ممنون از همدلیتون از همدردیتون
الان اشک تمام صورتمو خیس کرده دیشب شئهرم ساعت 12 اومد ناراحت هم بود مدام اس ام اس ساعت از 2 گذشته بود خوابید پشت به من ... همه سعسمو می کنم غذای خوشمزه درست می کنم به خودم می رسم شیک اما بدون توجه به هیچ چیز غذا هم نخورد گفت سیرم امروز صبح هم خیلی کم حرف زد برعکس دیروز که سعی می کرد چند تا جمله بگه که یه ربطی به من داشته باشه ...
بعضی وقتها فکر می کنم دیگه وابسته نیستم دارم راحت غذامو می خورم بدون بغض می خندم پیش خواهرم پیش مامانم یا با دخترم اما کوچکترین بی محلی یا توجه بیش از به گوشیش دوباره منو به هم می ریزه
حق با شماست می دونم 100 سال دیگه ما نیستیم ... اما به خدا خیلی سخته
من خودمو می شناختم معیار اولم تو زندگی اوفاداری همسرم بود اگه نمی تونست چرا قبول کرده بود معیارهای منو چرا منو عاشق خودش کرد
سرافراز جان 5 سال شاغل بودم همه وقتمو عشقمو انرژیمو گذاشتم تو شغلی که منو و همسرم با هم ایجاد کرده بودیم از خیلی چیزام به خاطر کارم می زدم چون می دونستم همسرم رو خوشحال می کنه ... اما الان وقتی بهم گفت تو هیچ کاری نکردی چندین بار گفت تو این 6 ماه مدام می گفت هر کی جای تو بود شرکت همین طور رشد داشت و خیلی حرفهای و تحقیرهای دیگه که مهم نیست دیگه برام دیگه انرژی ندارم برای کار بیرون از خونه
- - - Updated - - -
مثلا سیزده بدر وقتی گفت با ما میاد تعجب کردم خیلی خوشحال شدم اما اونجا هم از اس ام اس بازیش دست برندفاشت و ساعت سه و نیم رفت گفت می رم پیش دوستم
یعنی از صبح تا 12 شب هر روز با کی کجا داره وقتشو می گذرونه کیه که چای ما رو براش پر کرده ؟ اون که همیشه می گفت تو و دخترم همه دنیای منید همه زندگیه منید حالا کی جامونو داره براش پر می کنه خسته ام از زندگی آخه چرا باید این همه زجر بکشم ؟
- - - Updated - - -
اصلا نمی دونم چرا می ترسم بالاتر ازسیاهی که دیگه رنگی نیست در نهایت بدترین کاری که می تونه بکنه مگه چیه ؟ ولی نمی دونم چرا می ترسم البته حالم از قبل خیلی بهتره من واقعا مثل مرده ها بودم الان خیلی بهترم اما تا آخر عمر یاداوری این خاطره دل منو به درد میاره همین الانم که حالمو می دونید