شد.
موفق باشید.:rugby:
- - - Updated - - -
سلام خانم زمین:72:
من مدتهاست سری به همدردی نزده بودم.
بخشهایی از مطالب شما رو خوندم.
شاید نتونم کمکی بکنم ولی شاید بتونم همدردی کنم.
منم مجردم شاید سنم از نظر عرف تازه برای ازدواج مناسب شده باشه اما حس درونی آدم که بر اساس عرف کار نمیکنه.
چند سالی هم هست دنبال ازدواجم و هنوز به نتیجه نرسیدم.
احساس نیاز به همدم، همراه فشار ناشی از نیاز جنسی و ... (شدت این احساس ها رو نمیشه با جمله ها بیان کرد).
نمیخوام طولانی اش کنم.
فقط میخوام بگم شما تنها نیستید.
آدم وقتی حس میکنه تنها نیست دردش تسکین پیدا میکنه.
حداقل نوشته های شما که در مورد من این کار رو کرد.
یه چیز دیگه که در نوشته های شما برای من خیلی آشنا بود(نقل به مضمون): چرا من؟ چرا خدا بیش از توانم سختی ها رو در برابر من قرار میده؟
این حس مدتیه در من هم ایجاد شده ولی فکر میکنم گاهی ما نمیتونیم به سادگی جواب این سوالها رو پیدا کنیم. (مثلا همون نابینایی که بهش کمک کردید هم میتونه بگه چرا من).
با این حرفایی که میزنم دارم به خودم هم نهیب میزنم.
راستی یه پیشنهاد که در مورد خودم موثر بود: من برای رهایی از افکار مزاحم معمولا تا دیروقت دانشگاه میمونم. توی جمع کمتر فکرم سراغ این دغدغه ها میره.
ببخشید که طولانی شد.
موفق باشید.:rugby:
اها یه چیز دیگه: خوندن نوشته های شما در این لحظه به من کمک کرد. از شما تشکر میکنم. خدا کمکتون کنه.:soap: