-
پینارجان فقط قوی باش؛ به نظر من هم نباید سر مهریه کوتاه بیای حتی اگه دردسرهاش زیادباشه اماباید این آقا هم کمی تو دردسر بیفته. شاد وموفق باشی....
- - - Updated - - -
پینارجان فقط قوی باش؛ به نظر من هم نباید سر مهریه کوتاه بیای حتی اگه دردسرهاش زیادباشه اماباید این آقا هم کمی تو دردسر بیفته. شاد وموفق باشی....
- - - Updated - - -
پینارجان فقط قوی باش؛ به نظر من هم نباید سر مهریه کوتاه بیای حتی اگه دردسرهاش زیادباشه اماباید این آقا هم کمی تو دردسر بیفته. شاد وموفق باشی....
-
سلام دوستان از اینکه با من همدردی میکنید خیلی خوشحالم
ولی نمیدونید چه روزایی رومیگدرونم اون حس تحقیر و اون سرکوفتا و کتک زدنا پیش دخترش مثل آینه جلوم رژه میرن از خودم خیلی بدم میاد که اجازه دادم انقدر بهم ظلم بشه آخرشم هیچی دارم ازش جدا میشم کاشکی دخترشو خونه نمیاوردم کاشکی زودتر از خونه بیرون میومدم کاشکی به دخترش میفهموندم که من زن خونم دارم از غصه و عصبانیت نمیدونم چیکار کنم احساس خشم نفرت عصبانیت تحقیر شدن و بی لیاقتی و بی ارزشی و نابود شدن میکنم :315:
انقدر احساس بدی دارم که اونا وایسادن رفتن منو نگاه کردن انگار منو ار خونه انداختن بیرون انگاری دخترش منو شکست داد دوستان حس اینکه من پیش دخترش کم آوردم داره دیونم میکنه :47: از اینکه شوهرم اونو بیشتر ازمن دوست داشت حس بدی دارم از خودم بدم میاد و وقتی دیگه داشتم وسایلامو که جمع میکرد شوهرم با اون سن و سال حتی ناراحتم نبود و بهم نگفت پشیمونم بمون اشتباه کردم :47: هرچند اون خیلی وقت بود که دیگه دوست نداشت با من زندگی کنه و (همه تقریبا اونو بیشتر مقصر میدونن چون تو زندگی قبلیشم به زنش سخت گذرونده بود و تو لجبازیو غرور و یه دندگی شهره عام و خاص بود )
گاهی هم پشیمون میشم میگم کاشکی تحمل میکردم شاید درست میشد بلاخره تو اتاق خودم که بودم دیگران فکر میکردن من زندگی دارم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!اما به چه قیمتی گاهی هم دلم براش تنگ میشه یا دلم براش میسوزه ولی از دست دخترش هم عصبانیم هم ناراحت و هم حس انتقام دارم ازش متنفرم که انقدر خوشحال بود پدرش منو انداخت بیرون نمیدونم احساس مختلفی دارم بیشتر از اینه دوسم نداشت و پیش دخترش خوارو خفیف شدم و کاری هم از دستم بر نیومد ناراحت و عصبانیم غرورم پیش خودم و بقیه شکست حس میکنم همه ازم بدشون میاد کسی دوسم نداره :(:mad::315::47:
-
سلام پينار جان
عزيزم غصه نخور همه اين روزا ميگذره و احساسات جريحه دارتم التيام پيدا ميكنه فقط قوى ومحكم مثل يك كوه باش و حتماً سر قضيه مهريه يك كلام باش حتى اگه قسط بندى هم بشه مى ارزه كه اين آقارو راحت نگذارى خيلى خوشش ميشه كه با روح و روان يك آدم بازى كنه بعدم بگه هرى حتماً حتماً حتماً مهريتو بگير همين كه با اين حال معتاديش بخواد راه دادگاهو پيش بگيره براش سخته.
خيلى خوب كردى راهتو جدا كردى همونطور كه تو اولين پستم برات نوشتم زندگى با اين آدم زندگى تو رو تباه ميكنه.
بيا اينجا با ما درد و دل كن ما تنهات نميذاريم عزيزم.
موفق باشى مارو از خودت بى خبر نگذار. انشأاله مشكلت حل ميشه:323:
-
عزیزم تو نباید از یه دختر بچه ساده دل کینه و حس خشم به دل بگیری. مادر شوهر من علی رغم هفتاد سال سن موقع طلاقمون یه جوری موش میدووند که انگار چارده سالشه. انگار نه انگار من عروسش بودم. انگار دشمنش بودم. ولی تا اون ثانیه آخر به خودم گفتم عیبی نداره. اون در همین حد میفهمه. احترامشو نگهداشتم و الانم خوشحالم که حد اقل خودمو در حدش پایین نیاوردم.
بزرگوار باش. نذار یه بچه خیال کنه میتونه با تو رفتارای بیخردانه داشته باشه. وقتی دیدی داری از کوره در میری پیش خودت بگو توقع ندارم بفهمه و درک کنه، شعورش در همین حده
-
ببین پینار. اگه بگی از اینکه اجازه دادی یک بار دیگه روزهای بدی برات رقم بخوره ناراحتی، کسی بهت خرده نمیگیره. اما اینکه بخوای از یه انسان غیرنرمال و بیمار و یه دختر بچه کینه داشته باشی و حس انتقام و این حرفها ... درست نیست تازه خنده دار هم هست.خودمو برات مثال میزنم. من هم تو زندگی چندباری با شوهرم درگیری فیزیکی داشتم و حتی کار به توهین و تحقیر هم رسید. خیلی اعتماد و عزت نفسم تحلیل رفت اما وقتی به گذشته فکر میکنم اون حس بد خورد شدن نمیاد سراغم. چون پذیرفتم که من مقصر بودم. من شوهرم رو روانی کرده بودم. مینداختمش تو بن بست اجازه هم نمیدادم بیرون بیاد ولی توقع داشتم بیرون بیاد!!!! الان که مثل یک انسان محترم باهاش برخورد میکنم هیچ بی احترامی و درگیری پیش نمیاد.نمیگم تو هم مثل من خودت رو مقصر بدون!!! برعکس!!! میخوام بگم تو مقصر نبودی! تو هر کاری کردی، سر زندگیت موندی، باهاشون کنار اومدی، اما نه از سر ضعف و ناتوانی! تو برای خودت این کارو کردی برای نجات زندگیت مردونه تلاش کردی!!!پس الان خودت رو دوست داشته باش و ممنون خودت باش! یه انسان معتاد و بیمار و یه دختربچه بی مادر و بی پناه که دیگه کاراشون توجیهی نداره! اتفاقا اونا ضعیف و بیچاره ان که تو رو با تمام مهر و قابلیت هات از دست دادن. به جای فکر کردن به این چیزا مبارزه کن باز هم بجنگ برای اینکه به بهترین شرایط برسی.
-
سلام به گل آرا جون و بقیه ی دوستانم :love_heart:
گل آرا جون راست میگی من اشتباه کردم خیلی هم اشتباه کردم :315: من واقعا قدر خودمو ندونستم با این ازدواج خودمو زیر سوال بردم از خودم و بقیه خجالت میکشم خیلی از خودم بدم میاد ولی بیشتر خونوادم اصرار کردن و بهم فشار آوردن که تو مطلقه ای دیگه برات خواستگار نمیاد تو میمونی کی تورو نگه میداره و.....با این حرفا ذهنم قفل شد نتونستم درست فکر کنم ولی باید بیشتر فکر میکردم و آیندمو خراب نمیکردم
الان دوتا از دوستام که میدونن که میخوام جدا شم میگن شما اصلا بهم نمیخورین تو خیلی جونی از لحاظ ظاهری به هم نمیخورین و فکرت با اون فرق میکنه
خیلی ناراحتم از خونه بیرون نمیام گوشه گیر شدم بیچاره مادرم خیلی ناراحته و غصه میخوره و همش منو دلداری میده میگه فراموش کن اون زندگیو:47:
دوستان یعنی منم این روزا رو فراموش میکنم یعنی منم یه روزی میتونم مثل بقیه زندگی کنم بچه دار بشم و مادر بشم یعنی کسی منو دوست خواهد داشت یعنی کسی حاضر میشه که با منی که دو بار جدا شدم ازدواج کنه یعنی منم آدمم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چرا آخه من انقدر اشتباه کردم خیلی بی فکری کردم من لیاقتم همینه ...........................
-
پینار عزیز،
احساساتت را درک می کنم. شرایط سختی داری.
اما باید سعی کنی درست تصمیم بگیری.
به هر حال اون آقا هم از زندگی با شما منصرف شده.
شما هم که خیر و خوشی با ایشون نداشتی.
بهتره جدا بشی.
از آرزوی مادر شدن حرف زدی. شما یک فرزند دارید که تا همیشه فرزند شماست.
حتی اگر کیلومترها از شما دور باشه. شاید زندگی به شکلی پیش رفت که دوباره با هم باشید.
امیدوار باش.
برای مستقل شدن خودت برنامه ریزی کن.
حتما کار کن و از نظر اقتصادی و اجتماعی خودت را بالا بکش.
اون آقا زوج مناسب شما نبوده و انتخاب اشتباهی داشتی.
این روزهای سخت می گذره.
-
سلام به همه دوستانم تو تالار :72:
الان درست یه ماهه که خونه مامانمم دیگه به وضعیت جدیدم عادت کردم و ناراحت از دست دادن اون زندگی نیستم چون اصلا اون زندگی نبود این ازدواج از اول اشتباه بود کاشکی برای بار دوم اشتباه نمیکردم و یا زودتر خودمو از دستش خلاص میکردم الان خیلی راحتترم
جهازمو که گرفتم مهریه رو هم گذاشتم اجرا .........
دیروز که تو بازار بودم برادر شوهر سابقمو دیدم خیلی خوشحال شد بعد چهار سال منو دید و بهم گفت که زندگی برادرش یعنی شوهر سابقمم تعریفی نداره و بخاطر بچه ها با هم مشکل دارن یه لحظه خیلی خوشحال شدم احساس کردم شاید سرش به سنگ بخوره و برگرده ولی شاید این یه خیال باشه و واقعیت پیدا نکنه ولی اونا هنوز ازدواج رسمی نکردن و دو ماهه که صیغه ان زن الان شوهرمم یه دختر کوچیکتر از دخترم داره دوتاشونو با هم نگه میدارن!!!!!!!!!
نمیدونم چرا انقدر دلم برای زندگی قبلیم تنگ شده انقدر دلم میخواد که اون برگرده با اینکه بهم انقدر بدی کرد و دلمو شکونده انگاری من نتونستم با شرایط بعد طلاقم کنار بیام و هنوز با همه ی بدیهاش شوهرمو دوست دارم دوست دارم بقیه زندگیمو کنار اون ادامه بدم و بچمونو با هم بزرگ کنیم دوست ندارم بیگدار به آب بزنم اگه میشه راهنماییم کنید
میخوام برم ببینمش و غیر مستقیم بهش بگم که برگرده اگه زندگیش خوب نیست ولی میترسم پسم بزنه و غرورم جریحه دار بشه و بقیه هم بفهمن من رفتم پیشش و مسخرم کنن دوستان اگه پبشنهاد یا راهکاری دارین بگین تا یه کم آروم شم منتظر پیشنهادات شما دوستان هستم اگه راه دیگه ای هم هست بهم بگین خوشحال میشم
- - - Updated - - -
سلام به همه دوستانم تو تالار :72:
الان درست یه ماهه که خونه مامانمم دیگه به وضعیت جدیدم عادت کردم و ناراحت از دست دادن اون زندگی نیستم چون اصلا اون زندگی نبود این ازدواج از اول اشتباه بود کاشکی برای بار دوم اشتباه نمیکردم و یا زودتر خودمو از دستش خلاص میکردم الن خیلی راحتترم
جهازمو که گرفتم مهریه رو هم گذاشتم اجرا
دیروز که تو بازار بودم برادر شوهر سابقمو دیدم خیلی خوشحال شد بعد چهار سال منو دید و بهم گفت که زندگی برادرش یعنی شوهر سابقمم تعریفی نداره و بخاطر بچه ها با هم مشکل دارن یه لحظه خیلی خوشحال شدم احساس کردم شاید سرش به سنگ بخوره و برگرده ولی شاید این یه خیال باشه و واقعیت پیدا نکنه ولی اونا هنوز ازدواج رسمی نکردن و دو ماهه که صیغه ان
نمیدونم چرا انقدر دلم برای زندگی قبلیم تنگ شده انقدر دلم میخواد که اون برگرده با اینکه بهم انقدر بدی کرد و دلمو شکونده انگاری من نتونستم با شرایط بعد طلاقم کنار بیام و هنوز با همه ی بدیهاش شوهرمو دوست دارم دوست دارم بقیه زندگیمو کنار اون ادامه بدم و بچمونو با هم بزرگ کنیم دوست ندارم بیگدار به آب بزنم اگه میشه راهنماییم کنید
میخوام برم ببینمش و غیر مستقیم بهش بگم که برگرده اگه زندگیش خوب نیست ولی میترسم پسم بزنه و غرورم جریحه دار بشه و بقیه هم بفهمن من رفتم پیشش و مسخرم کنن دوستان اگه پبشنهاد یا راهکاری دارین بگین تا یه کم آروم شم منتظر پیشنهادات شما دوستان هستم اگه راه دیگه ای هم هست بهم بگین خوشحال میشم
-
سلام پينار جان
خوشحال شدم كه حالت بهتر و انشأاله كه از اين بهتر هم ميشى.
عزيزم اول بگو چرا ازدواج اولت ناموفق بود؟ و اينكه اون خانمى كه با شوهرته وضعيتش چطور بوده كه ميخواد با شوهرت زندگى كنه؟
و همينطور تو زندگى كه داشتى شوهر سابقت (اول)دوستت داشت اينو حس ميكردى؟
-
نه.
من میگم این کارو نکن. چون مهریه ات رو اجرا گذاشتی. رسما و قانونی که جدا نشدی.
تازه اگه قانونی هم جدا میشدی ، باز هم بهت میگفتیم نرو سراغ شوهر سابقت. این حال و روزت طبیعیه. اما سعی کن صبور باشی... عجله نکن تو تصمیم گیری