میشه در مورد بارداری هم بگی عزیزم؟
نترس خانم ماه چهره جون.
انشالله که حل میشه.
به خودت مسلط باش. درست میشه. من نگرانت شدم.
نمایش نسخه قابل چاپ
میشه در مورد بارداری هم بگی عزیزم؟
نترس خانم ماه چهره جون.
انشالله که حل میشه.
به خودت مسلط باش. درست میشه. من نگرانت شدم.
ماه چهره جان سلام
عزیزم دقیق توضیح بده لطفا...
به شما تجاوز شده؟
در اثر تجاوز باردار شدی یا بچه ماله همسرته؟
برامون کاملتر شرح ماوقع بده تا بتونیم کمکت کنیم...
عزیزم برات دعا می کنم که خداوند خودش کمکت کنه...به خدا توکل کن و با راز و نیاز خودت رو آروم کن...
اگر بیشتر توضیح ندی نمیتونیم کمکت کنیم
8 ماه پيش يه بار برادر شوهرم اومد خونمون شوهرم نبود منم بس كه ازش بدم ميومد و حس بدي بهش داشتم همش تو اتاقم بودم بعد كه شوهرم اومد خونه گلگي من رو پيش شوهرم به شوخي كرد گفت اگه با زنم بيام زنت تحويل ميگيره وگرنه بدون حضور ايشون ازم پذيرايي نميكنه بعد كه برادرش رفت شوهرم كلي دعوام كرد كه تو رفتار اجتماعي بلد نيستي چند بار خواستم به شوهرم بگم برادرت يه جوري نگاه ميكنه ولي از شوهرم و عشقش به برادرش ترسيدم
يكي دوماه بعدش برادرش به شوهرم گفته بود خانمت بياد باهام زبان كار كنه شوهرم عصر اومد خونه گفت بريم خونه برادرم واسه اموزش گفتم باشه بعد منو دم در پياده كرد و خودش مي خواست بره كه با ناراحتي گفتم پس تو كجا گفت كار دارم يكي دو ساعت ديگه ميام گفتم موذبم گفت مثل بابات ميمونه گفتم بدون تو نميرم داداشت با چشاش ادم رو مي خوره زد تو گوشم گفت كرم از خود درخته يه عالمه فحش بارم كرد كه منظورت از اين حرف چيه اصلا ديوونه شده بود گفت پياده شو بريم همين حرفا رو در حضور داداشم بزن منم كه خوب چيز خاصي نديده بودم گفتم شايد يه حسه الكي باشه و بيخودي ابروريزي درست مي شه اينقدر گفتم غلط كردم تا بيخيال شد منو پياده كرد گفت 1 ساعت ديگه ميام
وقتي رفتم خودش تنها خونه بود
گفت خانمش و بچه ها خونه پدر خانمشن
اون شب گفت يه پيانو واسه دخترم خريدم طبقه بالا برو نگاش كن از پله رفتم بالا وهمش به خودم ميگفتم چه قدر بي شعور و بي جنبم كه فكراي ب در مورد برادر همسر كه همسن بابامه مي كردم
ولي وقتي داشتم از پله ها پايين ميومدم احساس كردم از امد مي خواست از كنارم رد شده خودش رو چسبوند به من منم نزديك بود بيفتم دستم رو گرفت كاملا غير طبيعي و محكم دستم رو گرفت باز همون فكراي بد و حساي بد....
اون شب گذشت شوهرم خيلي رو پوششم وارتباطم با نا محرم حساسه يه بار ازش سوال كردم اگه يه پيرمردي 70 ساله بخواد از خيابون رد شه من دستش رو بگيرم يا اون دست منو بگيره گناهه
گفت غلط كردي هيچ كس نيست كه تو بخواي كمكش كني
گفت نهايت عصاش رو بگير
منم از فرصت استفاده كردم گفتم داداشش ..... اون كلي خنديد گفت پس بايد مي زاشت بيفتي بميري عوض تشكرته؟؟؟؟
گفت دااش من رو به خودت محرم بدون گفتم پس اشكال نداره جلوش روسري نپوشم كه باز عصبي شد و زد تو گوشم گفت تو روابط اجتماعي بلد نيستي
اصلا اسم داداشش كه مياد رواني ميشه
تا اينكه دو ماه پيش كه برادرش كمكمون كرده بود خونه بخريم و شوهرم مدام جلوش تعظيم ميكرد كه ممنون كه بهمون لطف داشتيد يه روز بي خبر اومد خونمون
منم رفتم ازش پذيرايي كنم لباسم يكم ناجور بود واسه همين چادر پوشيدم ديدم بلند شده كل خونه رو وارسي كنه به اتاق خواب كه رسيد رفتم بهش گفتم ببخشيد اينجا عكساي عروسيمون رو زديم به ديوار لطفا داخال نشيد ولي محل نداد بعد رفت تو اتاق كمار شوهرم صدام زد كه يه ليوان اب براش ببرم.......
وقتي كنارش وايسادم ديدم دستش رو برده پشت كمرم و ببخشيد با بند لباس زيرم...
به رو خودش هم اصلا نمي اورد منم عصباني شدم و ناخدا گاه زدم تو گوشش از نظر قد و هيكل سه برابر منه اون اشغال هم كاري كرد كه حتي حيوونا هم نمي كنند..... نمي دونم يعني نمي ترسيد هر لحظه شوهرم ببياد !!!
خوب وقتی شوهرت اومد بهش هیچی نگفتی؟چی شد؟آثاری از اجبار روی بدنت نیود؟
تا يك ساعت همون جور تو كما بودم نمي دونستم چي كار كنم به همسرم زنگ بزنم؟؟؟به خونوادم بگم؟؟؟؟
اسونترين راهي كه به ذهنم رسيد خودكشي بود تا اومدم وايتكس بخورم شوهرم با خوشحالي اومد تو برام گل خريده بود بيچاره از هيچي خبر نداشت بس كه دلم ازش پر بود زدم توگوشش بعدش زدم زير گريه هر چي خواستم همه چيزو براش تعريف كنم نتونستم ترسيدم اصلا نمي دونم چي بگم هنوز فكر ميكنمخواب يا توهم بوده
1 ماه بعد فهميدم باردارم يكم اين موضوع خوشحالم كرد و از اون حال رواني كه داشتم بيرون اومدم اما الان چند شبه فكراي بد مياد سراغم مثلا اينكه بچه مال ....
اينم بگم كه اصلا رابطه من وهمسرم ديگه مثل قبل نيست همش بهش مي پرم مي خوام ازش جدا شم و بعد حقيقتو بگم از بس ديوونه بازي در اوردم اونم خسته شده مي گه چته بريم پيش روانشناس؟؟؟
حتي از خونوادم كمك خواسته
عزیز دلم متاسفم بابت اتفاقی که برات افتاده. لطفا آرامشت رو حفظ کن و از این فکرای بد بیا بیرون. یعنی چی خود کشی ؟!
اگر شما پیش خدا و وجدان خودت سرافراز باشی که کوچکترین لغزشی نداشتی، هیچ اهمیتی نداره بقیه چی می گن یا چه فکری می کنن.
حتما راهی پیدا می شه برای بانوی پاک دامنی مثل شما :46::43:
اما لازمه که هر چه سریعتر بری پیش یه مشاور و حضوری کمک بخوای. اگر لازم باشه معرفیت می کنه پزشکی قانونی و راهکار لازم بهت داده می شه. نگران نباش نازنین:72:
هر چه زودتر بری مشاوره بهتره.... حتی امروز بهتر از فرداست واسه شما. :72:
خانم ماه چهره پيشنهاد ميكنم قبل هر اقدامي حتما حتما پيش يه مشاور خوب و مورد اعتماد بريد
شما بارداريد و اين وضعيت روحي هم به خودتون و هم بچه اسيب ميزنه
اينقدر اشفته نباش
چرا همون جا همه چیرو واسه شوهرت توضیح ندادی؟هیچی بهش نگفتی؟نگفتی داداشش اومده خونتون؟
ماه چهره جان سلام. عزیزم نوشته هات رو خوندم وخیلی متاسف شدم از داشتن یه همچین برادر شوهر کثیفی... شرایط خیلی سختی داری، ولی خانمی من اگه جای تو بودم تو یه فرصت مناسب به همسرم همه چیز رومیگفتم. یا حتی پیش برادرش همه چیز رو بگو... اگه بخوای همه چیز رو همینطور مخفی نگه داری، به برادر همسرت بها دادی برای این کار اشتباه وکثیفش و امکان داره که خدایی نکرده دوباره تکرار کنه. (البته نظر شخصی من اینه)
عزیزم بعد از اون ماجرای تلخ ، باز هم با اون روبرو شدی؟ چه عکس العملی بات داشته؟؟؟ رابطه شما با خانم برادر شوهرت چطوره؟؟؟؟
دوستان عزیز که لطف می کنید و پست مشاوره ای می ذارید،
دقت کنید که این یک موضوع عادی نیست که این خانم بتونه در این وضعیت روحی و با توجه به درجه اعتماد همسرشون به برادرش، مستقیم با شوهرش در میون بذاره. ضمن اینکه صحبت کردن از این موضوع پیش هر آشنایی حتی خانواده این خانم می تونه در آینده براشون مشکل ساز باشه و آبروی ایشون رو در خطر بندازه.